#حکایت
صدای پول
روزی عربی از بازار عبور میکرد که چشمش به دکان خوراکپزی افتاد. از بخاری که از سر دیگ بلند میشد، خوشش آمد. تکه نانی که داشت بر سر آن میگرفت و میخورد. هنگام رفتن صاحب دکان گفت: تو از بخار دیگ من استفاده کردی و باید پولش را بدهی. مردم جمع شدند. مرد بیچاره که از همه جا درمانده بود، بهلول را دید که از آنجا میگذشت. از بهلول تقاضای قضاوت کرد. بهلول به آشپز گفت: «آیا این مرد از غذای تو خورده است؟» آشپز گفت: «نه، ولی از بوی آن استفاده کرده است.» بهلول چند سکه نقره از جیبش در آورد و به آشپز نشان داد و به زمین ریخت و گفت: «ای آشپز! صدای پول را تحویل بگیر.» آشپز با کمال تحیر گفت: «این چه طرز پول دادن است؟» بهلول گفت: «مطابق عدالت است. کسی که بوی غذا را بفروشد، در عوض باید صدای پول دریافت کند.»
#حکایت
پیش پرداخت
روزی بهلول به حمام رفت، ولی خدمتکاران حمام به او بیاعتنایی نمودند و آنطور که دلخواه بهلول بود وی را کیسه ننمودند، با این حال بهلول وقت خروج از حمام ده دیناری که به همراه داشت یکجا به استاد حمام داد...
#حکایت
موکب به موکب...
یکی از حکما پسر را نهی همیکرد از بسیار خوردن که سیری مردم را رنجور کند. گفت: «ای پدر گرسنگی خلق را بکشد، نشنیدهای که ظریفان گفتهاند به سیری مردن به که گرسنگی بردن.»
گفت:« اندازه نگهدار، کُلوا وَ اشرَبوا وَ لا تُسْرِفوا »
رنجوری را گفتند:« دلت چه می خواهد؟» گفت:« آنکه دلم چیزی نخواهد.»
گلستان سعدی، باب دوم
#حکایت
آیینه خودبینی
جوان ثروتمندی نزد یک روحانی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. روحانی او را کنار پنجره برد و پرسید: «پشت پنجره چه میبینی؟» جواب داد: «آدمهایی که میآیند و میروند و گدای کوری که در خیابان صدقه میگیرد.» بعد آیینۀ بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: «در این آیینه نگاه کن و بعد بگو چه میبینی» جواب داد: «خودم را میبینم.»
#حکایت
حکمت جهانآفرین
اگر خداوند درِ هر نوع روزی را بر بندگانش میگشود، در زمین ستم پیشه میکردند
#حکایت
دلخوشی در گرو فراغت دل
یحیی بن معاذ روزی با برادری بر دهی بگذشت. برادرش گفت: «اینجا خوش دهی است». یحیی وی را گفت: «خوشتر از این ده، دل آن کس است که از این ده فارغ است».
تذکره الاولیاء، عطار نیشابوری
#حکایت
همنشین خوب
روزی بهلول را در قبرستان دیدم. پرسیدمش: «اینجا چه میکنی؟»
گفت: «با مردمانی همنشینی همیکنم که آزارم نمیدهند، اگر از عُقبی غافل شوم، یادآوریام میکنند و اگر غایب شوم، غیبتم نمیکنند.»
#حکایت
هر حاجتی، خدا دهد
پادشاهی بر بقراط گذشت و گفت: «هر حاجتی داری، از من بخواه تا آن را برآورده سازم».
گفت: «گناهان مرا پاک کن!» گفت: «نتوانم».
-مرا جوان گردان! -نتوانم.
-مرا از چنگال مرگ برهان! -نتوانم.
- «حاجت خواستن از ناتوان، روا نباشد!»
🔰 #حکایت
🔺 کور واقعی
🔆فقیری به در خانه بخیلی آمد. گفت: شنیدهام مقداری از مالت را نذر نیازمندان کردهای.
بخیل گفت: نذر کوران کردهام.
فقیر گفت: من هم کور واقعی هستم، زیرا اگر بینا میبودم، از در خانه خدا به در خانه کسی مثل تو نمیآمدم.
🔰مسجدنما
🔺#حکایت
🔅شکر مصیبت
🔹پارسایی را دیدم بر کنار دریا که زخم پلنگ داشت و به هیچ دارو به نمیشد. مدتها در آن رنجور بود و شکر خدای عزوجل، علی الدوام گفتی. پرسیدندش که: «شکر چه میگویی؟» گفت: «شکر آن که به مصیبتی گرفتارم نه به معصیتی».
گلستان سعدی