🔰فقط کمی دیرتر
(داستان دنبالهدار، بخش دوم)
☘...حال عجیبی داشت؛ از یکطرف چیزی در وجودش بود که باعث میشد با سرعت به سمت مسجد بدود، و از طرف دیگر با خودش میگفت: اگه تو مسجد ببینمش، چهکار باید بکنم. اصلاً نمیدانست او امشب هم به مسجد میآید یا نه. به خودش جواب داد: مگه چه طور شده که نخواد بیاد؛ یه چیزی بود که خدا رو شکر اتفاق هم نیفتاد، تمام شد و رفت. ولی انگار خودش هم میدانست که فقط یک چیز معمولی نبوده است. دلش آشوب بود؛ انگار همزمان باهم چند احساس مختلف داشت: ترس، خجالت، ناراحتی، شاید هم کمی عصبانیت. وقتی به این احساسهای مختلفش فکر کرد، از خدا خواست کاش امشب او به مسجد نیاید؛ ولی بلافاصله دلش چیز دیگری گفت. خودش هم میدانست که تلاشش برای رسیدن به نماز جماعت مسجد، بیشتر برای دیدن اوست.
☘وقتی رسید سرِ کوچهٔ مسجد، حسابی نفسنفس میزد. همانجا ایستاد. خم شد و دستهایش را روی زانوهایش گذاشت و به آنها تکیه داد؛ شبیه حالت رکوع. همانطور که داشت سعی میکرد نفسهای عمیق بکشد و بیرون بدهد، یادش افتاد که اگر زمستان بود، حالا بااینهمه عرق و داغی تنش، کلی بخار دورِ برش جمع شده بود؛ درست مثل چند ماه قبل که تقریباً هرروز عصر، چند بار بالا تا پایین خیابان درختی را باهم میدویدند و بعد، وسط درختها پهن میشدند روی زمین. تا وقتی هم که سردشان نمیشد بلند نمیشدند. نفسش که کمی جا آمد، بلند شد و راه افتاد سمت درِ وضوخانهٔ مسجد که داخل گودیِ کنار پلههای ورودی مسجد بود. همانطور که داشت از پلهها پایین میرفت، دلهرهاش هم بیشتر میشد. یکلحظه با خودش گفت: اگه الآن رفتم بالا و دیدمش، چطور شروع کنم. هنوز این جمله در ذهنش تمام نشده بود که پایش به پلهٔ چهارم جلویِ در رسید و سعید را دید که جلوی یک روشویی ایستاده و دارد با دو دست آب میپاشد روی صورتش.
☘شاید اگر مطمئن بود که از گوشهٔ چشم او را ندیده، از همانجا برمیگشت و وارد وضوخانه نمیشد؛ ولی مطمئن نبود. برای همین، سعی کرد معمولی باشد و همانطور که میرفت سمت روشویی کنار سعید، گفت: «سلام». خودش هم نمیدانست چهکار دارد میکند؛ نمیدانست الآن باید سلام کند یا نباید سلام کند، یا حتی اگر سعید سلام کرد، او باید جوابش را بدهد یا نباید جواب بدهد. چند ثانیه گذشت، ولی سعید هیچ واکنشی نشان نداد. فقط کمی به سمت راست خودش چرخید؛ طوری که از آن زاویه، صورتش بهسختی دیده میشد. مهران که شیر آب را باز کرده بود، آن را بست و رفت به طرف روشوییِ سمت راست سعید.
☘تا خواست لب باز کند، چشمش بهصورت سعید افتاد؛ تقریباً همهٔ سمت راست صورتش سرخ شده بود. دقت نمیخواست؛ جای یک دست درشت بود که اثر انگشتانش هم بهخوبی روی صورت سفید و گوشتی سعید مانده بود. از وقتی که موهای صورت سعید شروع به درآمدن کرده بود، مهران همیشه آنها را در یک زمینهٔ سفید دیده بود؛ ولی حالا آن موهای خرماییرنگ در آن صورت سرخ، طور دیگری برایش جلوه کرد. دلش ریش شد.
(ادامه دارد...)
#داستان_عاشقانه
#داستان_تربیتی
#محبت_افراطی
#وابستگی_عاطفی
#فقط_کمی_دیرتر
#داستان_دنبالهدار
#بخش_دوم
#مرتضی_رجائی
https://eitaa.com/joinchat/1379663915Ce68dbc3592
📌برنامه مردم میدان در شبکه افق با موضوع #حکمرانی_تربیت و #مدارس_مردمی
ارائه: مرتضی رجائی؛ مدیر واحد حکمرانی تربیت #دفتر_مطالعات_تربیت_آینده
تاریخ پخش: چهارشنبه ۷ تیر ۱۴۰۲
تکرار: پنجشنبه ۸ تیر ۱۴۰۲، ساعت ۴
مشاهده #بخش_نخست گفتوگو:👇
https://telewebion.com/episode/0x745f642
تاریخ پخش #بخش_دوم گفتوگو:
چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲، ساعت ۲۱
#شبکه_افق
#مردم_میدان
🆔️ @rajaaei_ir
📌برنامه مردم میدان در شبکه افق با موضوع #حکمرانی_تربیت و #مدارس_مردمی
ارائه: مرتضی رجائی؛ مدیر واحد حکمرانی تربیت #دفتر_مطالعات_تربیت_آینده
1️⃣#بخش_نخست گفتوگو (تاریخ پخش: چهارشنبه ۷ تیر ۱۴۰۲):👇
https://telewebion.com/episode/0x745f642
2️⃣#بخش_دوم گفتوگو (تاریخ پخش: سهشنبه ۱۷ مرداد ۱۴۰۲): 👇
https://telewebion.com/episode/0x7ff1b97
#شبکه_افق
#مردم_میدان
🆔️ @rajaaei_ir