eitaa logo
تارگپ| محسن حسن‌زاده
306 دنبال‌کننده
121 عکس
7 ویدیو
1 فایل
•| ما راویانِِ قصه‌هایِ رفته از یادیم/ ما فاتحانِ شهرهای رفته بر بادیم...|• •| روزنوشت‌هایِ محسن حسن‌زاده؛ خبرنگار و روایت‌نویس...|• 📲ارتباط با ادمین: @mim_noori
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۴۳ سقوطِ هرم بخش چهارم @targap
تارگپ| محسن حسن‌زاده
📌 #لبنان بیروت، ایستاده در غبار - ۴۳ سقوطِ هرم بخش چهارم @targap
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۴۳ سقوطِ هرم بخش چهارم بعد ده سال که از ایران برگشتم لبنان، سیدحسن من را به عنوان مسئول واحد سازماندهی روحانیون در تشکیلات حزب‌الله تعیین کرد. توی این مسئولیت دو ماه بیش‌تر دوام نیاوردم. با هماهنگیِ حزب‌الله برای روحانیان برنامه فرهنگی برگزار می‌کردم؛ تحملش نکردند. بعضی از روحانیون رفته بودند پیش شیخ‌نبیل که فلانی سخت می‌گیرد؛ پدرمان را درآورده! این مسئولیت همه‌اش دردسر بود. شیخ‌نبیل به من گفت که بی‌خیالشان شوم. در واقع کلا بی‌خیال این واحد شدند! من را فرستاد لندن؛ برای تبلیغ؛ ۱۹۹۸. لندن هم خیلی دوام نیاوردم. عده‌ای از لبنانی‌ها می‌خواستند من آن‌جا مطابق میلشان رفتار کنم. توی کت من نمی‌رفت. برگشتم لبنان. سیدحسن با من تماس گرفت و گفت که باید مسئول شئون اجتماعیِ حزب‌الله باشی. استخاره کردم؛ خوب آمد. من همه تلاشم را می‌کردم که جهانی فکر کنم. تازه از راه نرسیده بودم. از ماجراجویی‌ها و آرمان‌طلبی‌های چپِ چه‌گوارا گذشته بودم؛ دوران محبوبیت جمال عبدالناصر را دیده بودم؛ حرکت سیاسی اقوام عرب را می‌شناختم؛ کما این که دشمن را، اسرائیل را. چین و شوروی و همه تنش‌های دنیا توی سرم بود. با چیزهایی که توی سرم بود، نمی‌توانستم با کج‌اندیشی‌ها و منفعت‌طلبی‌ها و تنبلی‌ها کنار بیایم. می‌دانستم که باید خودمان را تقویت کنیم، به سازمان‌دهی تن بدهیم، کار کنیم، شب‌بیداری بکشیم و الخ. نمی‌دانم؛ شاید من زیادی سخت‌گیر بودم. سر لج و لج‌بازی، یکی از جوان‌ها من را فرستاد که جایی نگهبانی بدهم! سیدحسن و شیخ‌نبیل من را در حال نگهبانی دیدند. خیلی ناراحت شده بودند. سید به خاطی‌ها گفته بود اف بر شما! ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | سه‌شنبه | ۱۵ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ @targap @ravina_ir
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۴۳ سقوطِ هرم بخش پنجم بعد هم به من گفت که بروم و مستقل از تشکیلات حزب‌الله کار کنم. این شروع تالیف و تدریس و طراحی دوره‌های فرهنگی بود. سعی کردم ذهن نسلی از بچه‌های حزب‌الله را تربیت کنم؛ طوری که اهل فکر و عمل باشند و توی خط امام خمینی. سیدحسن پیگیر کارهام بود. هرازچندی تماس می‌گرفت و می‌پرسید که چه چیزهایی نیاز دارم؛ ماشین، هم‌راه، بادی‌گارد. کار دیگرم این شد که قصه‌های مقاومت و شهدای مقاومت را ثبت و ضبط کنم؛ بنویسم. در تمام این سال‌ها تلاش کردم که از سنگر هم دور نشوم. تا توانسته‌ام، حمالی هم کرده‌ام. همین که کیسه‌ی نانی که مجاهدان می‌خورند، روی دوش من برسد به دستشان، برایم افتخار است. توی همه این دوره‌ها دل‌گرمی‌ام به سیدعلی، سیدالقائد، بوده. یادم نمی‌رود چند سال قبل، با ایشان دیداری داشتم. کنارشان نشستم و از ایشان سوالی درباره نحوه مصرف حق‌الساده و حق امام پرسیدم. بعدها شنیدم که سیدعلی، توی نمایشگاه کتاب بنده‌نوازی کرده و اسم من را آورده و گفته که شیخ کاظم یاسین و شیخ جعفر مرتضی، دو تا تاریخ‌پژوه مهم معاصر شیعه‌اند. سیدحسن شبی زنگ زد و گفت که من کتاب تاریخ شیعه‌ی شما را کامل خوانده‌ام و وقتی می‌خواندمش، اشک می‌ریختم. گفتم این کتاب سه جلد است؛ تازه هم چاپ شده، شما کی وقت می‌کنید که کتاب بخوانید؟ سید گفت که من روزها، مشغول کارم و شب‌ها مطالعه می‌کنم. توی آخرین تماسی که سیدحسن گرفت، درباره تشیع در افریقا و سنگال حرف زدیم. بعدِ سیدحسن، خیلی فکر کردم که چی به سر این تشکیلات می‌آید. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده سه‌شنبه | ۱۵ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ @targap @ravina_ir
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۴۳ سقوطِ هرم بخش ششم واقعیت این است که ساختمانِ تشکیلات حزب‌الله کامل شده. حزب‌الله کوهی است که دیگر نمی‌شود تکانش داد. حزب‌الله از سه جنبه اصلی، تشکیلاتِ ریشه‌داری است؛ اول خط مشی سیاسیِ مبتنی بر مبارزه آشکار با آمریکا و اسرائیل، دوم؛ عقاید مبتنی بر تشیع و معارف اهل‌بیت و سوم؛ سازمان‌دهیِ تشکیلاتی بر مبنای ولایت فقیه. این، سه قاعده‌ی هرمِ حزب‌الله است. حزب‌الله ممکن است دچار اشتباه شود؛ ممکن است آسیب ببیند اما هرمِ سه‌بعدی، وقتی که می‌افتد، دوباره هرم است؛ دوباره روی قاعده‌ی سه‌ضلعی‌اش فرود می‌آید؛ انگار نه انگار که سقوط کرده. این تشکیلات شکست‌ناپذیر است؛ پولادین است. اما من نگران چیزهای دیگری هستم؛ نگرانِ نزغِ سیاسی و دینی و عقایدی هستم. نزغ در لغت یعنی تهور اما در روایت، یعنی تحمیل کردن حق، بیش از تحمل مردم. تصورات درباره تقیه، عجیب سطحی است. مردم فکر می‌کنند تقیه یعنی این که دین و عقیده و ایمانت را پنهان کنی اما تقیه، اجرای تاکتیکی و استراتژیک دین است؛ این که بدانی کدام حکم را کِی و چقدر باید اجرا کنی که مردم حکم خدا را پس نزنند. ما در عصر غیبتیم؛ آرام آرام باید دین را اجرا کرد. عکس این روند، می‌شود نزغ. نزغِ ما باعث می‌شود که مردم را از اسلام دور کنیم. فرمود: التقیه دینی و دین آبائی. باید یاد بگیری که چطور تحت سلطه‌ی دولت‌های مستکبر، با مردمت حرف بزنی. سلطه، فقط سلطه‌ی نظامی نیست؛ رسانه، مهم‌ترین ابزارِ سلطه است. توی این شرایط، تقیه یک مانور غیرواقعی نیست؛ بل‌که یک هنر است؛ یک استراتژی است. امام سجاد می‌فرمود کاش می‌توانستم از جانم بزنم و در ازای آن، از نزغِ شیعه جلوگیری کنم. القصه؛ نگرانی من این است که ماها بیفتیم در دام نزغ. محسن حسن‌زاده | سه‌شنبه | ۱۵ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ @targap @ravina_ir
بیروت می‌سوزد... همان بیروتی که با هم در کیف‌های مدرسه مان با خود می‌بردیم و میان چانه های خمیر و و شیرینی کُنجدها و کوزه های ذرت می‌گذاشتیم... 👤نزار قبانی @targap
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۴۴ برسد به دست ابراهیم حاتمی‌کیا! @targap
تارگپ| محسن حسن‌زاده
📌 #لبنان بیروت، ایستاده در غبار - ۴۴ برسد به دست ابراهیم حاتمی‌کیا! @targap
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۴۴ برسد به دست ابراهیم حاتمی‌کیا! توی چند تا نوشته‌ی اخیر، بخشی از قصه‌ی زندگیِ دکترهادی یاسین و پدر و پدربزرگش را نوشته‌ام و ضمن این چند خط می‌خواهم یک نقطه از فرامتنِ گفتگو با خانواده‌ی یاسین را بگویم. شیخ کاظم یاسین، بخش زیادی از عمرش را گذاشته پای ثبت قصه‌های واقعی شهدای مقاومت. این روزها اگرچه پارکینسون دارد و رسما نشانه‌های جدی کهنسالی در وجودش دیده می‌شود اما فکرِ جوانی دارد؛ این را از مثال‌هاش و استدلال‌هاش می‌شود فهمید. برای پیرمرد، وسطِ گفتگو، دوبار قلیان چاق کردند. پیرمرد سرِ قلیان را با دست‌های لرزانش می‌گرفت و فقط می‌گذاشت بین لب‌هاش و همین؛ نفس نداشت که بکشد. نوه‌ها هم جوری حرمت‌داری می‌کردند که انگار نه انگار؛ زغال‌ها را الکی زیر و رو می‌کردند که قلیان قشنگ چاق شود. بعدِ گفتگوی مفصلمان، شیخ همه کتاب‌هاش را به من هدیه داد. گفت که نمی‌دانم می‌توانی این آخری‌ها را برسانی دست سیدالقائد یا نه؛ اما کاش "مثلث حدید" برسد دست ابراهیم حاتمی‌کیا؛ قصه‌ی اولین گروهی که رفتند به جنگ اسرائیل؛ هسته‌ی مرکزی حزب‌الله که تقریبا همه‌شان شهید شدند. می‌گفت ابراهیم حاتمی‌کیا چند سال قبل آمده خانه‌اش. خواست که آن دیدار را یادش بیندازم و بگویم که چشم خیلی‌ها به هنر اوست؛ نه فقط در ایران، بل‌که توی خیلی از کشورهای دیگر. بگویم که او و هنرش، فقط مال ایران نیستند؛ بگویم که تا این شهدا، تا این روزها، تا مجاهدانِ خاموشِ این روزها فراموش نشده‌اند، کسی باید آن‌ها را به جهان بشناساند؛ و خب چه کسی به‌تر از او. خلاصه که آقای حاتمی‌کیا! پیام را رساندم؛ رسید؟ محسن حسن‌زاده | سه‌شنبه | ۱۵ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ @targap @ravina_ir
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۴۵ بخش اول اسمش را که می‌پرسم می‌گوید "لَنا" و برای این که به‌تر بفهمم اضافه می‌کند:"القدس لَنا!" ۵۶ ساله است و اهل یکی از روستاهای دور و برِ نبطیه. خاطرات کودکی و نوجوانی خانم لنا، با جنگ آمیخته است. شش‌هفت‌ساله بوده که توی خانه از پدرش درباره سیدموسی می‌شنود. می‌شنود که سیدموسی، اعتصاب را در مسجدی در بیروت رها کرده و رفته دیرالاحمر که از کشتارِ مسیحیان جلوگیری کند. لنا می‌گوید احساس کردیم، سیدموسی، امامِ مسیحی‌هاست؛ خوشمان نیامد. طول کشید تا بزرگ‌تر شدیم و فهمیدیم که سیدموسی چرا رفته سپر بلای مسیحی‌ها شده. امام موسی را که ربودند؛ لنا یک دختر هشت‌ساله بوده؛ یک دختر هشت‌ساله که عذاب وجدان داشته از ذهنیتِ کودکانه‌اش درباره سیدموسی. لنا، ۱۴ ساله بوده که اسرائیل تا بیروت را اشغال می‌کند؛ اولین تصاویر ذهنی‌اش از اسرائیل، تصویر اشغال‌گری است که آمده توی شهرهایشان. پدرِ خانم لنا، مثل خودش معلم مدرسه بود. توی نبطیه، هنوز خیلی‌ها او را می‌شناسند. پدر، پیش از این که امام خمینی را بشناسد؛ هواخواهِ جمال عبدالناصر بود و بعدش، دلداده‌ی امام شد. خود خانم لنا می‌گوید:"ماها قبلِ امام، نوجوان که بودیم حجاب نداشتیم. اولین‌بار عکس امام را توی روزنامه‌ای دیدم که پدرم جایی از خانه مخفی‌ش کرده بود؛ روزنامه‌ی العهد. نمی‌شناختمش اما فهمیدم روزنامه عکس کسی را چاپ کرده که باید مخفی‌ش کرد؛ از امام ترسیدم تا وقتی شناختمش و من هم مثل پدرم دلداده‌اش شدم." بحث اولِ توی خانه، فلسطین بود. لنا با فکرِ آزادی قدس و جنایت‌های اسرائیل بزرگ شد. وقتی مثل پدرش، معلم مدرسه شد، همین فکرها را با خودش برد سر کلاس. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده چهارشنبه | ۱۶ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ @targap @ravina_ir
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۴۵ بخش دوم کتاب‌های رسمیِ مدرسه‌ها، کتاب‌های عقیمی بود؛ و پر از اطلاعات غلط. نمی‌شد کنارش گذاشت؛ نمی‌گذاشتند. فکر لنا، همان سال‌های اول تدریس، حول و حوشِ ۱۹۹۶، یعنی قبل از آزادسازیِ جنوب لبنان مشغول این شد که کتاب‌ها باید عوض شوند تا فکرها عوض شود. این فکر چطوری به ذهن لنا رسید؟ شعارِ "نه شرقی، نه غربی، جمهوری اسلامی" لنا را خیلی تحت تاثیر قرار داده بود: ما باید کتاب خودمان را داشته باشیم. آن اوایل، خودش و یک معلم دیگر -هُدی- ماجرای جنگ جهانی و اشغال فلسطین و مسائل سیاسی‌مذهبی دیگر را سر کلاس به بچه‌ها می‌گفت. در واقع، مسائلی که توی کتاب رسمیِ تاریخِ بچه‌ها نوشته بودند را از زاویه‌ی دیدِ درست به بچه‌ها می‌گفت. بچه‌ها خوششان می‌آمد از این بحث‌ها. لنا این فکر را همان موقع‌ها با مسئولان مدارس المهدیِ وابسته به حزب‌الله در میان گذاشته بود. مسئولان المهدی می‌گفتند دولت لبنان با این کار مخالفت می‌کند و آوردن کتابِ جدید به مدرسه، خلاف هماهنگی‌هاست. مسئول بخش تاریخ و جغرافیِ مدارس البته با لنا هم‌دل بود اما مدیر المهدی می‌گفت ما چطوری یک ساعت از عمر و وقت بچه‌ها را توی مدرسه‌ها بگیریم؟! این را درباره مهم‌ترین ساعتِ درسی بچه‌ها می‌گفت! از اول ۲۰۰۰، لنا توی مدرسه، با بچه‌ها درباره امام خمینی حرف می‌زد؛ اصلا یک کلاس را صرف همین حرف‌ها می‌کرد. یک فصل کتاب جغرافی و تاریخ بچه‌ها، به چین می‌پرداخت؛ لنا این درس را برای بچه‌ها نمی‌گفت؛ به جاش درسِ "ایران" را جایگزین کرده بود؛ درباره صنایع ایران، مسائل سیاسی و الخ. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | چهارشنبه | ۱۶ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ @targap @ravina_ir
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۴۵ بخش سوم خانواده‌ها این درس‌‌ها را دوست داشتند و فقط نقدشان این بود که چرا این درس، نمره ندارد؟ بچه‌ها کلاس دینیِ رسمی را دوست نداشتند؛ لنا توی کلاس‌هاش، از آموزش رسمی فاصله گرفت و سرِ کلاس دینی چیزهایی می‌گفت که بچه‌ها را جذب کند. بعد جنگ ۳۳ روزه، اصرار لنا به المهدی برای چاپ کتاب درسی بیش‌تر شد. هم‌زمان نوشتن پیش‌نویس یک کتاب تاریخی‌مذهبی برای مقطع نهم را هم شروع کرد. سرفصل‌هایی را هم که به نظرش باید در مقاطع مختلف تدریس می‌شد به المهدی ارائه کرد. چند نفر از معلم‌ها دور هم جمع شدند که کتاب را برای مقاطع دیگر هم تدوین کنند. اما مشکلی وجود داشت. معلم‌های جوان، هنوز آن‌قدرها تجربه نداشتند و جنگ و مسائل سیاسی‌ش را نچشیده بودند. سر همین، انگار اهمیت این موضوع هنوز برایشان جا نیفتاده بود. لنا با المهدی هماهنگ کرد که چند تا جلسه‌ی جمعی با معلم‌ها داشته باشند و با هم حرف بزنند؛ به قصدِ نزدیک‌تر شدن ذهن‌ها و قلب‌ها. کتاب برای دوره هفتم به بعد، تدوین و منتشر شد؛ اما فقط برای معلم‌ها؛ این شرط المهدی بود. چون سیستم رسمی نباید کتاب را در مدرسه و دست بچه‌ها می‌دید. اسم کتاب‌ها را لنا پیش‌نهاد کرد: "راصد" حالا یازده سال است که راصد در تمام مدارس المهدی در سراسر لبنان تدریس می‌شود. اول قرار بود کتاب‌های راصد فقط اسرائیل را هدف بگیرند اما بعد مباحث عقیدتی و آموزش‌هایی برای شناخت ایران و انقلاب اسلامی وارد راصد شد. بچه‌های خانم لنا توی مدارس المهدی بالیدند و کتاب‌های راصد هم کمک‌شان کرد که مستحکم بمانند. خانم لنا می‌گوید خیلی از شهدای جنگ اخیر، فارغ‌التحصیل‌های مدارس المهدی‌اند. خانم لنا می‌گوید راصد یک نمونه بود؛ می‌شود به جای همه کتاب‌های رسمی، درس‌هایی تدوین کرد که به کار بچه‌ها بیاید. محسن حسن‌زاده | چهارشنبه | ۱۶ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ @targap @ravina_ir
خون‌های سرخ ایرانی در رگ‌های مجاهدان لبنانی... @targap
امشب دلم انبار باروت است آتش‌فشان داغ بیروت است افتاده یک‌سو شاخه‌ی زیتون یک‌سو در آتش، ساقه‌ی توت است تور عروس شرق، گل‌دوزی با دانه‌های سرخ یاقوت است مانند قایق‌های سرگردان جاری به هرسو خیل تابوت است ای خطه‌ی زیبا! شکیبا باش چشمان عالم بر تو مبهوت است آینده‌ی لبنان و اسراییل چون قصه‌ی طالوت و جالوت است این زخم چرکین، رو به نابودی‌ است این غده‌ی بدخیم، فرتوت است طاقت بیاور باز هم لبنان! دیگر زمان محو طاغوت است 👤 افشین علا @targap