eitaa logo
تارگپ| محسن حسن‌زاده
306 دنبال‌کننده
121 عکس
7 ویدیو
1 فایل
•| ما راویانِِ قصه‌هایِ رفته از یادیم/ ما فاتحانِ شهرهای رفته بر بادیم...|• •| روزنوشت‌هایِ محسن حسن‌زاده؛ خبرنگار و روایت‌نویس...|• 📲ارتباط با ادمین: @mim_noori
مشاهده در ایتا
دانلود
"وطنم، جامه دانی است و جامه‌دان، وطن کولی‌هاست... ملتی که در ترانه ها و دود خیمه زده است... ملتی که میان ترکش‌ها و باران وطنی می‌جوید." 👤محمود درویش @targap
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۴۳ سقوطِ هرم بخش اول من عشقِ چه‌گوارا بودم! نقاشی‌م خوب بود. ۱۶ سالم بود که توی روستایمان -عباسیه- یک دیوار بزرگ را نشان کردم و روش، چهره‌ی چه‌گوارا را کشیدم؛ با همان سیگارِ برگِ بین انگشت‌هاش. پدرم؟ مخالف نبود؛ خب، گفتم که درس‌خوانده‌ی نجف بود. خیلی‌ها البته به من خرده می‌گرفتند اما پدرم نه. دقیق‌ترش می‌شود این که چپ بودم و عاشق مبارزه؛ راست و حسینی! سر همین فکرها بود که پیوستم به فدائیون فلسطین و فتح. وانگهی، تحت تاثیر جمال عبدالناصر هم بودم و مشی‌ام یک‌جورهایی ملی‌گرایی عربی بود‌. ۱۸ ساله بودم که جنگ کرامه اتفاق افتاد؛ یورشِ نیروهای اسرائیلی به کرامه و شکست مفتضحانه‌شان. در واقع، بعدِ جنگ کرامه بود که پیوستم به فتح. من از اولین لبنانی‌هایی بودم که توی جنگ علیه اسرائیل، سلاح به دست گرفتم. قبلش توی لبنان و سوریه آموزش دیده بودم. زن هم که گرفتم، ماه عسل رفتیم یک مرکز آموزش نظامی توی سوریه؛ زنم هم آموزش نظامی دید؛ استثنائا! سرم درد می‌کرد برای جنگ با اسرائیلی‌ها. ۱۹۶۷، توی جنگ تشرین هم شرکت کردم؛ آن روزها هنوز سازمان ملل قطع‌نامه صادر می‌کرد که اسرائیل از مناطق اشغال‌شده‌ی عربی عقب‌نشینی کند؛ البته بعدِ شکست. توی جنگ‌های داخلی لبنان هم با فالانژها می‌جنگیدم. آن موقع‌ها افسرِ اداری فتح بودم. همان سال‌ها بود که مصطفی چمران را دیدم. آن روزها تنش‌هایی بین حرکت امل و احزاب چپ فلسطینی وجود داشت. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | سه‌شنبه | ۱۵ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ @targap @ravina_ir
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۴۳ سقوطِ هرم بخش دوم گردان‌هایی توی فتح بودند که عجیب تحت تاثیر کمونیسم بودند. حتی چندباری هجوم برده بودند به روستاهایی که حرکت امل آن‌جا نفوذ داشت؛ مثل انصار و خرایب. ما اما توی فتح، ضد تئوری‌های کمونیست‌ها بودیم و مجبور شدیم که برویم این روستاها و از امل، در برابر کمونیست‌ها دفاع کنیم. فتح با حضور ماها رسما دچار انشقاق شده بود؛ یک گروه از فتح داشتند به این روستاها حمله می‌کردند و یک گروه دیگر -ماها- داشتیم مانع فتح می‌شدیم! توی همین دفاع‌ها بود که بین من و مصطفی، رفاقتی ایجاد شد؛ در واقع ما از مصطفی و بچه‌های مصطفی و دار و دسته‌اش حمایت می‌کردیم و هوایشان را داشتیم. اولین‌بار توی عباسیه درست و حسابی دیدمش؛ وسط خیابان. توی عباسیه مرا دید؛ یادش آمد که لب مرز، توی تل‌مسعود و ربع‌ثلاثین با هم علیه اسرائیل می‌جنگیدیم. حالا همان‌جا توی خیابان، از من خواست که به نیروهای جوان روستای معرکه آموزش نظامی بدهم. مصطفی، آدم‌حسابی بود. دوستش داشتم. هم‌خط بودیم. وسط این نظامی‌گری‌ها، دانشگاه هم می‌رفتم. توی بیروت ادبیات عرب می‌خواندم. من همه‌چیز را زیر سر آمریکا می‌دیدم؛ ام‌المصائب. فکرم این بود که کلید حل مشکلات عالم، توی درگیری با آمریکاست. ۱۹۷۸ نمی‌دانم توی کدام شبکه، امام خمینی را دیدم؛ قبل انقلاب. کلماتش را که شنیدم قلبم گفت این مرد، چقدر شبیه علی‌بن‌ابی‌طالب حرف می‌زند. دیدم که دارد مسائل را این‌طوری تحلیل می‌کند که تهش توپ می‌افتد توی زمین آمریکا. یک دل نه صد دل عاشق امام شدم. پرچم امام که رفت بالا یک‌باره، تمام گذشته‌ام را گذاشتم کنار. همه تفکر ملی‌گرایی‌ام، دودِ هوا شد. خلاص شدم، رها شدم. سلاحم را گذاشتم پیش فتح و رفتم ایران. قبل رفتن به پدرم گفتم یادت هست دوست داشتی درسِ حوزه بخوانم؟ قبول! می‌‌خوانم. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | سه‌شنبه | ۱۵ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ @targap @ravina_ir
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۴۳ سقوطِ هرم بخش سوم مقدمات را پیش خودش خوانده بودم و ادامه‌اش را می‌خواستم جایی بخوانم که امام آن‌جا نفس می‌کشد. قبل رفتن، پدرم شیخ‌خلیل گفت که کاظم! استادم شیخ‌عبدالکریم مغنیه، به من سفارش کرد که تو مثل من عمرت را در علم اصول تلف نکن! همین! القصه؛ ده سال قم بودم؛ پای درس سیدحسین شاهرودی، سیداحمد مددی، شیخ هرندی، سید جلالی، سید محمود هاشمی شاهرودی، ایروانی و الخ. درسمان عربی بود. راستش من دیر متوجه حرف پدرم شدم. عمرم را در اصول تلف کردم. به خودم آمدم و فهمیدم که باید سرمایه‌ی عمر را صرف علم دیگری بکنم؛ به خصوص تاریخ؛ تاریخِ سیاسی اهل‌بیت. تاریخ، اهمیت استراتژیک داشت و من آن اوایل، این را نفهمیده بودم. در قم با دو تا از دوست‌هام -یکی‌ش شیخ عباس کورانی بود- یک مدرسه‌ علمیه برای لبنانی‌ها تاسیس کردیم؛ اسمش را گذاشتیم معهد امام شرف‌الدین. و برای اولین‌بار درسِ تاریخ سیاسی را بردیم به مدرسه‌ی علمیه. فعالیت سیاسی هم می‌کردیم. اولین تظاهراتی که علیه شیخ‌شمس‌الدین راه افتاد، کار ما بود. شیخ‌شمس‌الدین، نایب سیدموسی بود. آن روزها بین امل و حزب‌الله، فتنه و درگیری بود. ما از جنوب رانده شده بودیم؛ امل ما را رانده بود. ما در حصار بودیم. بچه‌های مقاومت را امل از یک طرف و اسرائیل از طرف دیگر، محاصره کرده بود. وسط این ماجراها، شیخ‌شمس‌الدین علیه حزب‌الله موضع گرفت. شیخ گفته بود انتخاب امین جُمَیّل، دستاوردِ سیاسی‌انسانیِ عظیمی است! آن روزها شیخ قم بود و میهمان آیت‌الله منتظری. ما هم یک تظاهرات راه انداختیم سمت خانه آیت‌الله منتظری. ما را متهم کردند که دور و بر بیت آیت‌الله منتظری شلوغ کرده‌ایم... ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | سه‌شنبه | ۱۵ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ @targap @ravina_ir
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۴۳ سقوطِ هرم بخش چهارم @targap
تارگپ| محسن حسن‌زاده
📌 #لبنان بیروت، ایستاده در غبار - ۴۳ سقوطِ هرم بخش چهارم @targap
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۴۳ سقوطِ هرم بخش چهارم بعد ده سال که از ایران برگشتم لبنان، سیدحسن من را به عنوان مسئول واحد سازماندهی روحانیون در تشکیلات حزب‌الله تعیین کرد. توی این مسئولیت دو ماه بیش‌تر دوام نیاوردم. با هماهنگیِ حزب‌الله برای روحانیان برنامه فرهنگی برگزار می‌کردم؛ تحملش نکردند. بعضی از روحانیون رفته بودند پیش شیخ‌نبیل که فلانی سخت می‌گیرد؛ پدرمان را درآورده! این مسئولیت همه‌اش دردسر بود. شیخ‌نبیل به من گفت که بی‌خیالشان شوم. در واقع کلا بی‌خیال این واحد شدند! من را فرستاد لندن؛ برای تبلیغ؛ ۱۹۹۸. لندن هم خیلی دوام نیاوردم. عده‌ای از لبنانی‌ها می‌خواستند من آن‌جا مطابق میلشان رفتار کنم. توی کت من نمی‌رفت. برگشتم لبنان. سیدحسن با من تماس گرفت و گفت که باید مسئول شئون اجتماعیِ حزب‌الله باشی. استخاره کردم؛ خوب آمد. من همه تلاشم را می‌کردم که جهانی فکر کنم. تازه از راه نرسیده بودم. از ماجراجویی‌ها و آرمان‌طلبی‌های چپِ چه‌گوارا گذشته بودم؛ دوران محبوبیت جمال عبدالناصر را دیده بودم؛ حرکت سیاسی اقوام عرب را می‌شناختم؛ کما این که دشمن را، اسرائیل را. چین و شوروی و همه تنش‌های دنیا توی سرم بود. با چیزهایی که توی سرم بود، نمی‌توانستم با کج‌اندیشی‌ها و منفعت‌طلبی‌ها و تنبلی‌ها کنار بیایم. می‌دانستم که باید خودمان را تقویت کنیم، به سازمان‌دهی تن بدهیم، کار کنیم، شب‌بیداری بکشیم و الخ. نمی‌دانم؛ شاید من زیادی سخت‌گیر بودم. سر لج و لج‌بازی، یکی از جوان‌ها من را فرستاد که جایی نگهبانی بدهم! سیدحسن و شیخ‌نبیل من را در حال نگهبانی دیدند. خیلی ناراحت شده بودند. سید به خاطی‌ها گفته بود اف بر شما! ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | سه‌شنبه | ۱۵ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ @targap @ravina_ir
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۴۳ سقوطِ هرم بخش پنجم بعد هم به من گفت که بروم و مستقل از تشکیلات حزب‌الله کار کنم. این شروع تالیف و تدریس و طراحی دوره‌های فرهنگی بود. سعی کردم ذهن نسلی از بچه‌های حزب‌الله را تربیت کنم؛ طوری که اهل فکر و عمل باشند و توی خط امام خمینی. سیدحسن پیگیر کارهام بود. هرازچندی تماس می‌گرفت و می‌پرسید که چه چیزهایی نیاز دارم؛ ماشین، هم‌راه، بادی‌گارد. کار دیگرم این شد که قصه‌های مقاومت و شهدای مقاومت را ثبت و ضبط کنم؛ بنویسم. در تمام این سال‌ها تلاش کردم که از سنگر هم دور نشوم. تا توانسته‌ام، حمالی هم کرده‌ام. همین که کیسه‌ی نانی که مجاهدان می‌خورند، روی دوش من برسد به دستشان، برایم افتخار است. توی همه این دوره‌ها دل‌گرمی‌ام به سیدعلی، سیدالقائد، بوده. یادم نمی‌رود چند سال قبل، با ایشان دیداری داشتم. کنارشان نشستم و از ایشان سوالی درباره نحوه مصرف حق‌الساده و حق امام پرسیدم. بعدها شنیدم که سیدعلی، توی نمایشگاه کتاب بنده‌نوازی کرده و اسم من را آورده و گفته که شیخ کاظم یاسین و شیخ جعفر مرتضی، دو تا تاریخ‌پژوه مهم معاصر شیعه‌اند. سیدحسن شبی زنگ زد و گفت که من کتاب تاریخ شیعه‌ی شما را کامل خوانده‌ام و وقتی می‌خواندمش، اشک می‌ریختم. گفتم این کتاب سه جلد است؛ تازه هم چاپ شده، شما کی وقت می‌کنید که کتاب بخوانید؟ سید گفت که من روزها، مشغول کارم و شب‌ها مطالعه می‌کنم. توی آخرین تماسی که سیدحسن گرفت، درباره تشیع در افریقا و سنگال حرف زدیم. بعدِ سیدحسن، خیلی فکر کردم که چی به سر این تشکیلات می‌آید. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده سه‌شنبه | ۱۵ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ @targap @ravina_ir
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۴۳ سقوطِ هرم بخش ششم واقعیت این است که ساختمانِ تشکیلات حزب‌الله کامل شده. حزب‌الله کوهی است که دیگر نمی‌شود تکانش داد. حزب‌الله از سه جنبه اصلی، تشکیلاتِ ریشه‌داری است؛ اول خط مشی سیاسیِ مبتنی بر مبارزه آشکار با آمریکا و اسرائیل، دوم؛ عقاید مبتنی بر تشیع و معارف اهل‌بیت و سوم؛ سازمان‌دهیِ تشکیلاتی بر مبنای ولایت فقیه. این، سه قاعده‌ی هرمِ حزب‌الله است. حزب‌الله ممکن است دچار اشتباه شود؛ ممکن است آسیب ببیند اما هرمِ سه‌بعدی، وقتی که می‌افتد، دوباره هرم است؛ دوباره روی قاعده‌ی سه‌ضلعی‌اش فرود می‌آید؛ انگار نه انگار که سقوط کرده. این تشکیلات شکست‌ناپذیر است؛ پولادین است. اما من نگران چیزهای دیگری هستم؛ نگرانِ نزغِ سیاسی و دینی و عقایدی هستم. نزغ در لغت یعنی تهور اما در روایت، یعنی تحمیل کردن حق، بیش از تحمل مردم. تصورات درباره تقیه، عجیب سطحی است. مردم فکر می‌کنند تقیه یعنی این که دین و عقیده و ایمانت را پنهان کنی اما تقیه، اجرای تاکتیکی و استراتژیک دین است؛ این که بدانی کدام حکم را کِی و چقدر باید اجرا کنی که مردم حکم خدا را پس نزنند. ما در عصر غیبتیم؛ آرام آرام باید دین را اجرا کرد. عکس این روند، می‌شود نزغ. نزغِ ما باعث می‌شود که مردم را از اسلام دور کنیم. فرمود: التقیه دینی و دین آبائی. باید یاد بگیری که چطور تحت سلطه‌ی دولت‌های مستکبر، با مردمت حرف بزنی. سلطه، فقط سلطه‌ی نظامی نیست؛ رسانه، مهم‌ترین ابزارِ سلطه است. توی این شرایط، تقیه یک مانور غیرواقعی نیست؛ بل‌که یک هنر است؛ یک استراتژی است. امام سجاد می‌فرمود کاش می‌توانستم از جانم بزنم و در ازای آن، از نزغِ شیعه جلوگیری کنم. القصه؛ نگرانی من این است که ماها بیفتیم در دام نزغ. محسن حسن‌زاده | سه‌شنبه | ۱۵ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ @targap @ravina_ir
بیروت می‌سوزد... همان بیروتی که با هم در کیف‌های مدرسه مان با خود می‌بردیم و میان چانه های خمیر و و شیرینی کُنجدها و کوزه های ذرت می‌گذاشتیم... 👤نزار قبانی @targap
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۴۴ برسد به دست ابراهیم حاتمی‌کیا! @targap
تارگپ| محسن حسن‌زاده
📌 #لبنان بیروت، ایستاده در غبار - ۴۴ برسد به دست ابراهیم حاتمی‌کیا! @targap
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۴۴ برسد به دست ابراهیم حاتمی‌کیا! توی چند تا نوشته‌ی اخیر، بخشی از قصه‌ی زندگیِ دکترهادی یاسین و پدر و پدربزرگش را نوشته‌ام و ضمن این چند خط می‌خواهم یک نقطه از فرامتنِ گفتگو با خانواده‌ی یاسین را بگویم. شیخ کاظم یاسین، بخش زیادی از عمرش را گذاشته پای ثبت قصه‌های واقعی شهدای مقاومت. این روزها اگرچه پارکینسون دارد و رسما نشانه‌های جدی کهنسالی در وجودش دیده می‌شود اما فکرِ جوانی دارد؛ این را از مثال‌هاش و استدلال‌هاش می‌شود فهمید. برای پیرمرد، وسطِ گفتگو، دوبار قلیان چاق کردند. پیرمرد سرِ قلیان را با دست‌های لرزانش می‌گرفت و فقط می‌گذاشت بین لب‌هاش و همین؛ نفس نداشت که بکشد. نوه‌ها هم جوری حرمت‌داری می‌کردند که انگار نه انگار؛ زغال‌ها را الکی زیر و رو می‌کردند که قلیان قشنگ چاق شود. بعدِ گفتگوی مفصلمان، شیخ همه کتاب‌هاش را به من هدیه داد. گفت که نمی‌دانم می‌توانی این آخری‌ها را برسانی دست سیدالقائد یا نه؛ اما کاش "مثلث حدید" برسد دست ابراهیم حاتمی‌کیا؛ قصه‌ی اولین گروهی که رفتند به جنگ اسرائیل؛ هسته‌ی مرکزی حزب‌الله که تقریبا همه‌شان شهید شدند. می‌گفت ابراهیم حاتمی‌کیا چند سال قبل آمده خانه‌اش. خواست که آن دیدار را یادش بیندازم و بگویم که چشم خیلی‌ها به هنر اوست؛ نه فقط در ایران، بل‌که توی خیلی از کشورهای دیگر. بگویم که او و هنرش، فقط مال ایران نیستند؛ بگویم که تا این شهدا، تا این روزها، تا مجاهدانِ خاموشِ این روزها فراموش نشده‌اند، کسی باید آن‌ها را به جهان بشناساند؛ و خب چه کسی به‌تر از او. خلاصه که آقای حاتمی‌کیا! پیام را رساندم؛ رسید؟ محسن حسن‌زاده | سه‌شنبه | ۱۵ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ @targap @ravina_ir
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۴۵ بخش اول اسمش را که می‌پرسم می‌گوید "لَنا" و برای این که به‌تر بفهمم اضافه می‌کند:"القدس لَنا!" ۵۶ ساله است و اهل یکی از روستاهای دور و برِ نبطیه. خاطرات کودکی و نوجوانی خانم لنا، با جنگ آمیخته است. شش‌هفت‌ساله بوده که توی خانه از پدرش درباره سیدموسی می‌شنود. می‌شنود که سیدموسی، اعتصاب را در مسجدی در بیروت رها کرده و رفته دیرالاحمر که از کشتارِ مسیحیان جلوگیری کند. لنا می‌گوید احساس کردیم، سیدموسی، امامِ مسیحی‌هاست؛ خوشمان نیامد. طول کشید تا بزرگ‌تر شدیم و فهمیدیم که سیدموسی چرا رفته سپر بلای مسیحی‌ها شده. امام موسی را که ربودند؛ لنا یک دختر هشت‌ساله بوده؛ یک دختر هشت‌ساله که عذاب وجدان داشته از ذهنیتِ کودکانه‌اش درباره سیدموسی. لنا، ۱۴ ساله بوده که اسرائیل تا بیروت را اشغال می‌کند؛ اولین تصاویر ذهنی‌اش از اسرائیل، تصویر اشغال‌گری است که آمده توی شهرهایشان. پدرِ خانم لنا، مثل خودش معلم مدرسه بود. توی نبطیه، هنوز خیلی‌ها او را می‌شناسند. پدر، پیش از این که امام خمینی را بشناسد؛ هواخواهِ جمال عبدالناصر بود و بعدش، دلداده‌ی امام شد. خود خانم لنا می‌گوید:"ماها قبلِ امام، نوجوان که بودیم حجاب نداشتیم. اولین‌بار عکس امام را توی روزنامه‌ای دیدم که پدرم جایی از خانه مخفی‌ش کرده بود؛ روزنامه‌ی العهد. نمی‌شناختمش اما فهمیدم روزنامه عکس کسی را چاپ کرده که باید مخفی‌ش کرد؛ از امام ترسیدم تا وقتی شناختمش و من هم مثل پدرم دلداده‌اش شدم." بحث اولِ توی خانه، فلسطین بود. لنا با فکرِ آزادی قدس و جنایت‌های اسرائیل بزرگ شد. وقتی مثل پدرش، معلم مدرسه شد، همین فکرها را با خودش برد سر کلاس. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده چهارشنبه | ۱۶ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ @targap @ravina_ir