آقای مصباح تعریف میکنه:
یکی از شاگردان مرحوم آقای قاضی بعد از فوت،
خوابش را دیده بود. از ایشان پرسیده بود:
«از این عالم که رفتید با شما چگونه رفتار کردند؟»
فرموده بود: «از ما گله کردند.» پرسید:
«از چه چیزی؟!» گفته بود:
«شب جمعهای از نجف به کربلا رفته بودم.
ناگهان هوا سرد شد و لباس گرم هم همراه
نداشتم. صاحب خانه ای که در منزلش بیتوته
کرده بودم، پوستینی آورد، روی ما انداخت.
صبح برای تشکر به او گفتم:
«اگر این پوستین نبود از سرما یخ زده بودم.»
از این دنیا که رفتیم گفتند:
«چرا همین را گفتی که اگر پوستین نبود ما نبودیم؟!»
#داستان_کوتاه
#تلنگرانه
💚⃟༄༈@tarid_media
📌 غمِ دی...
❄️ هوا سرد بود، اما نه خیلی.
مادرش گفته بود کاپشن بپوشه که اگه تا شب موندن، سرما نخوره. دکمه آخر کاپشنش رو بست و دست مادرش رو محکم گرفت.
مسیر حسابی شلوغ بود، مثل مسیر پیادهروی اربعین. از مادرش پرسید: مامان! داریم میریم پیش حاجقاسم؟
مادر با لبخند گفت: آره عزیزم.
دوباره پرسید: مامان! حاجقاسم همون کسیه که اسمش تو سرود «سلام فرمانده» بود. درسته؟
🧡 مادر نگاهی به قد و بالای کوچیک دخترش انداخت و در دل، قربونصدقهاش رفت. بعد خیلی کوتاه گفت: «آره مامانجان!» و ذکرش را از سر گرفت.
ذهن دختر هنوز پر از حرف و سوال بود: چرا تو اون سرود، بعد از عهد با امام زمان، با حاجقاسم هم عهد بستیم؟
مادر به مسیر مونده تا گلزار شهدا نگاه کرد. میخواست بگه، چون حاجقاسم سرباز امامزمان بود و با امام برمیگرده، که صدای مهیبی همهجا پیچید. گوشش سوت میکشید. چشمانش را به سختی باز کرد. دخترش در آغوش حاجقاسم بود و به او لبخند میزد.
📖 #داستان_کوتاه ؛ ویژه چهلم حادثه تروریستی کرمان❣