eitaa logo
تربیت کودک و نوجوان
26.6هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
427 ویدیو
1 فایل
اینجا میتونی درباره تربیت فرزندت کلی آگاهی کسب کنی کانال دوم ما https://eitaa.com/joinchat/3168338340C449c55088d کانال #تبلیغات https://eitaa.com/tarbiatenojavan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🗯 ۵ تفاوت در شکل پیدا کنید. 🍃🌸 کانال تربیت کودک و نوجوان، کارتون، قصه، بازی و... 👇 https://eitaa.com/joinchat/1351418181Ccef8ee88a9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از اون های دوست داشتنی😍😍😍 حتماً ذخیره کنید و سر فرصت بسازید 🤩 🍃🌸 کانال تربیت کودک و نوجوان، کارتون، قصه، بازی و... 👇 https://eitaa.com/joinchat/1351418181Ccef8ee88a9
✏️🖍🖌✏️🖍🖌✏️🖍🖌✏️🖍🖌 جینو و قلم جادویی 🌿🌸🌿 🌸🌿 🌿 جینو حوصله نوشتن نداشت. 😐 با اینکه عاشق مدرسه بود به خاطر مشق نوشتن از درس و مدرسه خسته می شد. اون با خودش فکر می کرد کاش یک مداد جادویی داشتم و می توانستم با آن مشقهایم را بنویسم. ✏️ آن وقت فقط مداد را روی دفتر می گذاشتم و خودش شروع به نوشتن می کرد. 📝📝📝 جینو غرق در فکر و خیال بود که یک دفعه ابر آرزوها درست بالای سرش قرار گرفت. ☁️☁️☁️ ابر آرزوها روی سر جینو شروع به باریدن کرد و آرزوی جینو براورده شد. 🌧🌧🌧 جینو صاحب یک مداد جادویی شد. ✏️📝🖍 از فردای آن روز هر وقت جینو می خواست مشقهایش را بنویسد فقط مداد را روی دفتر می گذاشت مداد خودش شروع به نوشتن می کرد و جینو هیچ زحمتی نمی کشید. 📝📝📝 جینو حالا دیگر خیلی بچه ی زرنگی شده بود. مشق های او همیشه تمیزتر و بهتر از دیگران بود. 📑📄📃 جینو خیلی خوشحال بود و فکر می کرد اینطوری از همه زرنگتر می شود. 😊😊😊 بالاخره مدرسه ی جینو با کمک مداد جادویی تمام شد و جینو معلم شد. 👲👳👲 جینو به عنوان معلم وارد مدرسه شد. 🏢🏬🏢 او می خواست به بچه های مدرسه درس بدهد. ولی او که یک مشکل بزرگ پیدا کرده بود. او اصلا بلد نبود چیزی بنویسد. 🙃🙃🙃 دستخط او از دستخط خرچنگها و قورباغه ها هم بدتر بود. 🦀🐸🦀 وقتی جینو می خواست پای تخته چیزی بنویسد همه ی بچه ها به او می خندیدند. 😂😂😂 دست جینو به نوشتن عادت نداشت. 😑😖😣 حالا جینو یک معلم بی سواد بود او تازه فهمیده بود کسی که زیاد می نویسد بیشتر یاد می گیرد و دستخط بهتری هم پیدا می کند. حالا آقای معلم بعد از این همه سال تازه مجبور شده است دوباره از اول درس بخواند. حالا او کلاس اول است. ✅مناسب 🍃🌸 کانال تربیت کودک و نوجوان، کارتون، قصه، بازی و... 👇 https://eitaa.com/joinchat/1351418181Ccef8ee88a9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧩🎲 دقت و تمرکز : بردن توپ تنیس با قاشق بازی مهیج و نشاط 🍃🌸 کانال تربیت کودک و نوجوان، کارتون، قصه، بازی و... 👇 https://eitaa.com/joinchat/1351418181Ccef8ee88a9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧩🎲 آموزش ساخت یک جذااااب باکمک چندتکه کارتن یامقوا😍😍👌👌 🍃🌸 کانال تربیت کودک و نوجوان، کارتون، قصه، بازی و... 👇 https://eitaa.com/joinchat/1351418181Ccef8ee88a9
‍ 🍃🌾 گیاهان بدجنس و عصبانی🌾🍃 باغبون بذرهای گندم رو توی زمین کاشت . بعد زمین رو آبیاری کرد .آب به دونه های گندم توی دل زمین رسید. گندمها جوونه زدن و بعد از مدتی از دل خاک بیرون زدن و زیر نور آفتاب زندگی خوبی رو آغاز کردن. گندما خیلی مهربون و با ادب بودن .اونا دوست داشتن با همه ی سبزه ها و گیاهای توی باغ دوست بشن. اما یه روز دیدن باغبون با قیچی باغبونی اومده و می خواد بعضی از گیاهای توی باغ رو بچینه. مثل اینکه باغبون اون گیاهارو دوست نداشت. گندما از این کار باغبون ناراحت شدن و اخم کردن. باغبون که قضیه رو فهمید لبخندی زد و دست از کار کشید و رفت. طولی نکشید که زندگی قشنگ گندمها خراب شد .آخه بعضی از گیاهای توی باغ، با بدجنسی شروع کردن به اذیت کردن گندما. اونا خشن و عصبانی بودن. همش غذای گندما رو می خوردن و جای اونارو تنگ می کردن . گیاهای عصبانی، انقدر به این کارها ادامه دادن که نزدیک بود گندمها مریض و زرد بشن. این وضعیت خیلی طول نکشید تا اینکه باغبون دوباره با قیچی علف چینی وارد باغ شد و از گندما پرسید : “حالا دوست دارید این گیاهای بدجنس رو از توی باغ جمع کنم؟”گندما که تازه متوجه ماجرا شده بودن لبخندی زدن و از باغبون عذرخواهی کردن. باغبون به گندما گفت که اینا علف هرز هستند .اینا اصلا گندم نیستن ونمی تونن دوست شما باشن. علفهای هرز دشمن شما هستند و شما نباید با دشمنان بدجنس خودتون قصد دوستی کنید. باغبون اون روز تا شب کار کرد و علفهای هرز رو از توی باغ جمع کرد. از اون به بعد دوباره شادی و سلامتی به زندگی گندما برگشت . 🍃🌸 کانال تربیت کودک و نوجوان، کارتون، قصه، بازی و... 👇 https://eitaa.com/joinchat/1351418181Ccef8ee88a9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جذاب 👨‍👩‍👧‍👧 🍃🌸 کانال تربیت کودک و نوجوان، کارتون، قصه، بازی و... 👇 https://eitaa.com/joinchat/1351418181Ccef8ee88a9
👀 گربه متفاوت را پیدا کنید. 🍃🌸 کانال تربیت کودک و نوجوان، کارتون، قصه، بازی و... 👇 https://eitaa.com/joinchat/1351418181Ccef8ee88a9
آموزش گام به گام پنگوئن 🎨🎈🖍 🍃🌸 کانال تربیت کودک و نوجوان، کارتون، قصه، بازی و... 👇 https://eitaa.com/joinchat/1351418181Ccef8ee88a9
3 تفاوت کیف پول ها را پیدا کنید. 🍃🌸 کانال تربیت کودک و نوجوان، کارتون، قصه، بازی و... 👇 https://eitaa.com/joinchat/1351418181Ccef8ee88a9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کیف کوله ای. ✨ 🍃🌸 کانال تربیت کودک و نوجوان، کارتون، قصه، بازی و... 👇 https://eitaa.com/joinchat/1351418181Ccef8ee88a9
🌷تفاوت ها را پیدا کنید... 🍃🌸 کانال تربیت کودک و نوجوان، کارتون، قصه، بازی و... 👇 https://eitaa.com/joinchat/1351418181Ccef8ee88a9
✨ آیا می توانید گوسفند را در این تصویر پیدا کنید؟ 🙃 🍃🌸 کانال تربیت کودک و نوجوان، کارتون، قصه، بازی و... 👇 https://eitaa.com/joinchat/1351418181Ccef8ee88a9
‍ ✨👵 مامانِ مامان‌بزرگ 👵✨ دیرینگ؛ دیرینگ. صدای زنگ خانه بلند شد. من، آبجی‌ریحانه و مامان با خوش‌حالی از جا بلند شدیم. مامان خودش را توی آینه نگاه کرد و لبخند زد. هر سه رفتیم جلوی درِ ورودی و منتظر ماندیم تا آسانسور بالا آمد و طبقه‌ی پنجم ایستاد. مامان‌بزرگم، یعنی همان «مامان‌جونی» و مامانِ مامان‌بزرگم که ما «مامان بزرگی» صداش می‌کنیم، از آسانسور بیرون آمدند. مامان‌جونی یک ساک توی دستش بود و مامانِ مامان‌بزرگ هم عینک زده بود و عصا داشت. مامانِ مامان‌بزرگ کمرش را کمی راست کرد و به ما نگاه کرد. - وای شمایید گل‌های نازنینم! بعد همراه مامان‌جونی داخل خانه آمد. ما را یکی یکی بغل کرد و بوسید. چه بوی خوبی می‌داد. مامان‌جونی یک پلاستیک بزرگ از ساکش بیرون آورد و گفت: «این‌ها را مامان‌بزرگی از شمال آورده، بادام‌زمینی، زیتون و کلوچه.» مامان توی سینی برای‌شان شربت آورد و گفت: «مامان‌بزرگی چرا زحمت کشیدی، ممنون!» مامان‌بزرگی گفت: «قابل شما را ندارد.» بعد زیپ کیفش را باز کرد و دوتا کادوی کوچک بیرون آورد و گفت: «این مال ریحانه‌ی خوشگلم. این هم مال مادرِ ریحانه.» آبجی‌ریحانه فوری کادوش را باز کرد. یک روسری بود. با شادی گفت: «وای چه‌قدر خوشگل!» روسری‌اش پر بود از کبوترهای آبی. کادوی مامان هم یک روسری گُل‌گلی بود، زرد و بنفش و نارنجی. مامان‌بزرگی بعد به من نگاه کرد و گفت: «اما نوه‌ی قند و عسلم محمدمتین. یک هدیه‌ی خوب برایت دارم، یک چیز جادویی.» رفتم جلوتر. یک گوش‌ماهیِ خیلی بزرگ از توی کیفش بیرون آورد. وای چه‌قدر بزرگ بود! اصلاً با همه‌ی گوش‌ماهی‌های دنیا فرق داشت. بدنش از سفیدی برق می‌زد. خوب نگاهش کردم. تویش پیچ پیچی بود و آبی کم‌رنگ. گفتم: «مامان‌بزرگی دستت درد نکند! چه‌قدر بزرگ و قشنگ است.» مامان‌بزرگی گفت: «بزرگ، قشنگ و جادویی.» آبجی‌ریحانه پرسید: «جادویی واقعاً، یعنی چه‌طوری؟» مامان‌بزرگی گفت: «نزدیک گوشت بگیر، صدای دریا را می‌شنوی.» دهان گوش‌ماهی را به گوشم چسباندم. صدای هاها هو خش خش فش فش، می‌داد. آبجی‌ریحانه فوری از دستم گرفت و روی گوش خودش گذاشت. بعد با تعجب گفت: «واقعاً صدای دریا می‌دهد، صدای باد، موج دریا! گوش کن مامان‌جونی.» گوش‌ماهی را درِ گوش او گرفت. مامان‌جونی خندید و گفت: «صدای باد و هواست، صدای دور و اطراف ما که توی گوش پیچ پیچی این گوش‌ماهی می‌پیچد. نمی‌دانم شاید هم صدای دریا باشد.» بابا به خانه آمد. میوه و مرغ خریده بود. او خیلی خوش‌حال بود. سلام کرد و مامان‌جونی و مامان‌بزرگی را بوسید. مامان‌بزرگی گفت: «آقامحسن دو هفته‌ای مزاحم شما هستم.» مامان‌جونی هم گفت: «دکتر ده ‌جلسه فیزیوتُراپی نوشته؛ چون فیزیوتُراپی نزدیک خانه‌ی شماست، به شما زحمت دادیم.» بابا گفت: «چه مزاحمتی، از این‌که می‌توانم کاری برای مامان‌بزرگی بکنم خوش‌حالم، هر روز غروب می‌برمش فیزیوتُراپی.» از آبجی‌ریحانه پرسیدم: «آبجی فیزیوتُراپی یعنی چی؟» - مامان‌بزرگی زانوهایش درد می‌کند. فیزیوتُراپی یک دستگاه برقی است. هر جای بدن بیمار که آسیب دیده و درد می‌کند را ماساژ می‌دهد. بعد از شام، بابا، مامان‌جونی را با ماشین به خانه‌اش برد. مامان گفت: «مامان‌بزرگی توی اتاق محمدمتین می‌خوابد.» مامان جایش را کنار تختم پهن کرد. او روی تشک نشست، چراغ گوشیِ موبایلش را روشن کرد، روی صفحه‌ی قرآن گرفت و زیر لب شروع کرد به قرآن خواندن. روی تخت نشستم و گفتم: «مامان‌بزرگی، شما سواد داری؟» مامان‌بزرگی گفت: «سواد که نه، می‌توانم اسمم را بنویسم. بعضی کلمه‌های آسان را بخوانم. من سواد قرآنی دارم.» - از کجا قرآن یاد گرفتی؟ - آن موقع مکتب‌خانه بود. یک معلم قرآن داشتیم که به آن می‌گفتیم «آمیرزا». خیلی سخت‌گیر بود. - هر شب موقع خواب قرآن می‌خوانی؟ - آره پسر گلم. - چرا؟ آخر قرآن حرف‌های قشنگ خداست. صدای خداست. خدا در قرآن با ما حرف می‌زند، ما صدای خدا را انگار می‌شنویم. گفتم: «من چند سوره‌ی کوچک قرآن را بلدم. بارها خوانده‌ام؛ اما صدای خدا را نشنیده‌ام. صدای خدا چه رنگی است؟» مامان‌بزرگی کمی به طرفم خم شد، سرم را بوسید و گفت: «محمدمتین‌جان! این‌بار که قرآن خواندی، به حرف‌های خدا خوب دقت کن، حتماً صدای خدا را هم می‌شنوی. صدای خدا را از توی دلت می‌شنوی.» آن وقت بسم‌الله گفت و خوابید. و من توی فکر رفتم که صدای خدا چه رنگی است. «قرآن سخن خداست...» امام رضا (ع) مناسب 🍃🌸 کانال تربیت کودک و نوجوان، کارتون، قصه، بازی و... 👇 https://eitaa.com/joinchat/1351418181Ccef8ee88a9
با 😍🙈 🍃🌸 کانال تربیت کودک و نوجوان، کارتون، قصه، بازی و... 👇 https://eitaa.com/joinchat/1351418181Ccef8ee88a9
🔅هاجستم، واجستم🔅 ملخی تازه پریدن یاد گرفته بود. به خاطر همین به دور از خانواده همه جا می پرید و می رفت... یک بار پرید خوشش آمد. دو بار پرید، خوشش امد. از روی گل پرید. از روی چمن پرید. از روی دیوار پرید. ای داد و بی داد. ملخی گم شده. این جا ها که خانه ملخی نبود. یک دشت پر از گندم بود. ملخی ترسید. این ور را نگاه رد، اون ور را نگاه کرد. فقط یک گاو گنده بود. ملخی به گاو گنده گفت: شاخ به هوا، سم به زمین. مامان ملخی کدوم وره؟ گاوه فکر کرد ملخی آمده تا گندم ها رو بخوره. ما، ما کرد و گفت: هاجستی ، واجستی رو گندم ها نشستی؟ زودی برو تا شاخت نزنم. ملخی جستی زد و رفت جلوتر. بزی داشت علف می خورد. ملخی گفت: زنگوله طلا، بز ناقلا، ملخی کدوم وره؟ بزی سرش را برگردان و گفت: هاجستی، واجستی، این دور دورا نشستی؟ مامان ملخی می دونه نباید تو گندما بیاد. برو اون طرف. ملخی از گندم زار بیرون رفت. مرغ حنایی با وجه هایش دانه می خورد. ملخی را دید و پرسید: ملخی تو کجا؟ این جا کجا؟ هاجستی ، واجستی، از مامانت دور هستی؟ من راه و نشونت می دم ولی قول بده دیگه به گندم زار نیای. مرغ حنایی راه را نشان داد. ملخی رفت و خانه اش را دید. خوش حال شد و خندید. هر وقت می خواست برود آن طرف دیوار یا قولش می افتاد و می گفت: هاجستم ، واجستم... سر قولم من هستم. مناسب 🍃🌸 کانال تربیت کودک و نوجوان، کارتون، قصه، بازی و... 👇 https://eitaa.com/joinchat/1351418181Ccef8ee88a9
آموزش نقاشی ببر🐯 🎨🎉👌🏽🌞🌜🎈🖍 🍃🌸 کانال تربیت کودک و نوجوان، کارتون، قصه، بازی و... 👇 https://eitaa.com/joinchat/1351418181Ccef8ee88a9
👆🏻🥕 هویج پنهان شده در تصویر را پیدا کنید! 🍃🌸 کانال تربیت کودک و نوجوان، کارتون، قصه، بازی و... 👇 https://eitaa.com/joinchat/1351418181Ccef8ee88a9
روباه نادان وگربه زیرک 🦊 گربه اي به روباهي رسيد .گربه كه فكر مي كرد روباه حيوان باهوش و زرنگي است ، به او سلام كرد و گفت : حالتان چطور است ؟ روباه مغرور نگاهي به گربه كرد و گفت : اي بيچاره ! شكارچي موش ! چطور جرات كردي و از من احوالپرسي مي كني ؟ اصلا تو چقدر معلومات داري ؟ چند تا هنر داري ؟ گربه با خجالت گفت : من فقط يك هنر دارم روباه پرسيد : چه هنري ؟ گربه گفت : وقتي سگها دنبالم مي كنند ، مي توانم روي درخت بپرم و جانم را نجات بدهم . روباه خنديد و گفت : فقط همين ؟ ولي من صد هنر دارم . دلم برايت مي سوزد و مي خواهم به تو ياد بدهم كه چطور با يد با سگها برخورد كني . در اين لحظه يك شكارچي با سگهايش رسيد . گربه فوري از درخت بالا رفت و فرياد زد عجله كن آقا روباه . تا روباه خواست كاري كنه ، سگها او را گرفتند . گربه فرياد زد : آقا روباه شما با صد هنر اسير شديد ؟ اگر مثل من فقط يك هنر داشتيد و اين قدر مغرور نمي شديد ، الان اسير نمي شديد. مناسب 🍃🌸 کانال تربیت کودک و نوجوان، کارتون، قصه، بازی و... 👇 https://eitaa.com/joinchat/1351418181Ccef8ee88a9