فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😭دلم آتیش گرفت
+جات خالیه حاج ابراهیم
🌹@tarigh3
13.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌ پزشکیان برنده اصلی انتخابات نیست❌
✅میخوای بدونی چه کسی برنده است؟🤔
✅میخوای بدونی حالا باید چیــکار کنیم؟😢
حتــــما ببین👌تو این موقعیت عاااااااالی بود
❌نشر طوفانی
🌹@tarigh3
9.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیراهن مشکی ما را مادرت اندازه کرد
این سیاهی هدیهی دخت رسول اکرم است🖤
#سیاه_پوشان #محرم
بر گوش جانم می رسد آوای زنگ قافله
این قافله تا کربلا دیگر ندارد فاصله😭
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#در
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل چهارم:گردان سوارزرهی وشغل آزاد
🔻 قسمت:۱۰۲
دوست شهید:امیر عسکری
روزی به من زنگ زد.
گفت «بیا دفترم کارت دارم. ».
رفتم. بعد از سلام و احوال پرسی کفت«برو یه ماشین ون بگیر. پدرومادر شهید کاظمی و چند نفر از خادم شهدا رو بردار،برای زیارت مناطق جنگی ببرشون اهواز. ».
با تعجب گفتم «الآن؟!بذارعید. ».
گفت«نه!همین الآن. »
قبول کردم.
تمام هزینه اش را خودش قبول کرد.
از لحظه ی سوار شدن تا برگشت مان،مرتب به من زنگ می زد تا از احوال شان باخبر شود.
مراقسم داد که خانواده ی شهید کاظمی نفهمند که من هزینه ی سفر را داده ام.
🔻قسمت:۱۰۳
هم رزم شهید:حمید رمضانی
حسین،عجیب عاشق شهدا بود!
باآن ها واقعاًزندگی می کرد.
از رفسنجان می آمد زابل.
بعد می رفت سر مزار شهید میرحسینی،حسین عالی ،حسین سرابندی و…
یک روز ،زاهدان بودم.
دلم هوایش را کرده بود.
تلفن را برداشتم و بهش زنگ زدم.
سلام و احوال پرسی کردیم.
گفتم «حسین،خیلی بی معرفت شده ای!این قدر سرت شلوغ شده که احوالی از دوست قدیم ات نمی پرسی!کجایی؟».
گفت«زابل ام. ».
با تعجب پرسیدم «تو اونجا چه کار می کنی ؟!چرا بی خبر؟!چرا بهم زنگ نزدی؟!».
کلی باهاش دعوا کردم.
گفت«فقط اومده ام سر مزار شهدا. نمی خواستم مزاحم ات بشم. ».
گفتم«بابا،من ماشین داشتم. چرا چیزی نگفتی؟!اگه گفته بودی ،خوب،من هم باهات می اومدم. ».
تو زابل با کسی رفیق نبود. تنها دوستش توی استان،من بودم.
فقط به خاطر دوستان شهیدش آمده بود.
باشهدا زندگی می کرد.
🔻قسمت:۱۰۴
هم رزم شهید:حسن پور محمدی
سال۱۳۸۶،در پرواز تهران به کرمان،با حسین همراه بودم.
وقتی کرمان رسیدیم،باهم به طرف رفسنجان حرکت کردیم.
از لحظه ای که سوار ماشین شدیم،حرف زد و درددل کرد:«خیلی فعالیّت کردم. خیلی تلاش کردم که زندگی خوبی برای خانواده ام مهیا کنم. با همه ی وجودم حاضرم همه ی دارایی خودم رو بدم؛ولی بتونم درراه خدا شهید بشم. ».
در طول راه ،مرتب گریه می کرد.
یکی یکی شهدا را یاد می کرد.
از بچّه هایی که به مقصد رسیده بودند و ازتیرهای شیطان که به انسان اصابت می کند،حرف زد.
می گفت«باید زرنگ باشی و از دام شیطان فرار کنی. ».
آن قدر گریه کرد که چشمانش قرمز شده بود.
حالش خیلی خراب بود.
وقتی به رفسنجان رسیدیم،حسین را مستقیم به منزل خودمان بردم.
دوساعتی گذشت.
تقریباًحالش بهتر شده بود.
گفت «نماز می خونم. بعد من رو برسون منزل. ».
وضو گرفت و شروع کرد به نماز خواندن.
دیدم نماز عجیبی می خواند؛همان تعقیب های نماز شب شهید محمدرضا کاظمی!
بااخلاص و با گردن کج،در حال راز و نیاز بود.
حال عجیبی داشت.
اصلا متوجه من نبود.
وقتی نمازش تمام شد،آرام و قرار نداشت.
هر چه اصرار کردم بیشتر بمان،قبول نکرد.
سوار ماشین شدیم.
در راه،مرا قسم داد وگفت: از صحبت های امروزمان،هیچ جاحرفی نزن.
دلم خیلی گرفته بود؛خواستم کمی سبک بشم.
ما از قافله ی عظیم شهدا جا موندیم.
باید ارتباط خودمون بااون ها را قطع نکنیم.
با کمک و آبروی شهدا ،هر طوری شده ،باید خودمون رو به مقصد برسونیم.
🌹@tarigh3
همراهان گرامی آخرین قسمت روایت دردانه کرمان تقدیم نگاه مهربانتان شد
عذرخواهی میکنم بابت بی نظمی در ارسال ،چون مصادف شد با ایام انتخابات
ان شاءالله که حلال کنید.
بزودی داستان جدید بارگذاری خواهد شد.