<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌷#دختر_شینا
#قسمت34
✅ فصل نهم
💥 توی قایش، یکی دو نفر بیشتر تلویزیون نداشتند. مردم ریخته بودند جلوی خانهی آنها. حیاط و کوچه از جمعیت سیاهی میزد. میگفتند: « قرار است تلویزیون فیلم ورود امام و سخنرانی ایشان را پخش کند. » خیلی از پسرهای جوان و مردها همان موقع ماشین گرفتند و رفتند تهران.
💥 چند روز بعد، صمد آمد، با خوشحالی تمام. از آن وقتی که وارد خانه شد، شروع کرد به تعریف کردن. میگفت: « از دعای خیر تو بود حتماً. توی آن شلوغی و جمعیت خودم را به امام رساندم. یک پارچه نور است امام. نمیدانی چقدر مهربان است. قدم! باورت میشود امام روی سرم دست کشید. همان وقت با خودم و خدا عهد و پیمان بستم سرباز امام و اسلام شوم. قسم خوردهام گوش به فرمانش باشم. تا آخرین نفس، تا آخرین قطرهی خونم سربازش هستم. نمیدانی چه جمعیتی آمده بود بهشت زهرا. قدم! انگار کل جمعیت ایران ریخته بود تهران. مردم از خیلی جاها با پای پیاده خودشان را رسانده بودند بهشت زهرا. از شب قبل خیابانها را جارو کرده بودند، شسته بودند و وسط خیابانها را با گلدان و شاخههای گل صفا داده بودند. نمیدانی چه عغظمت و شکوهی داشت ورود امام. مرد و زن، پیر و جوان ریخته بودند توی خیابانها. موتورم را همینطوری گذاشته بودم کنار خیابان. تکیهاش را داده بودم به درخت، بدون قفل و زنجیر. رفته بودم آنجایی که امام قرار بود سخنرانی کند. بعد از سخنرانی امام، موقع برگشتن یکدفعه به یاد موتور افتادم. تا رسیدم، دیدم یک نفر میخواهد سوارش شود. به موقع رسیده بودم. همان لحظه به دلم افتاد. اگر برای این مرد کاری انجام دهم، بیاجر و مزد نمیماند. اگر دیرتر رسیده بودم، موتورم را برده بودند. »
💥 بعد زیپ ساکش را باز کرد و عکس بزرگی را که لوله کرده بود، درآورد. عکس امام بود. عکس را زد روی دیوار اتاق و گفت: « این عکس به زندگیمان برکت میدهد. »
💥 از فردای آن روز، کار صمد شروع شد. میرفت رزن فیلم میآورد و توی مسجد برای مردم پخش میکرد. یک بار فیلم ورود امام و فرار شاه را آورده بود. میخندید و تعریف میکرد وقتی مردم عکس شاه را توی تلویزیون دیدند، میخواستندتلوزیون را بشکنند.
💥 بعد از عید، صمد رفت همدان. یک روز آمد و گفت: « مژده بده قدم. پاسدار شدم. گفتم که سرباز امام میشوم. »
آنطور که میگفت، کارش افتاده بود توی دادگاه انقلاب. شنبه صبح زود میرفت همدان و پنجشنبه عصر میآمد. برای اینکه بدخلقی نکنم، قبل از اینکه اعتراض کنم، میگفت: « اگر بدانی چقدر کار ریخته توی دادگاه. خدا میداند اگر به خاطر تو و خدیجه نبود، این دو روز هم نمیآمدم. »
💥 تازه فهمیده بودم دوباره حامله شدهام. حال و حوصله نداشتم. نمیدانستم چطور خبر را به دیگران بدهم. با اوقات تلخی گفتم: « نمیخواهد بروی همدان. من حالم خراب است. یک فکری به حالم بکن. انگار دوباره حامله شدهام. »
بدون اینکه خم به ابرو بیاورد، زود دستهایش را گرفت رو به آسمان و گفت: « خدا را شکر. خدا را صد هزار مرتبه شکر. خدایا ببخش این قدم را که اینقدر ناشکر است. خدایا! فرزند خوب و صالحی به ما عطا کن. »
💥 از دستش کفری شده بودم. گفتم: « چی؟! خدا را شکر، خدا را شکر. تو که نیستی ببینی من چقدر به زحمت میافتم. دستتنها توی این سرما، باید کهنه بشویم. به کارِ خانه برسم. بچه را تر و خشک کنم. همهی کارهای خانه ریخته روی سر من. از خستگی از حال میروم. »
💥 خندید و گفت: « اولاً هوا دارد رو به گرمی میرود. دوماً همینطوری الکی بهشت را به شما مادران نمیدهند. باید زحمت بکشید. » گفتم: « من نمیدانم. باید کاری بکنی. خیلی زود است، من دوباره بچهدار شوم. »
گفت: « از این حرفها نزن. خدا را خوش نمیآید. خدیجه خواهر یا برادر میخواهد. دیر یا زود باید یک بچهی دیگر میآوردی. امسال نشد، سال دیگر. اینطوری که بهتر است. با هم بزرگ میشوند. »
💥 یکجوری حرف میزد که آدم آرام میشد. کمی تعریف کرد، از کارش گفت، سر به سر خدیجه گذاشت. بعد هم آنقدر برای بچهی دوم شادی کرد که پاک یادم رفت چند دقیقه پیش ناراحت بودم.
صمد باز پیش ما نبود. تنها دلخوشیام این بود که از همدان تا قایش نزدیکتر از همدان تا تهران است.
🔰ادامه دارد...
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌻#یوزارسیف
💥 #قسمت33
ادامه نامه را با چشمانم به دل کشیدم که چنین بود:جانم برایت بگوید که اقارضا ,سرنوشت من را اینجور برایم بارها وبارها تعریف کرد,به خاطر اینکه منطقه ما شیعه نشین بود ,خیلی اوقات از طرف وهابیهای تکفیری مورد هجوم انها, قرار میگرفت وهر بار خانواده هایی را عزادار میکردند ودراخرین باری که به منطقه حمله ی تروریستی شد سه خواهرم که در دبستان مشغول درس خواندن بودند,با تعداد زیادی از بچه های دیگر کشته شدند,پدرم علی سبحانی که روحانی بود واونجا معروف به (اخوند)بود ,صلاح ندید بیش از این ,این درد ورنج حمله ها را تحمل کند ,پس هر چه داشتیم ونداشتیم را بخشید یا فروخت وبه همراه خانواده ی داغدیده اش راهی سفر به ایران به قصد مهاجرت واقامت دایم شد,تعدادی دیگر از هم ولایتهای ما هم که اقارضا باخانم باردارش هم جز انها بودند به تبعیت از پدرم که اخوند انها بود,عزم مهاجرت کردند,اما هنوز به اتوبوس اصلی که باید با ان از مرز خارج میشدیم,نرسیده بودیم که در پیچ جاده به کمین سلفیها خوردیم,ما که پیش بینی این کمینها را میکردیم,سلاح همراه داشتیم ودرمقابل تکفیریها مقاومت کردیم وبعداز جنگ وگریزی سخت ودادن تلفات از کمین انها گریختیم,در این درگیری مادرم وتنهاخواهرم زهرا مجروح شد واما زهرای کوچک از,شدت خونریزی تلف شد ومادر هم در اغما فرو رفته بود,پدرم که چاره کار از دستش در رفته بود ,مرا به همراه اقارضا وهمسرش راهی ,کاروانی که قرار بود به سمت مرز ایران حرکت کند ,کرد وخودش مادرم را به مریضخانه ای در شهری که به ان رسیده بودیم برد,چون کاروان اماده ی حرکت بود وهرگونه تعلل در حرکت شاید به قیمت جان افراد تمام میشد,ما را به زور راهی کرد وقول داد به محض اینکه حال مادرم رو به بهبودی رفت انها هم در ایران به ما ملحق میشوند وچون علاقه ی شدیدی به امام رضا ع داشت وچند بار به مشهد امده بود وبه حرم اقا امام رضا ع مشرف شده بود,از اقا رضا خواست که در مشهد ساکن شود ونشانی مسافرخانه ای را داد که هرچند وقت یکبار برای خبر گرفتن به انجا مراجعه کند,یعنی ما از طریق همان مسافرخانه میتوانستیم یکدیگر را پیدا کنیم,اما پدر نمیدانست که ما چه در پیش خواهیم داشت...
به اینجای نامه رسیدم ,اشکهایی که از چهار گوشه ی چشمانم به خاطر مظلومیت این انسانها وکشته شدن خواهر های یوزارسیف,جاری شده بود را با پشت دستم پاک کردم ,تا تاری چشمانم کمتر شود وادامه سرنوشت یوزارسیفم را بخوانم...
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
💥 #قسمت34
وقتی درخیالم به کودکی مراجعه میکنم,انگار درون خوابی مبهم قدم میگذارم خوابی که از تمام خاطرات کودکی این سفر پررنگ تر از بقیه ی خاطرات است اری این سفر که مجبور شدم به تنهایی ودر غصه ی مادر وغم دوری پدر وغم از دست دادن خواهرها,سفرکنم,درخاطرم منقش است,انگار که این سفر باید حک میشد ومن از این سفر درسها میگرفتم وراه اینده ام را انتخاب میکردم,اینده ای که تصمیم گرفتم ,من به سهم خودم با هرچه تکفیری وسلفی بود باید بجنگم وبا کمک سربازانی گمنام برای امام زمانی غریب جانبازی کنیم ودنیا را از وجود نحس دیو سیرتان انسان نما,پاک نماییم.
همراه اقا رضا وهمسرش خدیجه خانم که ماه های اخر بارداریش را میگذراند سوار بر اتوبوسی شدیم که ظرفیت چهل نفر را داشت اما بالغ بر هفتادنفر از بزرگ وکوچک,با باروبنه ,سوارشده بودند,حرکت کردیم,من یوسف ,کودکی پنج ساله با گذراندن روزی پراز التهاب وشکنجه ,همراه با اشنایی دور,به سمت دیاری غریب حرکت کردیم,دیاری که مشهور بود به شیعه پروری ومهمان نوازی.....ساعتی از حرکتمان میگذشت که خورشید غروب کرد وما درتاریکی شب ,سوار برماشینی که از هرم نفسهای مسافرینش ,هوایش دم کرده شده بود وهرلحظه صدای کودکی یا اواز لای لای مادری,سکوت پراز هرم والتهابش را میشکست ,من کنار شیشه ی اتوبوس به تنگی وبافشار انچنان میخکوب شده بودم که حتی قادر به تکان دادن ناخن پایم را نداشتم, خدیجه خانم درکنار من واقارضا هم چسپیده به همسرش,وسط راهرو اتوبوس قوطیهای حلبی گذاشته بودن که هرکدام محل نشستن یک مرد یا زنی با فرزندش بود,بااینکه جایم تنگ بود واصلا راحت نبودم ,اما گرمای داخل اتوبوس وسختیهای قبل از سوارشدن وخستگی ان باعث شد پلکهای چشمهایم روی هم اید وکم کم به خوابی عمیق فرو روم...
نمیدانم چه مدت درخواب بودم که....
#ادامه دارد...
📝نویسنده...ط,حسینی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#قسمت34 🎬
ناگهان باران مشت ولگد بود که برسرورویمان میامد وازاین بدتر اینکه سه دختر ابوعمر وبکیر هم امدند ببینند چه شده وشاهد حرکات وحشیانه ی پدرشان بودند.
بدترین صحنه ی حقارتم همین بود,منی که روزگاری با این دختران دوست وهم بازی بودیم وهمیشه درهمه چیز براین دختران برتری داشتیم ,حالا دراین وضعیت...😭
ابوعمر با دیدن فرزندانش که شاهد ماجرا بودند,انگار نیرویی مضاعف گرفته بود ومیخواست به انها ثابت کند که مرد است ومردانگی اش رابا ظلم بر دودختر ضعیف وبی پناه به رخ فرزندانش میکشید.
او مارا مجبور کرد که چهاردست وپا شویم وبا دهان لقمه نان را از زمین برداریم..
واقعا چاره ای دیگر نداشتیم ...
با چشمی گریان وبدنی کوفته ودهانی پراز خون وارد زیر زمین شدیم....چهارچشمی لیلا رامیپاییدم که سراغ روبنده اش نرود ,شک نداشتم که دیگر طاقتش طاق شده بود وحق هم داشت,اخر ما ظرفیت اینهمه سختی وخواری وحقارت را نداشتیم.
روبنده اش را که صبح ابوعمر دراورده بود وگوشه ای انداخته بود پیدا کرد...حرکاتش ارام بود ,من هم نگاه میکردم که چه میکند,دیگر توان حرف زدن ونصیحت کردن رانداشتم,بی رمق روی حصیر افتادم.
لیلا هم لنگ لنگان امد وکنارم نشست وگفت:شاهدی که خیلی تحمل کردم ,اما دیگر از حد به درشده,مرا ببخش که تنهایت میگذارم. ...