#یادداشت سوم
ماجرای گنبد
گاهی در لحظه چیزی به کله ات می زند که خودت هم نمی فهمی واقعا چرا ولی مثل خنگ ها راه می افتی و انجامش می دهی.
برای من این ماجرا یک بار در کاظمین گوشه یک صحن نیم ساخته حرم اتفاق افتاد. چیزی حدود ۱۲ سال پیش.
یکی از بزرگترهای مدرسه داماد طائفه مقتدی صدر بود و با احترام و روابطی که داشت اسکانمان افتاد داخل حرم، یک حسینیه در گوشه یک صحن نیم ساخته.
به قول خودمان سه سوت می رفتیم زیارت و برمی گشتیم،
خوشی زد زیر دلم،
شاید ظرفیتم کم بود،
نمی دانم هر چه بود به جای زیارت افتادم دنبال اکتشاف.
از پله های گوشه صحن رفتم بالا ببینم چه خبر است، به کجا می رسد.
پله ها رفت تا روی پشت بام.
چیز خاصی نبود آن بالا فقط خوبیاش به این بود که کل صحن را یک جا می دیدی و همه آن پایین تحت نظرت بودند.
از ترس لو رفتن سریع برگشتم حسینیه.
ذهنم درگیر شده بود،
گفتم چرا بیشتر پیش نرفتم،
اصلا چرا طرف گنبد نرفتم،
خبری نیست نه این پایین که فقط کارگرها مشغول کار هستند و نه آن بالا.
با این حرف ها به خودم قوت قلب دادم و چند ساعت نگذشته دوباره روی پشت بام بودم.
یواشکی یواشکی پیش رفتم به سمت گنبد.
پشت بام صحن تمام شد رسیدم به بخش اصلی حرم، گنبد مقابلم بود ولی باید دو متر می پریدم پایین روی سقف اطراف ضریح بعد ۵۰ متر می دویدم تا برسم به راه پله آهنی که میرساندم دقیقا کنار گنبد.
دوست داشتم بروم ولی ترسیدم.
برگشتم پایین با حال کسی که کشف بزرگی کرده، حال زیارت گرفته شده بود،
شوق ماجراجویی به جایش آمده بود.
در جمع دوستان زیر گوشی می گفتم: می دانید می شود رفت پای گنبد؟
واقعا؟