ازش پرسيدم: آيا بچهها توضيح مىدادند كه چه طور خورشيد بيرون آمد و قهر كرد و رفت و يا چه طور ماهى سياه كوچولو، حربهاى را كه از سوسمار گرفت، نگهدارى كرد. آن حربه را كجايش نگه داشت و با خودش برد؟
دوستم توى فكر رفت. ادامه دادم: رفيق! تو مىخواهى با اين داستانها و با آن روش تربيتى خودت به بچهها چه چيز ياد بدهى؟ هدف را؟ عشق را؟ راه را؟
و يا وسيلهى حركت و پاى رفتن را؟
او از غرورش جدا شده و با شيطنتش راه مىرفت. توضيح خواست كه مقصودت چيست؟
گفتم: گاهى به بچهها هدف مىدهيم كه مثلًا تهران خوب و قشنگ است و گاهى عاشقش مىكنيم و با شعارها گرمش مىسازيم و گاهى راه تهران را نشانش مىدهيم و گاهى ماشين برايش مىخريم. حالا شما به بچهها چه مىدهى؟ هدف يا علاقه يا راه يا پا؟
هر كدام را كه گفت، رد كردم؛ چون هدف تزريقى نبود و عشق شعارى نبود و راه و پا دادن، تنبل پرورى بود. هنگامى كه كودك عاشق شد و هدف را انتخاب كرد، خودش راهش را مىيابد و وسايلش را تهيه مىكند. رفيق خودش را باخته بود و مىخواست از من حرفى بيرون بياورد و چوب بزند.
من هم مىگفتم: آخوندها كه چيزى ندارند ... شعار مىدهند و نتيجهى اخلاقى مىگيرند ... خيلى عذر خواهى كرد كه قصد اهانت نداشتم و من هم فرار كردم كه من مىخواستم او را خالى كنم. او يك دنيا مطالعه انبار كرده بود و خودش را در جوّ و همراه دوستانى مىديد كه عميق و روشنفكر هستند. او مىخواست با زرنگى، حرفى بيرون بكشد و مرا محكوم كند و خودش را آزاد.
من كه اين حالت را در او ديده بودم، نمىخواستم به او چيزى بدهم. بعضىها از بس خوردهاند به بدبختى افتادهاند و شكمشان درد گرفته و گند زده، به اينها نبايد چيزى داد. بايد اينها را تنقيه كرد و به استفراغ كشاند. هر نوع گفتوگو اينها را گرفتارتر مىسازد.
او كاملًا تشنه شده بود و ذليل شده بود. با اين كه مىگفت ساعت هشت كار دارم، با من آمد ... تا در خانه. تعارفش نكردم كه خيال نكند برايش دامى چيدهام
و او اجازه خواست كه داخل بيايد ... با تبسم شيطنتبارى گفتم: الان ساعت هشت است. ذليلتر شد و با من آمد ... و تا ساعت 12 شب آن جا بود.
من تا سطح مساوى حتى بالاتر آمده بودم و من مجبور بودم كه با ضربهها آمادهاش كنم و با سؤالها، نشانش بدهم كه سطحى هستند. عميق و آگاه نيستند، لذا در هر جملهاش تأمل داشتم ... بالاى بام چشم انداز خوبى داشتيم و او هجومش را شروع كرد كه ما فكر مىكنيم ضرورتى ندارد مذهبى باشيم و در چارچوبهى مذهب فكر كنيم. مذهب يك پديدهى ذهنى است در زندگى ما نقش سازندهاى ندارد ...
من آرام نگاهش مىكردم و او منتظر جواب بود. حرفش كه تمام شد، حرفهايش را تكرار كردم كه شما فكر مىكنيد كه ... و او تصديق كرد. پرسيدم:
شما چگونه فكر مىكنيد؟ فكر چيست؟ مذهب چيست؟ كه ضرورتى ندارد و نقش سازندهاى ندارد؟ او كاملًا شرمنده بود.
ساكت بود. پرسيدم: خوب، گيرم نبايد آن طور فكر كنيم، پس فكر مىكنى كه بايد چه طور باشى؟ او حرفش به يادش آمد و محكم گفت: با معيارهاى انسانى، مسائل را حل و فصل مىكنيم. اينجا بود كه دربارهى انسانها و معيارهاى انسانى از او توضيح خواستم. جوابهايش سطحى بود و سؤالهاى بيشترى را به دنبال كشيد.
او در بحث خيلى زرنگ بود؛ شايد بيش از 12 سال دوره ديده بود، ولى آن شب بار بحث را به عهدهى او گذاشتم و سنگينى بحث را او مىكشيد. من مدعى نبودم فقط سؤال مىكردم و حتى سؤالهايش را با سؤال جواب مىدادم
و او از زير بار سؤالها بيرون نمىآمد.
او از انسان سخن مىگفت و من مىگفتم چرا انسان باشم؟ چرا انسان دوست باشم؟ انسان با خود انسان چه تفاوت دارد؟ انسانيت يعنى چه؟ يعنى اين كه اشك يتيم را پاك كنى و دست او را بگيرى و ديگران را به راحتى رسانى؟
آيا آنها كه انسانها را به مرگ مىدهند و از زندگى مىگيرند، آنها را به راحتى نرساندهاند؟ آيا جلادها خدمتگزار انسان نيستند؟
آن گاه راجع به ظلم و عدالت و خوبى و بدى با او صحبت كردم كه چه معيارى براى خوبى و بدى مىتوانى به دست بدهى؟
مگر ما در طبيعت يكسان هستيم كه در جامعه يكسان باشيم. ما اگر يكسان بوديم كه طبقات به وجود نمىآمد. تمام توضيحاتش به عوامل طبيعى باز مىگشت و توجيه بىعدالتى مىشد و توجيه طبقات.
من با طرح اين سؤالها مىخواستم او را از بارهايى كه به آن تكيه داده بود، آزاد كنم ... و از آن چه خورده بود نجات بدهم تا خودش بتواند راهش را بيابد. او هم به شدت آب مىخورد و سخت داغ كرده بود، ولى در تمام طول بحث آرام ادامه مىداديم.
او به من مىگفت: اگر امشب بميرم تقصير توست. چرا خودت حرف نمىزنى؟ و مىگفت: ما خودمان را عميق حساب مىكرديم، اما حالا مىبينم كه چه قدر در سطح مانده بوديم.
ساعت 10 شب بود كه برايش زنگ تفريح گذاشتم و خودم دنبال كارهايم رفتم تا بيشتر فكر كند و آمادهتر شود ...
آن گاه برايش از روش تربيتى كودك و از عوامل تربيتى كودك توضيح دادم و آن گاه راجع به انسان و استعدادهايش و مذهب و اصالت و ضرورت و طرح كلى و جامعش سخنها رفت كه در جاى ديگر به آن و اين مىپردازيم.
راستى اينها كه اين گونه شدهاند ... بايد با زمينهسازىها آماده شوند، مادام كه زمينهها به دست نيامده، روشها سودمند نخواهند بود.
🌿درك فاصلهها
هنگامى كه احساس مىكنى، بيشتر از اين كه دارى مىتوانى به دست بياورى ديگر آرام نمىگيرى، حركت مىكنى. درك مبهم از نيازها آغازگر جنبش و تلاش توست.
آن روستايى كه به خاطر تنگدستى به شهر آمده و پيش اربابى به كار مشغول شده بود در برابر روزى چند تومان حاضر است كثافت فرزندان ارباب را با دست پاك كند و دعاگو هم باشد، هر چه ثروت ارباب را نشانش بدهى، هيچ گامى برنمىدارد و از دعاگويى هم دستبردار نيست، چرا كه مىبيند در ده نانش به باد رفته بود و آبش در خشكى نشسته بود و امروز روزى 20 تومان هم ذخيره مىكند و در ميان همشهرىهاى ديگر يك سر و گردن هم بالاتر است، اما اگر برايش بگويى كه فلان ارباب روزى چند بيشتر مىدهد و چه قدر محبت مىكند و يا برايش بگويى كه بابا خودِ ارباب وقتى از ده آمده بود و از گرد راه رسيده بود، آه نداشت كه با ناله سودا كند. از تو بيچارهتر بود و كار كرده و به اين همه رسيده و ديگر آرام نمىگيرد؛ چون مىفهمد بيشتر از اين مىتواند داشته باشد و مىفهمد ميان آن چه كه دارد و آن چه مىتواند داشته باشد، فاصله است و مىفهمد كه مىتواند اين فاصله را طى كند.
🌿انتظار و آمادگى
اين خاصيت انتظار است كه تو كمبودها را حدس بزنى و براى تأمينش بكوشى و اين خاصيت انتظار است كه تو را به آمادگى و حضورى مىرساند كه مانعها را بشناسى و براى رفعشان برنامه بريزى. شهادت و تقدير خاصيت انتظار است كه بايد جايگزين تظاهر و تفنن بشود، وگرنه ...
جوانى به منزل ما آمده بود و در مقام نصيحت مىگفت كه من چند شبى در اين منزل خوابيدهام و بعد به حوزه وارد شدهام و حالا مىخواهم نقطههاى منفى برخورد شما را كه به ديگران هم گفتهام به شما تذكر بدهم.
يكى اينكه در معاشرت با شما آدم به انزوا كشيده مىشود و ذهنيتها و حالتهاى منفى در او به وجود مىآيد. از آن جا كه او مىخواست در مقام نصيحت تذكراتى بدهد، گوش بودم كه لابد توضيحى خواهد آمد، ولى توضيحى نداد. اين بود كه گفتم: من هم براى خودم زشتىها و گناهها و نقطه ضعفهايى را قبول دارم و از آن طرف در صدد هستم كه مصداقهاى اين كلى را بشناسم و در خودم با آن درگير شوم؛ چون من اين كلى را قبول دارم و معتقد به عصمت خودم نيستم. توضيح كلى شما براى من فايدهاى ندارد. بهتر است كه مشخص كنيد و بگوييد در برخورد مثلًا با من يا ديگرى، شما حرفى زديد يا كارى كرديد كه نبايد مىكرديد و اين كار غلط ما را به انزوا كشانيد.
ساكت بود، گفتم: مثلًا با خود شما كه چند شبى را اين جا بودهايد، چه برخورد غلطى وجود داشته كه شما را به ذهنيت كشانده است. گفت: من مبتلا
به ذهنيت نشدم، ولى شما وقتى كه آمديد به من گفتيد: آيا فكر كردهاى و آمدهاى يا همين طور راه افتادهاى؟
من با تعجب پرسيدم: آيا همين باعث انزوا و ذهنىگرايى شما شده است؟
گفت: بله ... و اين جا بود كه خنديدم و خودش هم خنديد و با احترام به محضرشان عرض كردم، خيلى احمق هستيد. و گفتم: لابد اين هم نقطه ضعف بنده بود كه فحش مىدهم و اهانت مىكنم و عفت كلام ندارم؟!
در حالى كه اين توضيح حالتى است كه در تو وجود دارد و بايد متوجه شوى و بىخود بلند گوى گناهى نباشى كه وجود نداشته است.
هنگامى كه مىخواهى طرف، مبتلا به انزوا و نفرت نشود و گوساله نيايد و گاو نرود، در برخورد با او مىپرسى كه آيا با فكر آمدهاى؟ متهم به ذهنيت بازى مىشوى و متهم به انزوا و رهبانيت. آن جا كه من دارم مىبينم، آدمهاى استخواندارش پس از سالها تحصيل چگونه سردرگم هستند و نمىدانند چه كنند و خسته و رنجور و وازده و سر در لاك شدهاند. آيا نبايد به تازه واردى كه بر اساس جوّ حاكم و يك جريان تند اجتماعى كارش را ول كرده و آمده كه مثلًا عربى بخواند آيا به اين چنين آدمى نبايد بگويم كه چه مىخواهى و چرا با عربى شروع كردهاى؟ و نبايد بگويم كه عربى، تو را به فهم قرآن نمىرساند و بيش از ترجمه به تو ياد نمىدهد و نبايد بگويم كه پيش از عمل، تو بايد فكر و ظرفيت و طرح را داشته باشى؟!
🌿در هنگام تبيين كلى جهان ...
دو لحاظ و دو ديدگاه وجود دارد: از ديدگاه تكامل، جهان پيش از انسان مطرح است، ولى از ديدگاه تبيين و شناخت، انسان پيش از جهان مطرح مىشود و تحليل از انسان آغاز مىگردد.
اكنون مىپرسيم انسان را از كجا آغاز كنيم؟
آن گونه كه دكارت مىگويد من فكر مىكنم پس من هستم؟
و يا آن گونه كه كامو مىگويد من عصيان مىكنم پس هستم؟
يا آن گونه كه در فلسفهى اسلامى مطرح شده كه درك انسان از خودش، درك حضورى است، درك بدون واسطه است؟
تو كه مىگويى من فكر مىكنم ... اين «من» و «فكر» و «كردن» را چگونه ادراك كردهاى و از كجا شناختهاى؟ پس تو خودت اين را يافتهاى و از آن عبور كردهاى. اين دريافت همان دريافت حضورى و بلاواسطه است كه هر كس از خودش دارد. تو فكر و احساس خودت را احساس مىكنى و با خودت حضور دارى. ميان درك تو از خودت و درك تو از يك ليوان آب، تفاوت مشخصى است. با اين توضيح، شناخت حضورى و شناخت با واسطه دو قسمت شناخت انسان را تشكيل مىدهند.
شناخت باواسطه خود مراحلى دارد:
1- شناخت حسى و تجربى، كه انعكاس جهان خارج به واسطهى حواس و اندامهاى حسى است.
2- انگارههاى ذهنى كه در تجربهها و دريافتهاى حسى دخالت مىكنند و در آن تركيبهاى جديدى را شكل مىدهند كه در جهان خارج هم وجود ندارد و همين انگارههاى ذهنى به واسطهى وهم و خيال، زمنيهى تكلّم و نطق انسان را تشكيل مىدهد.
3- استنتاجها و تجربهها و تعميمها كه به واسطهى فكر به انسان منتقل مىشوند و آگاهىهاى عالى انسانى را شكل مىدهند و علوم و معارف و صنايع را پايه مىريزند.
4- سنجشها و مقايسهها كه به واسطهى عقل انجام مىگيرند و بهترين را مشخص مىسازند.
ما نمىتوانيم شناخت هنرى و يا عاطفى و يا راه دل را مطرح كنيم؛ چون، دل منبع احساس و حركت است، نه وسيلهى آگاهى و شناخت.
هنگامى كه تو بهترين را شناختى و انتخاب كردى، اين منبع به تو نيروى حركت مىدهد و تو را پيش مىبرد، همانطور كه اين منبع در حيوانات به طور سادهتر و انعكاسى، آنها را حركت مىدهد و به كار وا مىدارد.
رابطهى اين منبع احساس با منبع آگاهى در انسان، پس از انتخاب وسنجش برقرار مىشود؛ ولى در حيوانات پس از انعكاس و بازتاب. البته اين در صورتى است كه انسان بخواهد با تفكر و تعقل خود كار كند وگرنه مىتواند در همان سطح ساده و در حد انعكاسها بماند.
آنچه كه به عنوان اشراق در عرفان شرق مطرح مىشود، همان درك بلاواسطه است كه همراه وسعت وجودى و گسترش هستى، انسان، از خودش فراتر مىرود و بر خارج احاطه پيدا مىكند و اين همان وجود فراباش و فراگير است كه همراه رياضت و يا تمركز و يا توحيد، در انسان شكل مىگيرد و وسعتهاى بيشتر يا كمترى را همراه مىآورد و حضور زيادتر يا كمترى را باعث مىشود.
كسانى كه تمامى آگاهى انسانى را از اين قبيل حساب كردهاند، همچون هايدگر غافل بودهاند و آنها كه تمامى آگاهى انسان را انعكاسى شمردهاند، آنها هم اشتباه كردهاند؛ چون انسان پس از مرحلهى انعكاس و تجربه، با تخيل و تفكر و تعقل همراه است و اين تركيب خاص انسانى و اين اندامهاى معرفتى، در او شكلهاى جديدى از شناخت فراهم مىكنند؛ شكلهايى كه از مرحلهى انعكاس به مرحلهى انتخاب رسيدهاند؛ چون همراه اين تركيب و يا نظارت عنصر تعقل، انسان به آزادى مىرسد.
روش نقد، ج5، ص: 84
🌿روش شناخت
انسان با درك حضورى و بلاواسطه، در خودش سه مسأله را كشف مىكند، كه اين سه، كليد شناخت جهان و شناخت هستى، هستند. در اينجا بايد ميان جهان و هستى، ميان عالم و وجود فرق بگذاريم.
مىگويى آب هست. سنگ هست. حسين هست ...
در اين سه جمله يك نقطهى اشتراك وجود دارد كه در تمامى پديدهها همين نقطهى اشتراك هست. آن قدرِ مشتركى كه در تمام پديدهها وجود دارد، هستى ناميده مىشود؛ ولى با اين كه هستند، با هم تفاوتهايى دارند. آب و سنگ و حسين با هم فرق دارند. فرق اينها از حدود و از مرزهاى هستى آنها برخاسته كه در اصطلاح به آن ماهيت مىگوييم و اين هستىهاى محدود را، جهان، عالم و پديده مىخوانيم.
ما با درك حضورى انسان، به كليدهايى مىرسيم كه جهان و هستى را، هستى محدود و هستى نامحدود را نشان مىدهند؛ چون اين محدودها، محكومند و حاكمى دارند كه هيچ حدّى بر نمىدارد.
- درك وضعيت
من در خودم اندامها و نيروها، اعضاء و جوارح، افئده و جوانح را مىبينم و احساس مىكنم. اين كه اينها چگونه شكل گرفتهاند و هر كدام از كجا به اين مرحله رسيدهاند براى من مهم نيست، كه دست و پاى من چگونه به وجود آمدهاند و يا فكر و ذهن من چگونه شكل گرفته است. من احساس مىكنم كه از اين اندامها و نيروها برخوردارم و مىبينم آنچه كه دارم به اختيار من نيست. من اين وضعيت را احساس مىكنم و با اين احساس و با اين شناخت مىتوانم تفكّرم را تغذيه كنم و نتيجههايى را به دست آورم.
با درك وضعيت خودم، چند مسأله مشخص مىشود:
1- آنچه به اختيار من نيست، ملاك افتخار من نخواهد بود و ارزش به وجود نخواهد آورد؛ چون به من مربوط نيست كه من به آنها افتخار كنم.
2- من كه اختيار اينها را ندارم و محكوم اينها هستم، ناچار حاكمى خواهم داشت كه اختياردار من و بخشندهى من است. اين كه اين حاكم كيست؟ طبيعت است، قانونها هستند يا هر چيز ديگر براى من مهم نيست؛ چون اين حاكم هنگامى كه خصوصياتش را شناختم، از اين احتمالها نجات پيدا مىكنم. اكنون اين نكته را يافتهام كه من اختيار خودم را ندارم و توانايىهاى من به من مربوط نيستند؛ با خواست من نيامدهاند و با خواست من نمىمانند، همين نشان مىدهد كه نه افتخارى به اين وجود ابتدايى مىتوانم داشته باشم و نه مىتوانم در همين وجود مسايل را حل كنم؛ كه من بيرون از اين وجود محكوم، حاكمى را مىيابم. با چه خصوصياتى ...؟
اين سؤال بعدى من است و جواب سادهاش اين كه اين حاكم نمىتواند خودش محكوميت داشته باشد. نمىتواند مانند من، حدود و مرزهايى داشته باشد و نمىتواند حدّى را بپذيرد. اين حاكم تركيبى نخواهد داشت؛ چون مركب هر چند خودكفا باشد، نمىتواند مسألهاى را حل كند؛ كه اجزاء هميشه مقدم بر مركب هستند و رابطهى اين اجزاء، به ضابطهها و قانونهايى نياز دارد و اين شروع محكوميت است.
اين حاكم هنگامى كه تركيب نداشت، ناچار نيازى نخواهد داشت و حدودى بر نخواهد داشت و مساوى و برابرى و مانندى هم نخواهد داشت.
اين خصوصيات حاكمى است كه من وجودش را از وضعيت خودم استفاده كردهام.
از طرفى ديگر، من خودم را مىيابم و احساس مىكنم. با چه و چگونه ...؟ آيا ديگرى ميان من و خودم واسطه است كه خودآگاهى و خودخواهى من از اوست؟
من كه هستى خودم را احساس مىكنم، من كه هستى محدود را احساس مىكنم، اين احساس به واسطهى هستى نامحدود و حاكم است.
پس من با او خودم را مىبينم و اوست كه گواه وجود من و روشن كنندهى هستى من است. او از من به خودم نزديكتر است.
هنگامى كه بخواهم با پديدههاى ديگر و همراه جهان خارج، اين جريان را طى كنم، ناچار گرفتار ايدهآليسم و گرفتار سوفيسم خواهم شد، كه آيا بيرون از ذهن من جهانى هست؟ و آيا اين جهان بر فرض وجود قابل ادراك هست؟
ولى اين گونه كه با درك وضعيت خودم شروع مىكنم، اين حاكم را مىشناسم، بدون اين كه هنوز بيشتر از خودم را مطرح كرده باشم و بدون اين كه به ايدهآليسم و سوفسطاييسم مبتلا شده باشم.
آگاهى حضورى از اين آفتها بر كنار است و از اين شكّها جدا ...
3- من مىتوانم به خاطر تفاوتى كه در احساسهاى خودم مىبينم، به عوامل بيرون از ذهن و جهانى بيرون از خودم معتقد شوم. اگر آتشى بيرون از ذهن من حضور ندارد، اين تصور از كجا آمده؟ و چرا اين تصور با احساسهاى متفاوتى همراه است؟
هنگامى كه دستم را به چيزى كه به نام آتش مىشناسم نزديك مىكنم، با آن هنگام كه فقط تصور همان آتش را دارم، چرا وضعيتم متفاوت مىشود و چرا احساسم متفاوت مىگردد؟
در هر حال درك وضعيت، كليدى است كه من هستى حاكم و وجود حاكم را، همراه خصوصيت حاكميت و نبود تركيب و نبود نياز و نبود محدوديت مىشناسم.
همانطور كه مىتوانم جهان بيرون از خودم را به خاطر تفاوت احساس و با همين وضعيتم كشف كنم؛ ببينم در من چه مسايلى منعكس مىشود و من چگونه با ذهنم آنها را تحليل مىكنم و حتى اشتباههايى را مىپذيرم.
من با درك وضعيتم، اين تصورها و احساسها و احساس اشتباه را احساس مىكنم و تفاوت اين احساسها از عواملى خارج از ذهن و دنيايى بيرون از من خبر مىدهد.
روش نقد، ج5، ص: 90
💠🌿درك تقدير
من در خودم اندامها و نيروهايى را احساس مىكنم و از تقدير و اندازهى اين نيروها است كه مىتوانم دو نتيجه بگيرم:
يكى اين كه من استعدادهايم بيشتر از خوردن و خوابيدن و لذت و خوشى و رفاه است. اين اندازه استعداد براى لذت و خوشى، نه فقط زياد است كه حتى مزاحم است. خودآگاهى من نمىگذارد كه من حتى در اوج خوشىها، خوش باشم؛ چون من با آينده و با گذشته رابطه دارم و در لحظهى حال محبوس نمىشوم. من از خودم مىپرسم بعد چى ...؟ و مىپرسم كه آيا اين خوشىها دوام دارد؟ و مىبينم كه در تحول هستم و در چهار راه فصول ايستادهام و اسير بهار و پاييزم، نه هميشه بهار و نه هميشه پاييز.
دوم اين كه من بيشتر از اين محدودهى هفتاد سال هستم. استعدادهاى اضافى من دليل ادامهى من هستند، همان طور كه استعدادها و اندامهاى اضافى جنين دليل ادامهى آن هستند.
با اين درك تقدير، من نه به زندگى تكرارى و عادى مىتوانم دلخوش باشم و نه مىتوانم خودم را هفتاد ساله به حساب بياورم؛ كه من بيش از هفتاد سال و بيشتر از اين خوردنها و خوابيدنها نيرو و امكانات دارم.
براى اين مرحله از زندگى و براى خوردن و خوش بودن، فكر و عقل و وجدان و خودآگاهى و آزادى و اين همه نيرو و امكان زيادى و بىفايده و حتى مزاحم و دست و پا گير است. اين فكر من هميشه سؤالها دارد و عقل من مدام محاسبه و سنجش دارد كه چرا اينجا ايستادهاى و در خاك ماندهاى ...
هنگامى كه در كنار موجهاى بىآرام دريا مبهوت مىشوم، گويا موجها به من هجوم مىآورند كه چرا تو ماندهاى؟ ما با اين همه شور براى تو بىآراميم و تو اين گونه راكد و ماندگار ...؟
اين دو مطلب؛ يعنى بزرگتر بودن از زندگى عادى و بيشتر بودن از هفتاد سال، نتيجهى درك تقدير و آگاهى از اندازههايى است كه در من وجود دارند و من مىتوانم بلاواسطه احساسشان بكنم.
روش نقد، ج5، ص: 91
💠🌿درك تركيب
من گذشته از امكانات و اندامها و نيروهايم كه در من وجود دارند و احساسشان مىكنم، مىبينم كه اين اندامها با هم در رابطه هستند و اين استعدادها با هم ارتباط برقرار مىكنند و با تركيب اينها و با ارتباط اينهاست كه من به ابعاد بيشترى راه پيدا مىكنم و توانايىهاى جديدى را در خودم مىيابم.
اين تركيب، همچون تركيب حروف الفبا، بىنهايت كلمه و جمله به دست مىدهد و اين است كه ابعاد انسانى، بر فرض محدود بودن، هنگامى كه به اين تركيب مىرسند، نامحدود مىشوند و توانايىهاى عظيم او را پايه مىريزند.
اندامهاى حس انسان، تصورها و تصويرهايى را منعكس مىكنند و اين را احساس مىكنم و همانطور كه گذشت، از تفاوت احساس، دنياى بيرون هم كشف مىشود. اين تصويرهاى پراكنده اساس آگاهى انسان هستند كه در حافظهى او انباشته مىشوند و عامل عكس العملهاى ارگانيزم و اندام انسان در برابر عاملهاى خارجى است.
و سپس نيروى تخيل و واهمه، به اين تصويرها شكلهايى مىدهد كه در خارج مشابهى ندارد و انگارههايى به وجود مىآورند كه چندان واقعى نيستند.
تخيّل، حركت فعال ذهن بر روى انعكاسهايى است كه حالت انفعالى ذهن را تشكيل مىدادند. البته ذهن در برابر اين انعكاسها عكسالعملهايى را هم به ماهيچهها منتقل مىساخت كه فعاليت ذهنى را تشكيل مىدادند، ولى اين فعاليت بر روى پديدههاى ذهنى و تصاوير و تصورهاى انباشته شده است.
همراه اين خلاقيت و با فعاليت ذهنى است كه امكان تكلّم و زمينهى نطق فراهم مىشود؛ پس از آن كه همراه تقليد و تمرين، مهارتهايى در عضو تكلّم و در خود زبان و قسمتهايى از مغز فراهم شده است.
با فعاليت تخيل، اندام انسان، عكس العملهاى جديدى در رابطه با اين دستگاه ابراز مىكنند، همانطور كه در برابر حافظه و يادآورى از عاملهاى گذشته تا حدودى عكس العمل نشان مىدادند.
با رشد انسان و رشد دستگاه مغز، انسان به عملهاى جديدى دست مىيابد و آن، نتيجهگيرى، تعميم و تجريد و انتزاع است كه در رابطه با نيروهاى ديگرى در انسان شكل مىگيرد.
اين استنتاج و نتيجهگيرى، اين زاياندن معلومات، خصلت عالى انسانى است كه به اين مرحله رسيده.
سپس مرحله تعقل و سنجش و نظارت و محاسبهى انسان فرا مىرسد، كه بلوغ انسانى را همراه دارد و با اين تركيب جديد است كه انسان به آزادى مىرسد.
انسان همانطور كه از دل و احساس و غريزههايى برخوردار بود كه دربرابر انعكاسهاى اندام حسى بر روى مغز عكس العمل نشان مىداد و ماهيچههاى او را به كار مىگرفت، از اين تجربه و تخيل و تفكر و تعقل هم برخوردار است.
عمل انسان از اين كانالها عبور مىكند و مثل عمل و عكس العملِ ساير حيوانات نيست. پيچيده است و در اين پيچها و همراه نظارت و سنجش است كه انسان به آزادى مىرسد.
انسان همراه اين تركيب نهايى و عالى، آزادى را در خود احساس مىكند و تفاوت عكسالعمل خود را با عكسالعمل ساير حيوانات مىشناسد و از انعكاسها به انتخابها مىرسد.
اين تركيب عامل آزادى انسان است. انسانى كه از اين جبرها تركيب شده با نظارت عقل و محاسبهى آن از انعكاسها آزاد مىشود. و اين، مفهوم آزادى انسان است و اين آزادى وابسته به آگاهى نيست، وابسته به وجود و حضور اين نيروى تعقل و اين تركيب جديد است.
باز همين تركيب، جريان انسان و تحرك انسانى را توضيح مىدهد و همين تركيب است كه آدمى را به رفتن، به راضى نشدن، به نماندن دعوت مىكند تا حدى كه حتى با تنوعها و تفننها هم ارضاء نمىشود و همين تركيب و ساخت انسان است كه او را از بازيگرى و بازيچه ماندن و تماشاچى شدن رم مىدهد و البته انسان، آزاد است كه بماند و نرود، ولى در ماندن بايد خستگى و وازدگى ... را تحمل كند تا حدى كه نتواند حتى يك لحظه خلوت، يك لحظه سكوت را داشته باشد، كه در اين سكوت و خلوت، سؤالها و بلبشوى درونش مبهوتش مىكنند و به جنون مىكشندش و اين است كه مجبورند فرياد بزنند، ساز بگيرند، شلوغ كنند و خود را در شلوغىها گم كنند و اين را با نشاط و سرزندگى و شادابى عوضى بگيرند، ولى اين نشاط نيست. اين التهاب پيچيدهى انسانى است كه نمىخواهد سوختش را با ساختش هماهنگ كند.
اين نشاط نيست، صداى شكستن ماشينى است كه با آب راهش انداختهاند و اين نشاط نيست، كه فرو ريختن انسانى است كه خودش را تحمل ندارد.
و باز همين تركيب انسانى است كه آدمى را با نياز آشنا مىسازد و در او همت سبز مىكند تا بيشتر از آنچه كه دارد بخواهد و حركت كند. همين تركيب انسان، عامل توليد و عامل حركت تاريخ و جامعهى انسانى است.
انسانها در حالى كه با اندازهها و تقديرهاى گوناگون همراهند و حتى خطوط انگشتشان و حتى وضع موهايشان برابر و مانند هم نيست، ولى همه در تركيب با هم برابرند و رابطهى اين اندامها در آدمهاى گوناگون يكى است و همين است كه همه با اين كه در استعدادها و امكانات متفاوتند، در جهت دادن و رهبرى كردن برابرند؛ چون بر فرض محيط و وراثت و تربيت و غذا در انسانهاى مختلف امكانات و استعدادهاى مختلف آورده باشد، هنگامى كه اين تركيب، تعقل و سنجش را پيدا كردند، آن وقت به مرحلهى نظارت و رهبرى مىرسند و با توجه به اين نكته كه از هر كس به اندازهى دارايىاش تكليف مىخواهند و بازده مىخواهند و با توجه به اين نكته كه نسبتها و سعى مطرح است، نه عمل و كار و نه سرمايه و توان، با اين توجه برابرى آدمها بهتر مشخص مىشود؛ چون تقدير در شغل و عمل دخالت دارد، نه در نقش و هدف و جهت دادنها و نظارتها.
با توجه به اصل تركيب است كه نارسايى و محدودگرايى مكتبهاى گوناگون كه هر كدام به يك جزء از انسان اصالت دادهاند مشخص مىشود و اين نكته باز مىشود كه هستى اصيل انسانى، نه در توانايى و امكان و نه در عمل و كار او، كه در سعى و نظارت اوست. هستى انسانى حتى در صورت ابتدايىاش از هستى سنگ و كلم جداست. از هستى گربه و موش جداست و انسان از تركيبى برخوردار است كه در ديگرها نيست و هستى انسانى در صورت نهاييش وابسته به اين نظارت مداوم و حكومت برمحركها و حركتهايى است كه انسان در هر لحظه مىتواند داشته باشد؛ وابسته به رهبرى كردن و جهت دادن به عملها و سعىها است. وابسته به انتخاب بهترين عمل از ميان امكانات موجود و حركتهاى ممكن است.
انسان، بودنش با بودنهاى سنگ و كلم و موش و گربه تفاوت دارد و شدنش وابسته به نظارت و رهبرى مستمرش بر محركها و بر حركتهاى بىشمارهى اوست.
با اين تحليل، انسان تركيبى است از غريزهها و تجربه و تخيل و تفكر و تعقل ... كه تجربهى او، تربيت و فرهنگ و محيط را جمع آورى كرده است.
با اين تركيب، انسان به آزادى، به خود آگاهى و به نظارت بر خويش و به ضرورت حركت، نه تفنن و تنوع، و به حركت تاريخى دست مىيابد.
و با اين تركيب است كه انسان مىتواند به خودش آگاه شود؛
1- خودش را كشف كند،
2- استخراج كند،
3- شكل بدهد،
4- رهبرى كند و جهت بدهد.
انسان اين چهار مرحله را همراه دارد و براى نظارت و رهبرى بر خويش امكانات دارد و اين رهبرى، نه بر اساس هوس، كه بر اساس هدف شكل مىگيرد و اين هدف، با توجه به قدر و تركيب انسان و با توجه به ضرورتها و قانونمندىهاى جهان و جامعه انتخاب مىشود.
آنچه سارتر براى توضيح التزام و مسئوليت ابراز مىكند و از آن به عنوان موقعيّت ياد مىكند، يك نوع سادهنگرى و يا اضطرار و چاره انديشى است كه بايد دستاويز سرنگون شدنها باشد.
انسان با اين تركيب و تقدير و وضعيت، با هستى، با جهان، با جامعه، با خودش رابطه دارد.
انسان در نظام زندگى مىكند. او در هر حركتش با تمام جهان، با تمام نسلها، با تمامى خودش رابطه دارد. يك عمل سادهى او از اين همه مىگذرد و عبور مىكند. پس براى طرح مسئوليت و التزام بايد از اينها، از اين ارتباطها سخنى به ميان بيايد، نه از مسألهى موقعيت كه سارتر مىگويد. مسألهى انتخاب، به وسيله و به بركت آن از هوس ساده كه آندره ژيد مطرح مىكرد، آزاد مىشود.
ما چگونه مىتوانيم براى تحليل آزادى انسان به يك دروغ بزرگ و يا چشم پوشى ابلهانه رو بياوريم و ضرورتها و جبرها و قانونمندىها را انكار كنيم؛ قانونهايى كه حتى با نسبيت و كوانتوم در شكل آمارى و چند درصدى، پذيرفته شده است و مورد انكار نمانده و حتى در تجربه و در علوم از اين قانونمندى دارد استفاده مىشود.
ما براى توضيح آزادى انسان از تركيب انسان مىتوانيم استفاده كنيم.
انسانى كه اين همه رابطه دارد، در دنياى رابطهها نمىتواند ولنگار و بىتفاوت باشد و يا فقط در رابطه با موقعيتى كه سارتر توضيح مىدهد انتخاب كند. او در هر رابطه، احتياج به ضابطه دارد و فكر و عقل و علوم انسان هنوز از اين رابطهها خبر ندارد كه ضابطه بگذارد و غريزهى او هم قدرت غريزهى حيوانات را ندارد كه او را رهبرى كند. اين است كه وحى مطرح مىشود و ضرورت پيوستن به وجودى كه بر جهان احاطه دارد لمس مىگردد. وجودى كه با درك وضعيت خودم او را يافته بودم و حتى خودم را با او يافته بودم و با واسطهى او درك كرده بودم. وجودى كه يافته بودم كه بايد حاكم وجود من باشد و نيز انتخاب نهايى من.
با اين ديد، خدا انتخاب انسان است، نه تحميل به او. هنگامى كه تو ابزار مىسازى و يا از وسيله استفاده مىكنى، باز اين تويى كه انتخاب كردهاى و باز هم انتخاب، انتخاب توست.
اين لجبازى با خدا، از حماقت آدمهايى ناشى مىشود كه نه خود را يافتهاند و نه رابطههاى عظيم خود را و نه خدا را كه از آنها به آنها نزديكتر است.
و اگر خدا را باور كردهاند و يا رد كردهاند؛ مثل چيكو و دايان در فيلم عروسكها هستند كه آن گونه ابلهانه ايمان مىآورند و ابلهانهتر او را كنار مىگذارند و آخر سر هم با چشم كور هنگامى كه معشوقهاشان را مىيابند او را مىپذيرند.
اين نوع خدا باورى كه آقاى سارتر در نمايش خدا و شيطان ارائه مىدهد، بايد همان گونه شكسته شود و به فاضلاب سپرده شود.
ما خدا را نه اين گونه مبتذل گرفتهايم كه به خاطر بخشش شلنگ، با او دوست و دشمن شويم؛ كه ما او را از خودمان به خودمان نزديكتر ديدهايم، كه او ميان ما و خود ما واسطه است و ما با او و با اين نور، خودمان را ديدهايم و با اين عشق به خودمان پيوند خوردهايم و به خودآگاهى و خود خواهى رسيدهايم.
ما نه به خاطر شادى و نه به خاطر رنج، كه به خاطر اين تركيب افزون طلب و نياز آفرين، رو به او آوردهايم و از هستى محدود خود، به اين هستى حاكم دست بلند كردهايم.
ما از كوير غم گذشتهايم ... ما از دردها درس گرفتهايم ... ما قانون تبديل را آموختهايم ... و اين است كه از ضربهها و بحرانها فرار نمىكنيم و حتى با آنها درگير نمىشويم، كه بهره بر مىداريم؛ كه قانون تبديل را آموختهايم و از خاك كمتر نيستيم، كه از كثافتها هم كود مىسازيم.ما خير و شر و خوبى و بدى را نه در جهان و نه در انسان، كه در ارتباط انسان با جهان شناختهايم و اين است كه در تنگنا نمىافتيم و با خدا نمىستيزيم و مثل بچهها قهر نمىكنيم. ما بر عصيان كودكىمان عصيان كردهايم و پس از تشهد به تسليم رسيدهايم.
ما از جامى نوشيدهايم كه حتى عرفان شرق مستمان نمىكند. انسان و جهان و تاريخ را به گونهاى فهميدهايم كه اين سطحىنگرىها و جزءنگرىهاىِ باب روز را در وسعت تركيب خود جواب گفتهايم.
گرچه به سطحىنگرى و يك بعدى بودن هم مفتخرمان كردهاند، كه تقصير ندارند. هنوز اين گونه حرف زدن را تجربه نكردهاند كه بفهمند و قضاوت كنند. ما را با پروندهى ديگران محاكمه كردهاند و خداى ما را نيز.
روش نقد، ج5، ص: 101
💠طرح هستى انسانى
با اين تلقى از آزادى، ناچار داستان طرح و هستى انسانى و داستان تربيت و پرورش معناى ديگرى مىگيرد.
ما نمىتوانيم انسان را مثل حيوانات تربيت كنيم و بازتابى پرورش بدهيم. اين انسان بايد راهها در جلوى چشمش مطرح شوند تا خودش انتخاب كند و راه بيفتد. بايد نَجْدَيْن (دو راه) را نشان داد تا محكوم شرايط نماند.
انسان براى طرح ريختن هستى خودش و تربيت خودش و ساختن خودش، احتياج به هدفى دارد؛ چون هر عمل در طرح و هر طرح بر اساس هوس يا هدفى شكل مىگيرد و هدف در رابطه با ظرفيت و ضرورت، ظرفيت انسان و ضرورتهاى حاكم بر جهان و جامعه به دست مىآيد. از اين رو هنگامى كه تلقى انسان از خودش عوض شد و ظرفيت خودش و قدر خودش را شناخت، همّتش و هدفش عوض مىشود و طرحش اين گونه شكل مىگيرد و عملش شروع مىشود. عمل انسان نمىتواند بيرون از طرح معنا داشته باشد و طرح نمىتواند بدون هدف شكل بگيرد. هدف اين گونه در انسان مشخص مىشود، نه همراه موقعيت سطحى كه سارتر مطرح كرده بود.
هستى انسانى همانطور كه گذشت با تركيب خاص او شروع مىشود، نه با عنصر آگاهى. انسان همراه تعقل آزاد مىشود، نه همراه تفكر.و تقسيم هستى به دو قسمت آگاه و ناآگاه، هستى انسانى را توضيح نمىدهد. انسان بيشتر از آگاهى را در خود دارد؛ بگذر از اين كه اين هستى انسانى، هستى ابتدايى اوست و انسان بايد تازه شروع كند و اين هستى را بسازد و براى اين ساختمان طرح بريزد و براى اين طرح دنبال هدفى باشد.
و اين هدف را با توجه به قدر و ظرفيت و نيازها و ضرورتها، انتخاب نمايد.
و اين چنين انتخابى است كه همراه التزام و مسئوليت خواهد بود و اين چنين انتخابى است كه وسعت وجودى انسان و درجهى تجرّد او را زياد مىكند. گفتيم آنچه انسان را مىسازد و به خودسازى معنا مىدهد در دو اصل خلاصه مىشود: در نظارت بر محركها، كه از محركهاى ابتدايى و كوچكتر آزاد بشوى و از آنچه پايينتر از تو و يا در سطح وجود توست الهام نگيرى و در نظارت بر حركتها، كه از دم دستت شروع نكنى و بهترين حركت ممكن را در هر مرحله دنبال نمايى و همين اصل، معنايش اين است كه اگر تو الآن اينجا نشستهاى يا اين لباس را بر تن كردهاى يا اين غذا را براى خود نگه داشتهاى، اينها معنايشان اين است كه بهترين كار براى تو و سزاوارترين كس براى لباس و غذا، همينها هستند. اگر خودت را سزاوار ندانى و يا كار ديگرى را در نظر داشته باشى و از دم دست و بدون محاسبه انتخاب كرده باشى، افت مىكنى و خراب مىشوى.
روش نقد، ج5، ص: 137
💠ايمان و انتخاب
همراه خلوت و سكوت،
و تفكر و ارزيابى معبودها،
و تعقل و سنجش آنها،
با بدست آوردن معيار انتخاب و ميزان حق، به تكبير و شهادت رسيديم.
انسانى كه حُبُّ الخير و عشق به خوبى در او جريان گرفته، همراه اين شهادت، ديگر كمبودى نخواهد داشت و به راه خواهد افتاد. من به شهادت رسيدهام كه اين خوب است و من از عشق به خوبى سرشارم، پس ديگر درنگى نيست. گرايش است و ايمان، گرويدن است و رفتن.
ما از عشق سرشاريم، ما عاشق آفريده شدهايم، احتياجى نيست كه درخود چيزى بيافرينيم و يا نيرويى بسازيم. ما اگر از تفكر و تعقل خود بهره بگيريم و ميان خودمان و محبوبهايمان و ميان محبوبهايمان با يكديگر مقايسه كنيم، به راه مىرسيم و مىيابيم.
گرچه هنوز هم آزاديم كه ادامه بدهيم و يا همراه اين بينش و همراه اين يقين، از راه چشم بپوشيم و باز گرديم.
اين عظمت انسان است، اين تفاوت انسان است كه مىتواند با اين همه نيرو، عصيان كند و سركش شود. و مىتواند پس از تشهد به تسليم برسد؛ تسليمى بزرگتر از عصيان. تسليمى كه عصيانها را در خود دارد.
تسليمى كه عصيان مضاعف است؛ عصيان بر عصيان است و سركشى بر خود سركشىها.
عشق اينگونه در ما شكل مىگيرد و پيچيده مىشود و اينگونه شهوات و هوسها، به ايمان تبديل مىشوند و تو كه تا ديروز براى هيچها مىسوختى رو به حق مىآوردى و براى او مىشورى. تو كه روزى چند تومان از صبح تا شام، به كارت مىانداخت، امروز كه خودت را يافتهاى، ديگر تمامى زمين هم، به راهت نمىاندازد و محركت نمىشود.
اما اشارهى عشقى كه هست آفرين است و گوشهى چشم محبوبى كه خداوند عشق است، تو را بر پا مىدارد، خواب از چشم و راحت از بدن و رنج از كارت مىگيرد. ديگر رنجى نيست، همان طور كه آرامى نيست و با اين همه حركت، غرورى نيست، كه ديگران براى هيچها، عمرهاشان را
گذاشتهاند و ما براى محبوب بزرگتر، هنوز يك نفس ندادهايم. شرممان باد كه سر بلند كنيم، كه او اين همه حركت را تا ما ادامه داده است و ما اينها را به ركود كشاندهايم. راستى قسم به حركت كه انسان ماندگار است. قسم به رفتن كه انسان راكد است. و اين ركود و ماندگارى در همه جا نيست، كه فقط در برابر خداوند هستى و رب الارباب است؛ انَّ الْانْسانَ لِرَبِّهِ لَكَنُود.
انسان در برابر خداوندش سركش است با اينكه او به شهادت رسيده است. وَ انَّهُ عَلى ذلِكَ لَشَهيد. با اينكه مىبيند تمامى حركتها تا او ادامه دارند و تمامى هستى براى او بىآرامند و مىبيند خودش هم براى ديگران آرامى ندارد، كه دلش از عشق سرشار است. وَ انَّهُ لِحُبِّ الْخَيْرِ لَشَديد.
انسان با اين همه ماندگار است. قُتِلَ الانْسانُ ما أَكْفَرهَ. مرگ بر او چقدر ناسپاس است.
با اين مقايسهها، عشق به خود و در نتيجه عشق به خدا، در تو سبز مىشود و رفته رفته تو را به تولدى ديگر مىرساند. تو از شكم عادتها و غريزهها بيرون مىآيى و از بند تعلقها آزاد مىشوى. ديگر حركت تو وابسته به علاقهى تو نيست. تو در هر لحظه، رجحانها را در نظر مىگيرى و بهترين را مىآورى، خواه دوست داشته باشى يا نداشته باشى. تو انسانى، ديگر بازتابى حركت نمىكنى و از غريزه الهام نمىگيرى. حركت تو بايد از تمامى كانالهاى وجودت بگذرد. از تفكر و تعقل و از انتخاب تو مايه بگيرد.
راستى كه چقدر هماهنگى، اين همه نيرو چگونه هم دست مىشوند و تو را پيش مىرانند. فكر، عقل و عشق، دست در دست هم مىگذارند و تو را از عشقهاى كوچكتر و معبودهاى بىخاصيت جدا مىسازند.
اين ايمان، اين عشق، مركبى است كه تو را به صراط مىكشاند. انَّ اللَّهَ لَهادِ الَّذينَ آمَنُوا الى صِراط مُسْتَقيم . اين خداست كه با عشق تو، با ايمان تو، تو را به سوى صراط مستقيم و نزديكترين راه تا رشد تو پيش مىبرد.
صراط، ص: 90
🌿حقيقت اين است كه بايد راه افتاد و از به خونْ نشسته و به خون خفته اولياء خدا؛ از على (ع) در كوفه و از حسين (ع) در نينوا، درس قيام و ايستادگى، حركت و سلوك، سرعت و شتاب، سبقت و مسابقه و خلوص را آموخت و به دست آورد و اين سلوك را با بهترين هدفها؛ عبوديّت، رضا و «لهف الى جود اللَّه» همراه كرد، كه ملهوف كسى است كه گرفتار و مستغيث است.
🌿نيروى كنجكاوى فكر را به جريان مىاندازد، فكر از معلومها به مجهولهايش مىرسد. گسترش علوم، دريچههاى تازهاى به روى او باز مىكند. او به سوخت تازه و مركب تازه و خانهى تازه دست مىيابد. سپس عقل اين سوختها و مركبها و ... را با قديمىها مىسنجد و بهترين را نشان مىدهد. سپس غريزهى بهتر طلبى و جلب نفع ما، ضامن اجراى اين سنجش و انتخاب مىگردد و در نتيجه حركت شروع مىشود.
🌿فكر و عقل و عشق با هم تضادى ندارند، كه هر يك ديگرى را به دنبال مىآورد. فكر مىيابد و عقل مىسنجد و عشق به بهترين دست مىدهد و حركت و عمل شروع مىشود.
🌿بهترين طرحها، مادام كه با تهيهى مهرهها و كارها و با تقويت خويش و تضعيف دشمن همراه نباشد، فقط طرح خوبى خواهد بود كه بد با آن روبهرو شدهايم.
🌿چرا محمد (ص) در حديبيه صلح مىكند و على (ع) در صفين زير بار نمىرود، ولى ميزان اهميت و انتخاب بهترين كار در هنگام تزاحم، داستان صلح و جنگ را توضيح مىدهد. اگر على (ع) زير بار نمىرود براى اين است كه رها كردن معاويه غرامت سنگينى مىآورد و اين پيام قرآن است كه مىگويد: «وَ لاتَهِنُوا وَ لاتَحْزَنُوا» و مىگويد: «لاتُبْطِلُوا اعْمالَكُمْ»، ولى رسول صلح را مىپذيرد و با اين صلح يهود را تضعيف مىكند تا آنجا كه به فتح مكه روى مىآورد و تهاجم نهايى را شروع مىنمايد.
🌿آنها كه به دين قيم رو آوردند و با شناخت قدر خويش و ارتباط خويش با نظام و با جامعه، به اسلام و سپس به ايمان و عشق حق و سپس به عمل صالح رسيدند، اينها بهترين خلق هستند كه امكانات خود را به كار گرفتهاند و در راه هم نماندهاند و سنگ راه نگرديدهاند.
🌿بهترين كار در اين قدر گفتوگوى علم و رسيدن به آگاهى و بينشى است كه بتواند در اين طرح و تصميم كمك كار باشد. كسى كه از اين تقدير و برنامه ريزى محروم مانده باشد، از سرمايههايى كه براى او مىگذارند و از فرشتههايى كه نازل مىشوند بىبهره خواهد ماند و به خسارت خواهد رسيد.
🌿«لَيْسَ عَلَيْكُمْ جُنَاحٌ أَن تَبْتَغُوا فَضْلًا مّن رَّبّكُمْ»؛ بر شما باكى نيست كه در طلب هر گونه فضل و بخششى از پروردگار خود باشيد، كه در حج اين همه هست و شما مىتوانيد از اين همه خوبى توشه برداريد، به خصوص آنجا كه بهترين توشهها را شناختهايد و توشه اطاعت و زادِ راهِ حرمِ وصل را هم به دست آوردهايد. پس هر تجارت و داد و ستد و جستوجوى نعمت و عنايتى مجاز است و به اندازهاى كه به طاعت خدا گره بخورد و با اخلاص در نيّت و عمل همراه باشد، محبوب و مطلوب است؛ چون كارها با پشتوانه خود ارزش مىگيرند و پشتوانه عمل، نيّت و انگيزه آن است.
🌿هر كسى كه دَعْوِىِ رسالتى دارد و بر تحقق آن به پا خاسته، بايد در نظر بگيرد كجا بهتر مىتواند كار كند. كجا مىتواند مسلطتر باشد. بايد مادر شهرها و جايى كه مىتواند از آنجا رسالت خود را به بهترين نحو گسترده كند، پيدا نمايد
🌿بايد جايگاهى كه مىخواهيم كار خود را از آنجا شروع كنيم، بررسى كنيم.
هر طرحى كه مىخواهد اجرا شود، رسالتى كه مىخواهد تحقق پيدا كند، بايد جايگاه مناسب آن انتخاب شود، نه اينكه از دم دست شروع شود.
رسول اللَّه (ص) در جزيره، در مكه، در ام القرى، در مادر شهرها شروع به كار مىكند. حضرت به جاى اينكه سفرهاى متعدد تبليغى را عهدهدار شود و به اين طرف و آن طرف برود، در جايگاهى ايستاده كه مىتواند به هر تشنهاى آب رساند و هر طالبى را سرپرستى كند.
رسالتها بايد از پايگاه خود شروع شود وگرنه دعوتهاى بزرگى كه در جايگاه مناسب نبوده، موج چندانى به وجود نياورده و از بين رفته است.
🌿هر تجارت و داد و ستد و جستوجوى نعمت و عنايتى مجاز است و به اندازهاى كه به طاعت خدا گره بخورد و با اخلاص در نيّت و عمل همراه باشد، محبوب و مطلوب است. چون كارها، با پشتوانهى خود ارزش مىگيرند و پشتوانهى عمل، نيّت و انگيزه آن است.
🌿به فرمودهى حضرت رضا بهترين زندگىها زندگى كسانى است كه ديگران در آن زندگى به خوبىها و نوايى رسيدهاند. «مَنْ حَسُنَ عَيْشُ النَّاسِ فى عَيْشِهِ» آنها كه به ديگران نمىپردازند يا محكوم حسادتها و يا محاصرهى رقيبهاى خارج و همراهان داخل خواهند شد. كسانى كه كارها را تقسيم مىكنند و اين اصل مديريت را در نظر مىگيرند هميشه مىتوانند با مديرهاى پرورش يافته كارهاى متراكم را بشكنند و مىتوانند با دست خالى و ذهن فارغ نظارت كنند و گرهها را بگشايند و كارهاى مشكلتر را راهگشا باشند.