5.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
سلام بر سلیمانی های آینده !
#سفیران_حاج_قاسم
بریم برای استقبال از سالروز پرواز سردار دلهامون، با به پرواز درآوردن بادبادکهای دستساز 💪🌱✊
همه ی چیزهایی که برای ساخت بادبادک میخواهید آمادست !
ادامش به دستان هنرمند شما بستگی داره! 💪
🎁 محتوای جعبه:
خط کش
چسب
کاغذرنگی
حصیر
نخ و قرقره
به همراه آموزش قدم به قدم
✳️ قیمت تمام شده بدون احتساب سود: 28 هزار تومان
✳️ هزینه ارسال: برای قمی ها تحویل حضوری امکان پذیر است. برای سایر استانها و پیک در قم، بعد از ارسال طبق فاکتور صادر شده ی اداره پست یا پیک، دریافت می گردد 🌹
✔️ تصویر حاج قاسم در همه بسته ها یک شکل نیست. رندوم گذاشته می شود.😌
19.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فیلم آموزش ساخت بادبادک
#سفیران_حاج_قاسم
#تردینک
.
حاج قاسمِ مهربان،
اگرچه در میدان جنگ و در رویارویی با دشمنان، فرماندهی شجاع بود؛ در زندگی شخصی خود هم در ارتباط با مردم به ویژه کودکان بسیار فروتن بود. 🌱
همین خصوصیات شخصیتی شهید سلیمانی بود که او را محبوب قلب پیر و جوان و کوچک و بزرگ کرده بود.🌷
در پست بعدی نمونهای از این رفتار فروتنانه حاج قاسم را در قالب #داستانکی برای کوچولوها روایت خواهیم کرد. 🤗
در یکی از سخنرانیهای حاج قاسم، زمانی که یک کودک از او درخواست میکروفون کرد، بلافاصله آن را در اختیار آن کودک قرار داد. 😍
شما از مهربانی های حاج قاسم برای کودکان تون چه تعریفی کردید؟
با ما همراه باشید
با ما همراه باشید 🌸
28.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#میکوفوی_قلقلکی
داستان یه میکروفون خوش روزیه
برای بچه ها از مهربانی سردارمون بگید. در قالب #داستان
داستان : میکوفوی قلقلکی!
مشهدی رحیم داشت آخرین کلمات دعای آخر مجلس را توی بلندگو میخواند . میکوفو هم خودشو آماده می کرد تا پیش کتابها و قابهای روی طاقچه برگرده.
مشهدی، اون رو توی یه دستش و دُم سیمیش رو هم توی دست دیگه گرفت. با هر بار پیچشِ سیم به دور شکمش، میکوفو قاه قاه میخندید.
آخه اون که همبازی نداشت، واسه همین تنها همبازیش دُمش بود !
آره دلش لک زده بود برای بازی با بچه ها.
ولی هر وقت بچه ای می خواست سمتش بیاد، بزرگترها می گفتن: «نه! دست بزنی خراب میشه! »
دلش می خواست برای یک بار هم که شده، دستای کوچولوی یه بچه اونو بغل کنند.
با همین آرزوها به خواب رفت.
.
.
.
صبح شد و آفتاب در اومد. تم میکوفو هنوز بوی خوب اسپند میداد. همون اسپندی که مشهدی در مجلس روضه چرخانده بود و عطرش همه جارو گرفته بود.
بچه ها میکوفو چی می دید!!؟
میدید که مشهدی رحیم و بزرگترها مشغول تمیز کاری هستند، همه جا رو گلاب می پاشند، پشتی ها رو مرتب می کنند.
تا میکوفو اومد تنش رو کش و قوسی بده،یک نفر اومد میکوفو رو از قفسه برداشت و گذاشتش روی پایه ای که برای سخنرانی های مهم برای سختران می آوردن.
یعنی قرار بود کی بیاد؟ مهمون اون روزشون کی بود؟؟
میکوفو از اینکه روی پایه بنشینه حوصلش سر می رفت!
دلش می خواست ، دستان کسی که بغلش می کنه، بوی عطر بده، و اون بوی عطر رو برای کتاب ها و قاب های روی طاقچه ببره.
مردم داشتند یکی یکی می اومدند .
خدای من! یه پسر کوچولو هم بین مردم بود!
یه پسر کوچولوی بامزه که زل زده بود به میکوفو!
ولی چه فایده ای داشت؟ پسرکوچولو اگر هم میخواست نزدیکش بیاد، بزرگترها اجازه نمیدادن و می گفتند : «دست نزنی به میکروفون خراب میشه!»
میکوفو همینطور داشت جمعیت رو نگاه میکرد.
دید اون پسرکوچولوی بامزه داره پرتقال میخوره.وقتی دید پسرکوچولو هم داره بهش نگاه میکنه قند توی دلش آب شد.
پرتقال خوردن پسرکوچولو داشت به آخراش میرسید که صدایی بلند شد:
ماشین «سردار» همین الان رسید!
میکوفو پیش خودش گفت پس مهمان یه سردار هست!
مهمان رو به سمت جایگاه راهنمایی کردند.
میکوفو که داشت به پسرکوچولو نگاه میکرد یکدفعه سرش رو چرخوند سمت مهمان مجلس.همون مهمانی که همه بهش میگفتن سردار !
همونی که این همه جمعیت برای دیدنش و شنیدن حرف هاش اومده بودند.
میکوفو پیش خودش گفت:چه آدم بزرگی که همه انقدر دوستش دارن و بهش احترام میذارن و حتی بعضی ها از شوق دیدنش گریه میکنند.
سردار پشت پایه میکروفون ایستاد . دستاشون رو سمت میکوفو دراز کردند و از پایه جداش کردند.
میکوفو توی آغوش گرم دست سردار بود و حس خوشحال و عجیبی داشت.
وقتی سردار توی میکوفو شروع کردند به صحبت کردن،یهو پسرکوچولو هم از جاش بلند شد و به سمت سردار اومد و نزدیک و نزدیکتر شد...
دستش رو دراز کرد سمت سردار و به زبان شیرین خودش گفت؛میکوفو میکوفو...
آره اون پسر بامزه دلش میخواست مثل سردار مهربون توی میکوفو حرف بزنه.
سردار، که با دستان گرمش میکوفو رو بغل کرده بود مثل بقیه ی بزرگترها نگفت : «نه! نباید دست بزنی و خراب میشه!»
دستانش رو از دور میکروفون شل کرد و اونو به سمت پسرکوچولو گرفت.
هم آرزوی پسرکوچولو هم میکوفو با مهربانی سردار براورده شده بود..
میکوفو پیش خودش میگفت: سردارمهربون! ... سردارِ دل ها! ممنووونم که آرزومو برآورده کردی! هورررررا! به آرزوم رسیدم! برای همین این همه آدم دوستت دارن و بهت احترام میذارن.
پسرکوچولو هم خوشحال بود. میخندید و به سردار ، می گفت : ممنونم عمو قاسم!
اون روز، میکوفو باخودش عطری پرتقالی و گرمایی تمام نشدنی از دستای عمو قاسم، پیش کتابها و قابهای روی طاقچه برد! و آرزو کرد باز هم این اتفاق بیفته و هم عمو قاسم و هم بچه های بیشتری بتونن بغلش کنند.
شادی روح حاج قاسم به نیت گوشه نظری صلوات...
کارگروه تخصصی مادرانه گوهرشاد- تردینک