<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌷#دختر_شینا
#قسمت47
✅ فصل چهاردهم
💥 فردا صبح، صمد رفت کمی خرید کند. وقتی برگشت، دو سه کیلو گوشت و دو تا مرغ و سبزی و کلی میوه خریده بود. گفتم: « چقدر گوشت! مهمان داریم؟! چه خبر است؟! »
گفت: « این بار که بروم، اگر زنده بمانم، تا دو سه ماهی برنمیگردم. شاید هم تا عید نیایم. شاید هم تا آخر جنگ. »
گفتم: « اِ... همینطوری میگوییها! شاید جنگ دو سه سالی طول بکشد. »
گفت: « نه، خدا نکند. به هر جهت، آنجا خیلی بیشتر به من نیاز دارند. اگر به خاطر تو و بچهها نبود، این چند روز هم نمیآمدم. »
💥 گوشتها را گذاشتم توی ظرفشویی. شیر آب را باز کردم رویش. دوباره گفتم: « به خدا خیلی گوشت خریدی. بچهها که غذاخور نیستند. میماند من یک نفر. خیلی زیاد است. »
رفت توی هال. بچهها را روی پایش نشاند و شروع کرد با آنها بازی کردن.
گفتم: « صمد! »
از توی هال گفت: « جان صمد! »
خندهام گرفت. گفتم: « میشود امروز عصر برویم یک جایی. خیلی دلتنگم. دلم پوسید توی این خانه. »
زود گفت: « میخواهی همین الان جمع کن برویم قایش. »
شیر آب را بستم و گوشتهای لخم و صورتی را توی صافی ریختم. گفتم: « نه... قایش نه... تا پایمان برسد آنجا، تو غیبت میزند. میخواهم برویم یک جایی که فقط من و تو و بچهها باشیم. »
💥 آمد توی آشپزخانه بچه ها را بغل گرفته بود. گفت: « هر چه تو بگویی. کجا برویم؟! »
گفتم: « برویم پارک. »
پردهی آشپزخانه را کنار زد و به بیرون نگاه کرد و گفت: « هوا سرد است. مثل اینکه نیمهی آبان استها، خانم! بچهها سرما میخورند. »
گفتم: « درست است نیمهی آبان است؛ اما هوا خوب است. امسال خیلی سرد نشده. »
گفت: « قبول. همین بعدازظهر میرویم. فقط اگر اجازه میدهی، یک تُک پا بروم سپاه و برگردم. کار واجب دارم. »
خندیدم و گفتم: « از کی تا به حال برای سپاه رفتن از من اجازه میگیری؟! »
خندید و گفت: « آخر این چند روز را به خاطر تو مرخصی گرفتم. حق توست. اگر اجازه ندهی، نمیروم. »
گفتم: « برو، فقط زود برگردیها؛ و گرنه حلال نیست. »
💥 زود خدیجه و معصومه را زمین گذاشت و لباس فرمش را پوشید. بچهها پشت سرش میرفتند و گریه میکردند. بچهها را گرفتم. سر پله خم شده بود و داشت بند پوتینهایش را میبست. پرسیدم: « ناهار چی درست کنم؟! »
بند پوتینهایش را بسته بود و داشت از پلهها پایین میرفت. گفت: « آبگوشت. »
💥 آمدم اول به بچهها رسیدم. تر و خشکشان کردم. چیزی دادم خوردند و کمی اسباببازی ریختم جلویشان و رفتم پی کارم. گوشتها را خرد کردم. آبگوشت را بار گذاشتم و مشغول پاک کردن سبزیها شدم. »
💥 ساعت دوازده و نیم بود. همهی کارهایم را انجام داده بودم. غذا هم آماده بود. بوی آبگوشتِ لیمو عمانی خانه را پر کرده بود. سفره را باز کردم. ماست و ترشی و سبزی را توی سفره چیدم. بچهها گرسنه بودند. کمی آبگوشت تریت کردم و بهشان دادم. سیر شدند، رفتند گوشهی اتاق و سرگرم بازی با اسباببازیهایشان شدند.
💥 کنار سفره دراز کشیدم و چشم دوختم به در. ساعت نزدیک دو بود و صمد نیامده بود. یکباره با صدای معصومه از خواب پریدم. ساعت سه بعدازظهر بود. کنار سفره خوابم برده بود. بچهها دعوایشان شده بود و گریه میکردند. کاسههای ترشی و ماست و سبزی ریخته بود وسط سفره. عصبانی شدم؛ اما بچه بودند و عقلشان به این چیزها نمیرسید.
💥 سفره را جمع کردم و بردم توی آشپزخانه. بعد بچهها را بردم دست و صورتشان را شستم. لباسهایشان را که بوی ترشی و ماست گرفته بود، عوض کردم. معصومه را شیر دادم و خواباندم. خدیجه هم کمی غذا خورد و گوشهای خوابش برد. جایشان را انداختم و پتو رویشان کشیدم و رفتم دنبال کارم. سفره را شستم. برای شام کتلت درست کردم. هوا کمکم تاریک میشد. داشتم با خودم تمرین میکردم که صمد آمد بهش چه بگویم. از دستش عصبی بودم. باید حرفهایم را میزدم.
🔰ادامه دارد...
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌻#یوزارسیف
💥 #قسمت47
داخل اشپزخانه شدم,مامان وبابا هنوز راجب من صحبت میکردند وبا ورود من حرفشان را خوردند,ارام به بابا سلام کردم وبابا هم انگار یه جور شرم داشت که توصورتم نگاه کنه ,زیر زبونی جوابم را داد واز جاش پاشد وبه سمت هال رفت.
سفره وغذا را داخل یه سینی گذاشتم به طرف اتاقم حرکت کردم ,به محض ورود به اتاقم,سمیه که گوشیم دستش بود ,انگار که دستش را سر دزدی گرفته باشم ,به طور مشکوکی صفحه گوشی را خاموش کرد وگذاشتش رو میز,عسلی کنار تخت....
یه نگاه استفهام امیز,بهش کردم وگفتم:چی شده ورپریده,همچی دستپاچه ای؟؟بیا غذات بخور که از گشنگی تلف نشی....
سمیه خنده ریزی کرد وگفت:من؟!دستپاچه؟!عمرا ....
ای که گفتی...روده بزرگه روده کوچکه را خورد وبا مزه پرانیهای,سمیه ,نهار را خوردیم وکمی از حال خودم بیرون امدم...
دم دمهای,غروب سمیه گفت :بیا باهم بریم مسجد ,منم از اون ور میرم خونه مان,خیلی هم دیر شده...من که ازاین پیشنهادش هم قلبم به تلپ تولپ افتاده بود وهم یه جورایی شرمم میشد وهم نمیدونستم عکس العمل بابا ومامان چیه با من من گفتم:ن ن نمیدونم والاا ,برو از,مامانم بپرس ببین چی میگه...
سمیه فی الفور رفت وبعد از,چند دقیقه برگشت از اخمهاس درهمش فهمیدم که تیرش به سنگ خورده وگفت:مامان بیچارت حرفی نداشت اما مثل,اینکه بابات قدغن کرده.....
هوفی کردم ونفسم را بیرون دادم....میدونستم این جور میشه کاش خودمون را سبک نکرده بودیم....
سمیه خداحافظی کرد ورفت...
درکه بسته شد ,خودم را روی تخت ولوو کردم,گوشی رابرداشتم ونتش را وصل کردم.....وای وای این چی بود؟؟
🌻#یوزارسیف
💥#قسمت48
خدای من ,این چی بود دیگه...یه پیام ...یه پیام از یوزارسیف...اما اما یوزارسیف که اصلا شماره من را نداشت,یعنی چه؟؟
درحالیکه دستام میلرزید صفحه یوزارسیف را باز کردم...وای سمیه کار خودش را کرده بود...پرده از عشق اتشین من به یوزارسیف برداشته بود وتاکید کرده بود باید صبر پیشه کند وبا ناملایمات ومخالفتها کنار بیایدوبرخی اوقات با منطق واستدلال پیش برود وحرف حقش رابزند تا خدا خودش راهی را برایمان باز کند,البته داخل پیام تاکید کرده بود که پیام از,طرف دوست زری,وپنهان از اونوشته شده وزری خانم هم روحش خبر دار نیست از این پیام...... ,خیلی خیلی عصبانی شدم ,اخه اگر من هم بودم ,باورم نمیشد یه دوست اینقدر اعتماد به نفس داشته,باشه که گوشی دوستش را برداره وپنهان پیام بده...
یوزارسیف درجواب سمیه فقط وفقط نوشته,بود(ممنون) که خوشبختانه یا متاسفانه ,فرصت اینکه جواب یوزارسیف راببیند ,نداشته...وحتی پیام ارسالی,خودش را پاک نکرده بود تا من بفهمم چه دسته گلی به اب داده است.
خدای من باید کاری,میکردم...باید باورش,بشه کار من نبوده...
همینطور که دستهام میلرزید ,تایپ کردم..
سلام اقای سبحانی عزیز,به خدا پیام کار من نبود ,کار دوستم بود واز یک لحظه غفلت من سو استفاده کرده وهرچی که میدونسته ونمیدونسته را با تخیلات خودش امیخته وبرای شما ارسال کرده ,فقط دوست دارم از صمیم قلب باورکنید ,این پیام کار من نبوده...
پیام را ارسال کردم,یوزارسیف ,انلاین نبود,روی تخت دراز کشیدم وگوشی را گذاشتم روی سینه ام وغرق عالم خیال شدم,به تمام چیزهایی که اتفاق افتاده بود فکر کردم ودراخر از سخن بابام که مثلا میخواسته اب پاکی را بریزد روی دست یوزارسیف وجوابی که شنیده ,لبخند رو لبم امد...
ارام از تخت بلند شدم ,کتاب دیوان حافظ را که گاهی میخواندم وغرق لذت میشدم برداشتم وبعداز مدتها به دودستم گرفتم وبه نیت تفال سرم را روی کتاب گذاشتم وحافظ را به جان شاخ نباتش قسم دادم وازاو خواستم تا دلم را ارام کند وخبری از,غیب به من دهد...
کتاب راگشودم...چشمم که به بیت اول دست راست افتاد خنده ای پر رنگ روی لبم نشست وگفتم:ای حافظ شیرازی خوب بلدی با دل ما بازی کنی:یوسف گمگشته باز اید به کنعان غم مخور
کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور...
همینجور که غرق لذت شیرین معنای فال حافظ بودم صدای پیام گوشی ام نشان از امدن جوابی از,جانب,شاید یوزارسیف داشت....صفحه را روشن کردم....درست حدس,زدم...خودش بود...
#ادامه دارد...
📝نویسنده: ط، حسینی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#قسمت47 🎬
در دشتی سرسبز وپرازگلهای رنگارنگ,محوتماشای اطرافم بودم که پدرومادرم ولیلا به سمتم امدند...لیلا باچادری سفید ,قرص صورتش میدرخشید وبه زیبایی فرشته های آسمان شده بود,اهسته اهسته به من نزدیک شدند,لیلا دو کتاب به طرفم داد که نوری زیاد از انها به اسمان میرفت,کتابها راگرفتم یکی قران بود وروی دیگری نوشته بود(نهج البلاغه),هردو رابه سینه ام چسپاندم دست دراز کردم تا دست لیلا را دردستم بگیرم......ناگهان با صدای اذان ازخواب پریدم.
خدای من ,روی سجاده به خواب رفته بودم...یادخوابم افتادم ,با یاداوری چهره ی خندان پدرومادرم وصورت زیبای لیلایم اشکم جاری شد بی شک رویای صادقه بود وحتما اشاره ای نامحسوس برای راهنمایی من,قران راداشتم نام ان یکی کتاب چه بود؟؟؟تا حالا نامش به گوشم نخورده بود,خدایا چه بود؟؟؟
هرچه فکر کردم ,به خاطرم نیامد ,ناگاه به خود امدم...اه وقتم تنگ بود...باید نماز میخواندم وتصمیم میگرفتم که چکار کنم؟
وضو گرفتم وباعشق نمازم راخواندم....به سجده رفتم وباردیگر از خدا خواستم راهی جلوی پایم نهد.
اری درست است ,خدا با زبان قران با بشر سخن گفته,پس از زبان قران پاسخ خدایم رامیشنوم..قران راگشودم اولین ایه ای که به چشمم خورد این بود(ومکروا مکرالله,والله خیرالماکرین . .)
دقیقا منظورش راگرفتم....اری به خدا که تنها راهش همین است...با اعتماد به نفسی زیاد بلندشدم وبسم الله گفتم باید برای یافتن عماد به قلب داعش میرفتم..