یکبار شهید حججی بیرون از پادگان سوار ماشینم شد، گرم حرف بودیم که یک توپ بادی افتاد جلویمان. نتوانستم کنار بکشم. رفت زیر ماشین و ترکید. محسن گفت : بزن کنار.
پیاده شد رفت سمت بچه ای که سر کوچه دمغ شده بود. دست کشید روی سرش و گفت:ناراحت نشو! برو با دوستات یه بازی دیگه بکن تا من برات توپ بخرم.
جلوی مغازه ترمز کردم. دوتا توپ بادی خرید. مثل همان توپی که ترکیده بود.
#خوشحال بود که در این دوره زمانه هنوز #بچه_هایی #پیدا می شوند که دست از #موبایل و #بازی_کامپیوتری بکشند و بیایند در #کوچه خودشان را سر گرم کنند. وقتی توپ ها را داد دست بچه ها، گفتم : آفرین.
خودش را جدی گرفت و گفت: آفرین نداره یاد بگیر و خودت هم از این کارها بکن. گفتم تو این مدت خیلی کار ازت یاد گرفتم. خندید و گفت: پس باید من را هم در ثوابش شریک کنی.
#شهید_حججی
#کتاب_سربلند
📚تربیت کودک مسلمان