#عبدالکریم
من شب قبل حرکت کرده بودم و او صبح. من چند جا استراحت کرده بودم و او یک سره آمده بود. حالا سر ظهر به هم رسیده بودیم. او میخواست شب تا مثیب و فردا شب تا #کربلا برسد، من خوش بینانه دو روز بعد پیش از ظهر یا عصر به کربلا میرسیدم.
سلام و علیکی کرده پا به پایش سرعت را تند می کنم و همراه می شوم. او هم توقف هایش را بیشتر میکند تا من جا نمانم. چهار پنج ساعت به همین منوال میگذرد و همراهی مان ادامه پیدا می کند.
اما نزدیک #مغرب من دیگر توانایی در پاهایم نمانده. احساس درد و خستگی دارم، مثل چوب خشک آن ها را روی زمین میکشم، فکر میکنم اگر ادامه بدهم می شکند و جانم بالا می آید. ناچار عبدالکریم دستی تکان می دهد و از من جدا می شود. من ماندگار می شوم و عبدالکریم می رود.
هم او دوست داشت که من را با خودش تا کربلا همراهی کند، هم من دوست داشتم فردا شب را کربلا باشم ولی خوب نمی شود.
مشکل از عبدالکریم نیست، هر چه بلد بود برایم توضیح داد از اینکه کفشت مناسب نیست،شکل قدم برداشتنت درست نیست، هنگام حرکت باید به هدفت فکر کنی نه چیز دیگر، حتی برایم تسبیح خرید که مثل خودش ذکر بگویم و یادم داد چه ذکرهایی در این مسیر به من کمک می کند.
اما فایده نکرد من نمی توانستم همراه او تا آنجا که او می رود بروم. مشکل از ضعف من بود، مشکل از آمادگی نداشتن من بود، مشکل این بود که اگر او میخواست من را هر طور شده برساند از پا در می آمدم و جان می دادم.
من کشش این همه سرعت و طی این مسافت را نداشتم و الا عبدالکریم واقعا #کریم و همه چیز تمام بود.
ادامه 👇👇👇