هدایت شده از کتاب، راه روشن آینده
زیبایی عالم
یکی از افراد گردان فجر به اسم "حبیب زیبایی عالم"
یک پسر شانزده ساله بود. با یک جثه ی نحیف! درهنگام راه رفتن می لنگید...
کلی ترفند زده بود توی کفشش که کسی موقع راه رفتن متوجه کوتاهی پاش نمی شد.
و تونسته بود بیاد جبهه،
گفت: قبلاً نمی تونستم با پام راه برم، مادرم اونقدر نذر آقا عباس(ع) کرد تا یک سالی هست راه افتادم. خودم هم همون موقع نذر کردم اگه خوب بشم پام رو بدم در راه خدا.
دریکی از درگیری هایی که در این محاصره پیش آمد، گلوله ای به پای حبیب خورد و به شدت مجروحش کرد.
وقتی که امدادگر، پای حبیب را دید از او خواست که به سنگر مجروحین برود.
راوی می گوید:
دیدم حبیبِ، داره با یه امدادگر چونه می زنه که به خاطر زخمی شدن پاش نمی ره پیش مجروحین!
نگاه کردم دیدم استخون پاش خرد شده و با یه پیشونی بند قرمز بالای پاش رو بسته، گفتم:حبیب! چرا نمی ری؟
جواب داد: این پا نذر حضرت عباسه(ع)، حالا که لیاقت شهادت پیدا نکردم باید قطع بشه؛ ببین خونش هم بند اومده!
بعد هم دستاش رو برد بالا و تکون داد و گفت:
دستام که برای جنگیدن سالمه! آقا مرتضی به نیرو احتیاج داره، نمی خوام با این وضعیت برم توی سنگر زخمی ها و منتظر مرگ باشم. می تونم یه جا بی حرکت بشینم و نگهبانی بدم.
بعد هم چفیه اش رو انداخت روی پاش که پیدا نباشه و گفت: حلّه؟ نذر داشتم ادا شد. 😭😭
امدادگربه پهنای صورت گریه می کرد
و من هم بغض کرده بودم؛ هر دو راضی شده بودیم که بماند.
حبیب گفت: حالا چکار کنم؟
اومدم در تپه، جای سرسبزی را که دید خوبی داشت پیدا کردم.
گذاشتمش روی دوشم و بردمش اونجا برای نگهبانی. کلی فشنگ و مهمات هم براش بردم.
روز بعد رفتم بهش سربزنم و براش آب وغذا ببرم.
به خاطر خونریزی رنگ صورتش سفید شده بود.
استخوان پاش هم انگار عفونت کرده بود؛ مگسا دورش جمع شده بودند.
خودکار و کاغذ برداشته بود و در حین نگهبانی، چیزهایی می نوشت،
گفتم:چی می نویسی؟
گفت: وصیت نامه. وصیت که نه! حلالیت از مادرم!یه خرده هم از بابام! بچه ی خوبی نبودم.حرﺹشون دادم.اعزام آخر، مادرم التماس کرد که حبیب نرو! با این پات جنگ به تو واجب نیس. وقتی اصرار کردم، گفت:لااقل چند روزی بیشتر پیشمون بمون و بعد برو! غرور اجازه نداد و اومدم. تو این چند روز، فرصتی پیش اومد به مادرم خیلی فکر کنم....
وصیتنامه رو گرفت طرفم، خواست اگه شهید شد برسونمش به خانواده اش اما من قبول نکردم و گفتم: خودت زنده می مونی و میری پیششون.
خداحافظی کردم و اومدم از سنگر بیرون.
زیاد دور نشده بودم که صدای انفجار مهیبی میخ کوبم کرد.
وقتی رومو برگردوندم دیدم در اثر اصابت خمپاره، سنگر حبیب با حبیب دود شد رفت هوا.
وقتی که دود و آتش تموم شد رفتم سمت سنگر تا جنازه شو بردارم. اما هرچی داخل سنگرو گشتم چیزی پیدانکردم! گفتم "شاید قبل انفجار، رفته بیرون!!! اما با کدوم پا!"
خیلی ناراحت بودم که وصیت نامه رو ازش نگرفته بودم.
بعداً با رحیم نعیمی اومدیم سمت همون سنگر سوخته.
وقتی دوباره به داخل سنگر دقت کردم، جنازه ی جزغاله شده ی حبیب را پیدا کردیم!
پیکر سوخته حبیب رو جمع کردیم.
رحیم در بین علفهای اطراف، چیزی پیدا کرد و منو صدا زد.
با تعجب دیدم وصیت نامه ی حبیبه که نسوخته.
توی وصیت نامه نوشته بود:
بیگاه شد، بیگاه شد!
خورشید اندر چاه شد!
خیزید ای خوش طالعان!
وقت طلوع ماه شد!
خدایا تو شاهد باش که حبیب از تمام مظاهر دنیا بُرید تا به تو نزدیک شود با عشق در مسیر تو حرکت کرد و اینک تنها پیوستن به تو را انتظار می کشد.
می خواهم شهید شوم تا شاید خونم بتواند نهال انقلاب اسلامی را آبیاری کند...
#برشی_از_کتاب
#تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
#اکبر_صحرایی
#حبیب_زیبایی_عالم
♻️کتاب، راه روشن آینده
https://eitaa.com/ketabbekhanim
هدایت شده از کتاب، راه روشن آینده
✂️برشی از کتاب ✂️
نزدیک اذان صبح ، صدایی رسا پیچیده توی جبهه شهرک شصت .
- اَی شَی لَونُکَ ... اشلونک ... یا اخی ... صباح الخیر !
توی تاریک روشنایی هوا ، مضطرب و نگران از خواب پریدم . گیج و منگ اسلحه کلاش و کلاهخودم را برداشتم . و خودم را پرت کردم به طرف پیچ سنگر . نفهمیدم چگونه هل هلکی پاهایم را چپاندم توی پوتین گل وگشاد رفیقم و خودم را از سنگر نقلی بیرون انداختم . بند باز پوتین رفت توی پاهایم و پشت خاکریز کوتاه ، تعادلم به هم خورد و با سر رفتم توی شکم حیدر یوسف پور که آفتابه به دست از مستراب بیرون آمده بود . هر دو توی هم پیچیدیم وخراب شدیم روی زمین . یوسف پور گفت : اوهوی کل حسین قلندری ، سرشیر آوردی ! دس وپات نره توی چیشات ! هول پرسیدم : حسین ، چی شده ؟ عراقیا حمله کردن . صدای عربی شنیدم ! یوسف پور حال و روزم را که دید ، دست گذاشت روی دلش و حالا بخند و کی بخند ! عصبی داد زدم :چرو می خندی خونه خراب !
آفتابه قرمز را رو به خاکریز گرفت . گفت : چشمتو باز کن تا ببینی ، رو خاکریز مرتضی جاویدی داره برادرای مزدور بعثی رو موعظه می کنه .
با دقت به خاکریز نگاه کردم . مرتضی فرمانده گروهان یکم ، به فاصله هفتاد ، هشتاد متری عراقی ها ، روی خاکریز ایستاده بود و دست هایش را دور دهان حلقه کرده بود وبرای عراقی ها سخنرانی می کرد :
- اَی شَی لَونُکَ ... اشلونک ... یا اخی ... صباح الخیر !
از یوسف پور پرسیدم : ای شی لونک ، یعنی چه ؟
- یعنی رنگ وروت چطوره ... حال وروزت چطوره ...
هنوز احوالپرسی مرتضی با عراقی ها تمام نشده بود که یکهو تیر و خمپاره 60 مثل تگرگ به طرفش ریخت . تا دید جواب سلام علیکش را با خمپاره وتیر می دهند ، شروع کرد به شعار دادن : مرگ بر صدام یزید کافر ...
ظهر دوباره همان آش و همان کاسه ! مرتضی دست بردار نبود وروز روشن ، جلو چشم ما عراقی ها روی خاکریز می رفت و برای دشمن کلاس عقیدتی می گذاشت . گاهی هم از پشت بلندگو سوره واقعه را می خواند :
...وَ اَصحابُ الیمین ما اصحاب الیمین * فی سدر مخضود * وطلح منضود * و ظل ممدود*
اما جواب عراقی ها مثل صبح ، توپ و تفنگ بود ودوباره مرتضی زد به سیم آخر .
- الموت الصدام ...
چند نفری از بچه های گروهان هم به کمکش آمدند وتکرار کردند : الموت الصدام ...
#برشی_از_کتاب
#تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
#شهید_مرتضی_جاویدی
#اکبر_صحرایی
♻️کتاب راه روشن آینده