4_5843659033227039792.mp3
9.22M
⚜ آداب پس از غذا خوردن
👈 غذاهای ریخته شده اطراف سفره
👈 خوابیدن بعد از غذا
✍ خدمت امام صادق عليه السلام بودم ديدم آن حضرت جستوجو مىكند تا آنچه را كه از غذا بر روى زمين افتاده بردارد و بخورد، حتّى كنجد و امثال آن. عرض كردم: فدايت شوم اينها را هم بر مىداريد؟ فرمود: «اينها روزى تو است، آن را براى ديگرى وانگذار كه شفاى دردهاست»
🎙 میثم ذوالقدر
🔰 قسمت 37 حلیه المتقین
#حلیه_المتقین
4_5848338790938056481.mp3
10.49M
⚜ فضیلت برخی از غذاها
👈 اهمیت نان و گرامی داشتن آن
👈 فضیلت نان جو بر نان گندم
👈 اهمیت سویق و آثار آن
✍ فضيلت نان جو بر نان گندم، مانند فضيلت ما اهلبيت بر ساير مردم است. و هيچ پيامبرى نيست مگر اينكه براى خورنده نان جو و آش جو دعا كرده و خداوند بر آن بركت فرستاده است. و وارد شكم هر كه شود، دردهاى درون وجودش را بيرون مىكند.
🎙 میثم ذوالقدر
🔰 قسمت 38 حلیه المتقین
#حلیه_المتقین
41dd5e25828827ff510f8bfed2c776bb53417479-480p_۲۰۲۳_۰۷_۲۴_۱۳_۵۸_۲۰_۷۶۶.mp3
4.6M
بهشت رو زمین حرم
چه خوبه اربعین حرم
قراره ما سینه زنا
غروب اربعین حرم:)
#جز_دم_حرم_قد_من_خم_نمیشه
6.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#مدیحه_سرا
🔹پنج گروهی که دعایشان به اجابت نمیرسد...
🎙حجت الاسلام #رفیعی
9.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کربلا کربلا ما داریم می آییم
بچه ها عجله کنید از بسیجیهای اروپا و امریکایی عقب نمونیم
انقلاب خمینی
تو به ما جرات طوفان دادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقایونی که با افتخار همسرشون رو بدون حجاب در خیابانهای شهر میچرخانند.....
8.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هم تو چین کار کردی هم ایران !
کدوم بهتره ؟
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌷#دختر_شینا
#قسمت41
✅ فصل یازدهم
💥 از فردای آن روز، دوست و آشنا و فامیل برای عیادت صمد راهی خانهی ما شدند. صمد از این وضع ناراحت بود. میگفت راضی نیستم این بندگان خدا از دهات بلند شوند و برای احوالپرسی من بیایند اینجا. به همین خاطر چند روز بعد گفت: « جمع کن برویم قایش. میترسم توی راه برای کسی اتفاقی بیفتد. آنوقت خودم را نمیبخشم. » ساک بچهها را بستم و آمادهی رفتن شدم. صمد نه میتوانست بچهها را بغل بگیرد، نه میتوانست ساکشان را دست بگیرد. حتی نمیتوانست رانندگی کند. معصومه را بغل کردم و به خدیجه گفتم خودش تاتیتاتی راه بیاید. ساکها را هم انداختم روی دوشم و به چه سختی خودمان را رساندیم به ترمینال و سوار مینیبوس شدیم.
💥 به رزن که رسیدیم، مجبور شدیم پیاده شویم و دوباره سوار ماشین دیگری بشویم. تا به مینیبوسهای قایش برسیم، صمد بار ساکها را روی دوشم جابهجا کرد. معصومه را زمین گذاشتم و دوباره بغلش کردم، دست خدیجه را گرفتم و التماسش کردم راه بیاید. تمام آرزویم در آنوقت این بود که ماشینی پیدا شود و ما را برساند قایش. توی مینیبوس که نشستیم، نفس راحتی کشیدم. معصومه توی بغلم خوابش برده بود اما خدیجه بیقراری میکرد. حوصلهاش سر رفته بود. هر کاری میکردیم، نمیتوانستیم آرامش کنیم.
💥 چند نفر آشنا توی مینیبوس بودند. خدیجه را گرفتند و سرگرمش کردند. آنوقت تازه معصومه از خواب بیدار شده بود و شیر میخواست. همینطور که مصومه را شیر میدادم، از خستگی خوابم برد. فامیل و دوست و آشنا که خبردار شدند به روستا رفتهایم، برای احوالپرسی و عیادت صمد به خانهی حاجآقایم میآمدند.
💥 اولین باری بود که توی قایش بودم و نگران رفتن صمد نبودم. صمد یک جا خوابیده بود و دیگر اینطرف و آنطرف نمیرفت. هر روز پانسمانش را عوض میکردم. داروهایش را سر ساعت میدادم. کار برعکس شده بود. حالا من دوست داشتم به این خانه و آن خانه بروم، به دوست و آشنا سر بزنم؛ اما بهانه میگرفت و میگفت: « قدم! کجایی بیا بنشین پیشم. بیا با من حرف بزن. حوصلهام سر رفت. »
💥 بعد از چند سالی که از ازدواجمان میگذشت، این اولین باری بود که بدون دغدغه و هراس از دوری و جدایی مینشستیم و با هم حرف میزدیم. خدیجه با شیرینزبانی؛ خودش را توی دل همه جا کرده بود. حاجآقایم هلاک بچهها بود. اغلب آنها را برمیداشت و با خودش میبرد اینطرف و آنطرف.
💥 خدیجه از بغل شیرین جان تکان نمیخورد. نُقل زبانش « شینا، شینا » بود. شینا هم برای خدیجه جان نداشت. همین شینا گفتن خدیجه باعث شد همهی فامیل به شیرین جان بگویند شینا. حاجآقا مواظب بچهها بود. من هم اغلب کنار صمد بودم. یکبار صمد گفت: « خیلی وقت بود دلم میخواست اینطور بنشینم کنارت و برایت حرف بزنم. قدم! کاشکی این روزها تمام نشود. »
💥 من از خداخواستهام شد و زود گفتم: « صمد! بیا قید شهر و کار را بزن، دوباره برگردیم قایش. » بدون اینکه فکر کند، گفت: « نه... نه... اصلاً حرفش را هم نزن. من سرباز امامم. قول دادهام سرباز امام بمانم. امروز کشور به من احتیاج دارد. به جای این حرفها، دعا کن هر چه زودتر حالم خوب بشود و بروم سر کارم. نمیدانی این روزها چقدر زجر میکشم. من نباید توی رختخواب بخوابم. باید بروم به این مملکت خدمت کنم. »
💥 دکتر به صمد دو ماه استراحت داده بود. اما سر ده روز برگشتیم همدان. تا به خانه رسیدیم، گفت: « من رفتم. »
اصرار کردم: « نرو. تو هنوز حالت خوب نشده. بخیههایت جوش نخورده. اگر زیاد حرکت کنی، بخیههایت باز میشود. »
قبول نکرد. گفت: « دلم برای بچهها تنگ شده. میروم سری میزنم و زود برمیگردم. »
💥 صمد کسی نبود که بشود با اصرار و حرف، توی خانه نگهش داشت. وقتی میگفت میروم، میرفت. آن روز هم رفت و شب برگشت. کمی میوه و گوشت و خوراکی هم خریده بود. آنها را داد به من و گفت: « قدم! باید بروم. شاید تا دو سه روز دیگر برنگردم. توی این چند وقتی که نبودم، کلی کار روی هم تلنبار شده. باید بروم به کارهای عقبافتادهام برسم.»
💥 آن اوایل، ما در همدان نه فامیلی داشتیم، نه دوست و آشنایی که با آنها رفت و آمد کنیم. تنها تفریحم این بود که دست خدیجه را بگیرم، معصومه را بغل کنم و برای خرید تا سر کوچه بروم. گاهی، وقتی توی کوچه یا خیابان یکی از همسایهها را میدیدم، بال درمیآوردم. میایستادم و با او گرم تعریف میشدم.
🔰ادامه دارد....