eitaa logo
🔰 طرح خودسازی 🔰
78 دنبال‌کننده
8هزار عکس
5.4هزار ویدیو
58 فایل
✋با امام زمان عهد میبندیم : که در ترک گناه،انسانهای ضعیف و بی اراده ای نباشیم... ارتباط با ادمین کانال📢: 🆔 @Sport06 🆔 @ya_hosean
مشاهده در ایتا
دانلود
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 🌻 💥 که ناگهان صدای اهسته نا مفهوم اقا رضا من را از عالم خودم بیرون اورد:یوسف,یوسف زنده ای؟تیرنخوردی ؟؟اگر زنده ای حرفی بزن پسرک.... به ارامی اما با بغض جواب دادم :بله...زنده ام اما جام خیلی تنگه نمیتونم تکان بخورم. اقارضا اهسته خدیجه خانم بیچاره را تکانی داد,که جسم بی جان خدیجه خانم به یک طرف خم شد وبی اختیار سرش به صندلی جلویی گرفت وبه همان حالت ماند,ارام از زیر بدن خمیده ,خدیجه خانم ,خودم را به طرف اقا رضا کشیدم,اقا رضا با فرزی اما به ارامی ,جسم نحیف مرا به سمت خودش کشید وسر همسرش را صاف کرد وبرای اخرین بار به چشمان خیره واما بی جان او که هزارن هزار حرف از مظلومیتش داشت,نگاه کرد ودرحالیکه بغضش میشکست واشکش جاری شده بود,اخرین وداع را با همسر وفرزند بیگناه وشهیدش انداخت وبه من اشاره کرد که به صورت خمیده وسینه خیز به سمت در برویم,وضع خیلی اسفناکی بود خصوصا وقتی که مجبور بودیم برای رسیدن به دراتوبوس از روی جسدهای همسفرانمان بگذریم که تا ساعتی قبل زنده بودند وبه امید رسیدن به ایران ارزوها در دل داشتند. به سرعت وبا کمترین صدایی خودمان را به در رساندیم واقا رضا مرا زیر بغلش زد وبا یک حرکت ,خمیده در تاریکی خود را به بیرون پرتاب کرد وپرتاب شدن ما همزمان شد با رگباری شدیداز تیروترکش که به سمت اتوبوس به باریدن گرفت ,اقا رضا به سرعت و با تمام توانی که در بدن داشت درتاریکی بیابان ,از اتوبوس فاصله گرفت وبه سمتی میرفت که خلاف جهت تکفیریها بود ودر کمتر از دقیقه ای اتوبوس با تمام شهدای درونش وشاید برخی از,انها زخمی بودند وهنوز جانی در بدن داشتند,در شعله ای سهمگین سوخت وما که در پناه تپه ای کوچک وشنی پنهان شده بودیم ,درشعله های اتشی که اطراف را روشن کرده بود ,کمی دورتر از اتوبوس,دسته ای از تکفیریها را دیدیدم که با هر شعله ای از اتش که گر میگرفت ,قهقه ی مستانه شان بلند وبلند تر میشد... ادمیانی که در حقیقت ادم نبودند وشیاطینی بودند که در جلد انسان حلول نموده بودند.... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 💥 سلفیها که از اتش هنرنمایی شیطانیشان سرمست شدند ,سوار بر ماشینهایشان به سمتی حرکت کردند وبا رفتن انها من واقا رضا از پناهگاهمان خارج شدیم وبا پای پیاده,درتاریکی شب ,با دلی داغدار عزیزانی که مظلومانه به دست تکفیریها کشته شده بودند,طی مسیر کردیم,گاهی اشک راه دیدگانمان را میگرفت ودنیای تاریکمان را تاریک تر میکرد وگاهی نفسمان به تنگ میامد وساعتی استراحت میکردیم,اقا رضا دست راستش تیر خورده بود اما خیلی عمیق نبود وبا شالی که بر کمرش,بسته بود ,دستش را باند پیچی کرد,ان شب انقدر رفتیم تا از دور کور سو نور ابادی در چشممان امد,اقا رضا مرا زیر بغل زد تا زودتر طی مسیر کنیم ودر پناه دیواری مخروبه ,چشمانمان گرم شد... من درست به خاطر ندارم اما اقا رضا میگفت بالاخره پس از گذشتن سه روز,از ان حادثه با هر بدبختی که بود خود را به مرز,رساندیم,مادرم اوراق هویت من را درجیب لباس زیرینم پنهان کرده بود ,بعداز طی مراحل قانونی از مرز گذشتیم و وارد کشور ایران شدیم. با ماشینهای باری که در مرز,بودند به زاهدان امدیم وچون پول وپله ای در بساطمان نبود ,اقا رضا تصمیم گرفت مدتی در زاهدان مشغول کار شود تا بتواند سرمایه ای به اندازه ی رسیدن به مشهد فراهم کند بااینکه زخم دستش خوب نشده بود وزخم دلش هنوز التیام نیافته بود ,کار میکرد وکارمیکرد وهرکاری انجام میداد. یک ماه در زاهدان ماندیم وبه هر کاری روی اوردیم ودقیقا روز سی ویکم ورودمان به ایران ,همزمان شد به رسیدن به دیار غریب الغربا,امام رضا ع... دل در دلم نبود در عالم کودکی خیال میکردم تا به شهر مشهد وارد شوم,گنبد وبارگاه اقا امام رضا ع را درجلوی خود میبینم ,اما وقتی که در گاراژ از ماشین پیاده شدیم جز جمعیت زوار ودود ودم ماشین ودستفروشهای اطراف جدولها چیزی که مرا به بارگاه امام راهنمایی کند دیده نمیشد,پرسان پرسان با فارسی دری راه حرم امام را پیاده طی میکردیم که بالاخره بعد از ساعتی پیاده روی گنبد طلایی اقا امام رضا ع شروع به درخشیدن در پیش چشممان کرد وانگار داشت به سمت ما چشمک میزد... دارد.... 📝 نویسنده ....ط,حسینی 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🎬 چنددقیقه از رفتن لیلا میگذشت که صدای ابوعمر راشنیدم که ازقدوبالای لیلا تعریف میکرد واورا باعناوینی میخواند که ازشنیدنش چندشم میشد...خدایا چه کنم؟؟نمیدانستم این پیرمردهرزه اینقدرحیوان صفت است که تا زن وبچه هایش در راپشت سرشان بستند او برای التیام هوسهایش دست به کارشود,انگار لحظه شماری میکرد تا خانواده اش بروند وانوقت به هدف پلیدش برسدواین صدای لیلا بود اری صدای التماس وخواهشش بلند شد:نه نه عمو ,جان بچه هایت عمو به من دست نزن.... ابوعمر:لیلای زیبا....توکنیز منی دخترک...من عموی تونیستم....تو باید تسلیم من شوی..وظیفه ات این است. دوباره اشکهایم جاری شد اخربه چه گناهی؟؟به خدا لیلا کشش اینهمه بلا راندارد...خدااااا وکم کم صدای التماسهای لیلا, تبدیل به فریادهای دلخراش شد و فریاد ابوعمروناسزا گفتن های این حیوان پست وخبیث کل خانه راگرفته بود. نمیدانستم چه کنم؟درقفل بود ,باید کاری میکردم...خدایا چه کنم؟؟دست پاچه بودم,فکرم کارنمیکرد... دوباره صدای گریه...و صدای مشت ولگد ابوعمر که حتما بربدن نحیف ورنجورلیلا فرود میامد واینبار لیلا مرا صدا میزد وکمک میخواست...سلماااا.....سلماااا.. خدایا چه کنم؟؟ آهان ,یافتم....باید ازاول همین کار رامیکردم. باسرعت خودم را به حیاط رساندم. پایم به جاکفشی جلوی در گرفت وبا سربه زمین خوردم. اه چه وقت زمین خوردن بود,دست به دیوار گرفتم بی توجه به درد پایم ,بلندشدم,وای من چرا زودتر به فکرم نرسید...لعنت به من.....اگر ابوعمر اسیبی به لیلایم بزند....