eitaa logo
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
879 دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
8.9هزار ویدیو
49 فایل
🌹می ترسم از خودم ▪زمانی که عکس شهدارابه دیواراتاقم چسبوندم، ولی به دیواردلم نه! 🌷منتظرنظرات خوب شما همسنگران هستیم: 🌴ارتباط با خادم الشهدا کانال: 🌹 @yazahrar 🌻لینک کانال: 🌹http://eitaa.com/joinchat/381026320Cb5fdfee742
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 🎀 🔻 در همایش خــانواده رضــوی: یڪ نماز ظهر در خدمت بودیـم. نماز که تموم شد، آقا میخواستند بروند به من گُفتند: کاری ندارید؟ گفتم آقا‌ یه‌ناهار باشما آرزوست😊 آقا گفتند: ببخشید من ناهارم رو با حاج‌خانم میخورم...❤️
ماجز گناه چیز دیگری در کوله بارمان نداریم شهدا ما شرمنده امام زمانیم ... از قول ما به بگید ما دوستشان داریم . بگید جنگ با شیطان است .
🕊🌱بین خودمان بماند 🕊🌱 آرزویَـم را می‌نویسم ! تا گذرت بر من بیوفتد ... 🕊🕊🕊🕊🕊🕊 حضور امام صبح امروز ۱۴۰۱/۱۱/۱۱ گلزار شهدای در آستانه ‌دهه‌ انقلاب اسلامی الهی الحقنی بالشهدا والصالحین التماس دعای ویژه .
الهے چشات پر از غم نشہ آقا🤲🏻 سفره ے فاطمیه ات جمع نشہ آقا خدا بہت سلامتے بده ڪہ سایَت از سر ڪشور ما ڪم نشه آقا ✋🏻 .
🔴 پیرامون بیانات امروز رهبری 🔹 در خصوص بیانات بسیار مهم امروز مقام معظم رهبری چند نکته حائز اهمیت به نظر می‌رسد: 1. بسیار صریح و با مردم و جهان اسلام صحبت کردند.‌ در کمال صداقت و انصاف و بسیار عمیق شرایط سوریه و منطقه را تحلیل کردند. 2. نامی از تروریست‌های تحریرالشام نبردند و فقط به داعش اشاره کردند. یعنی اینها همان داعشی‌های تروریست مزدور هستند. به علاوه تلویحا اشاره کردند داعشی که بسیار بسیار بزرگتر از این گروهک‌ها بود، برچیده و نابود شدند و سرنوشت داعش نیز در انتظار این گروهک‌های تروریستی است. 3.‌ به این شبهه/ابهام مهم که ایران هیچ تلاشی برای حفظ بشار اسد نکرد، پاسخ دادند. از اطلاع دادن چندباره و چند ماه قبل توسط دستگاه‌های اطلاعاتی تا تلاش برای اعزام نیرو. به‌علاوه به نحوه کمک‌های مستشاری سابق را توضیح دادند. 4. بجای ورود یا تشدید گسل‌های مذهبی، یا گسل‌های قومیتی پان ترکیسم و پان عربیسم و غیره، جهان اسلام را یکپارچه در مقابل جهان استکبار تعریف کردند. درواقع صحنه نبرد و درگیری واقعی را جبهه یکپارچه جهان اسلام در مقابل استکبار جهانی ترسیم کردند و همگان را به فعالیت در این جبهه دعوت کردند. عملاً تروریست‌ها و حامیانشان را خلع سلاح کردند. 5. برخلاف القائات دشمنان و یا تحلیل‌های نادرست خودی‌ها، اطمینا‌ن‌بخشی کردند که مقاومت نه‌تنها ضعیف‌تر نخواهد شد بلکه قوی‌تر و گسترده‌تر از گذشته ادامه خواهد یافت. بدین معنی که مقاومت اساساً فردمحور یا دولت‌محور نیست بلکه یک مکتب و تفکر مبارزه با ظلم و استکبارست لذا با رفتن اشخاص تضعیف یا نابود نمی‌شود. 6. برخلاف همه تحلیل‌های ناامید کننده، افق‌های روشن مقاومت را ترسیم کرده و وعده پیروزی دادند. تحلیل بینشی آن بسیار دقیق بود. 7.‌ وعده آزادی سوریه بدست جوانان سوری را دادند. این تحلیل علاوه بر وعده آزادی، دارای مرزبندی است. مرزبندی واقعیت جوانان سوری با مزدوران تروریست کف خیابان. 8. چهار انذار مهم دادند: عدم غفلت از دشمن، پرهیز از کوچک انگاری دشمن، غرور در پیروزی‌ها و نهایتا انفعال در شکست‌های ظاهری. 9. به یکی از مولفه‌های فروپاشی حکومت سوریه اشاره کردند که کمتر به آن دقت شده بود؛ صرف نظر کردن مسئولان نظامی سوریه از دفاع مردمی [بسیج] و گروه‌های مردمی سوری که در مقابل داعش جنگیدند و یکی از پایه‌های موفقیت سوریه در برهه بحران قبلی بودند. 10. در عین اینکه به برخی از نقطه‌های ضعف‌ جدی حکومت سوریه اشاره کردند اما مانند گذشته و با جزئیات جدید سابقه کمک حکومت سوریه به ایران در زمان جنگ تحمیلی را ذکر کردند. در حقیقت تبیین فرمودند روابط ما و سوریه متقابل و مبتنی بر منافع ملی دوطرف بوده است. 11. در ترسیم و تبیین حوادث سوریه، به نکته خیلی مهم و راهبردی اشاره کردند و آن تاکید ایشان بر ماهیت جبهه مقاومت بود. بعد معنوی و فکری (در مقابل سخت افزاری )، بعد مردمی (در مقابل حاکمیتی و یا فرقه‌ای) بعد عقلانیت (برای کنش و عدم کنش برای حضور و عدم حضور دلیل داریم) مورد تاکید ایشان قرار گرفت. 🌹@tarigh3
امروز چندتا از ته دل کنیم بگیم: لطفا خدایا ببخشید لطفا لطفا چندتا صلوات بفرستیم و از ته دل، دست بر سینه؛ بر محضر حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف عرض سلام و ادبی نماییم و بخواهیم کمک مون کنن که بنده بهتری باشیم
امروز چندتا از ته دل کنیم (بدون عدد) و چندتا صلوات بفرستیم و از ته دل، دست بر سینه؛ بر محضر حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف عرض سلام و ادبی نماییم و بخواهیم کمک مون کنن که بنده بهتری باشیم ...
🕊🌱بین خودمان بماند 🕊🌱 آرزویَـم را می‌نویسم ! تا گذرت بر من بیوفتد ... 🕊🕊🕊🕊🕊🕊 حضور امام صبح امروز ۱۱بهمن ماه گلزار شهدای در آستانه ‌دهه‌ انقلاب اسلامی الهی الحقنی بالشهدا والصالحین التماس دعای ویژه ... 🌹اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌹 🌱🕊@tarigh3🕊🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍#از_روزی_که_رفتی ❤️ قسمت ۵۳ و ۵۴ _…..تویی که
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍 ❤️ قسمت ۵۵ و ۵۶ _....تمام عشقش به این بود که اجازه داده! غرق لذت بود که اذن داده! برای مردن نرفت! برای رفت! میگفت باید بشه و مثل بی‌بی جانم حضرت معصومه و پر از زائر باشه!میگفت یه روز سه تایی میریم که دل سیر زیارت کنیم! من زنجیر پای مَردَم نبودم... من نفس امّاره نبودم....من ابلیس نبودم براش! قرآن بالای سرش گرفتم، پشت سرش آب ریختم! آیةالکرسی خوندم براش و سپردمش دست علمدار کربلا! مگه نمیگن پشت هر مرد موفقی یک زنه؟ من اونو به بالاترین مقام رسوندم... حالا اون رها شده از دنیا و من تو فشار قبر موندم! آیه حرف میزد و هق هق میکرد.... رها نوازشش آیه حرف میزد و سایه کنارش اشک میریخت. حاج علی به در تکیه داده بود. ارمیا حسرت به دلش مینشست. صدرا در خود میپیچید! چقدر درد در قلب این زن است! چقدر حرفهای ناگفته دارد این زن! این آیه‌ی زندگی سیدمهدی است، چرا آیه‌اش را میشکنند؟ آیه که به خواب رفت،... هیچ چشمی روی هم نرفت... حال بدی بود. حرف‌های مانده بر دل آیه حال بدش را به همه داده بود. حالا خوب آیه را میدانستند. بخشی از درد بزرگ آیه! اذان که گفتند، حاج علی در سجده هق هق میکرد. نماز صبح که خواندند، چشمها سنگین شد و کسی نگاه خیره مانده به پنجره زنی که قلبش درد داشت را ندید! 🕊سید مهدی: _سر بلند کن بانو! اینهمه صبر کردم تا مَحرمم بشی، اینهمه سال نگاه دزدیدم که پاکی عشقم به گناه یه نگاه گره نخوره، حالا نگاه نگیر که دیگه طاقت این خانومیتو ندارم بانو!چشماتو از من نگیر بانو! همیشه نگاهتو بده به نگاه من! آیه که سر بلند کرد، سید مهدی نفس گرفت: 🕊_خیلی ساله که منتظر این لحظه‌ام که بانوی قصه‌ام بشی... که بزرگ بشی بانو! که بیام خواستگاریت! نمیدونی چقدر سخت بود که صبر کنم...که دلم بلرزه و بترسه که کسی زودتر از من نیاد و ببردت... که کسی بله رو ازت نگیره و دست من از دامنت باز بمونه بانو! آیه دلبری کرد: _دلم خیلی سال پیش لرزید، برای یه پسر که یه روز با لباس نظامی اومد تو کوچه... دلم لرزید برای قدم‌های محکمش، قدم‌هایی که سبک و بیصدا بود... دلم لرزید برای چشمای خسته‌اش، چشمایی که نجیب بود و نگاه میدزدید از من! 🕊سید مهدی: _آخ بانو... بانو... بانو! نگو که خستگی من با دیدن دختر حاجی به در میشد، که امید من اون دختر حاجی بود! به امید دین تو هر هفته میومدم تا قم که نفس بکشم توی اون کوچه... آیه ریز خندید! َ آه کشید. جایت خالی‌ست مرد... روز بعد، همه رفتند و رها ماند. سوم و هفتم را که گرفتند، باز هم همکاران سید مهدی خود را رساندند. ارمیا این‌بار با همکارانش آمده بود. با آن لباس‌ها و کلاه سبز کجش... حاج علی متعجب به ارمیا و یوسف و مسیح نگاه میکرد: _نمی دونستم همکار سید مهدی هستین! ارمیا: _ما هم تا موقع تشییع نمیدونستیم! ارمیا از همیشه آرامتر بود... از همیشه ساکت‌تر! این یوسف و مسیح را میترساند. ارمیای این روزها، با همیشه فرق داشت. حاج علی چهار پاکت مقابل آیه گذاشت. مراسم هفتم به پایان رسیده بود و پدر و دختر در خانه تنها بودند. رها هم با صدرا به تهران بازگشته بودند. حاج علی: _امانتی‌های سید مهدی، صحیح و سالم تحویل شما! آیه نگاه به پاکتها انداخت. دست‌خط زیبای سید مهدی بود: "برای بانوی صبورم" پاکت را باز کرد. 🕊✍بانوی صبورم سلام! شاید بتوان نام این چند خط را وصیت گذاشت، باید برایت کنم؛ بایدبدانی که من بدون فکر، تو را رها نکرده‌ام بانو!چند شب قبل، خوابی دیدم که وادارم کرد به نوشتن این نامه‌ها...بانو! من شهادتم را دیده‌ام! یادت نرود بانو، در این فراق! صبرکن که اجر صبر تو با شهادت من است... میدانم چه بر سرم می‌آید. میدانم که تقدیرت از من جدا میشود، به تقدیرت پشت نکن بانو! از من بیاد داشته باش که را هوای دنیا از سرت بر ندارد! از من داشته باش که تنهایی فقط شایسته‌ی خداست! از من داشته باش که بهترین تو در این دنیاست! بانو... من دخترکم را در خواب دیده‌ام... دخترک زیبایم را که شبیه توست را دیده‌ام. نگران من نباش! من تمام لالایی‌هایی که برایش خواهی خواند را شنیده‌ام! من تمام شبهای بی‌تابی‌ات را دیده‌ام... من لحظه‌ی تولد دخترکم را هم دیده‌ام! بانو... من حتی مردی که نیازمند دستان توست را هم دیده‌ام! مردی که بدون تو توان زندگی کردن ندارد. تو من بودی بانو، اما کسی هست که را از تو خواهد داشت! بانو نکند به غرّه شوی که به مویی بند است! به غَرّه نشو که به شبی بند است! به ..... 💚ادامه دارد..... 🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری ... 🌹اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌹 🌱🕊@tarigh3🕊🌱
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍 ❤️ قسمت ۹۹ و ۱۰۰ نام ارمیا در خاطرش آنقدر کمرنگ بود که یادی هم از آن نمیکرد. از مردی که چشم به راهش مانده بود. آیه نگاهش را به همان قاب عکس دوخت که مردش برای شهادت گرفته بود! همان عکس با لباس نظامی را در زمینه حرم حضرت زینب گذاشته بودند. مردش چه با غرور ایستاده بود. سر بالا گرفته و سینه‌ی ستبرش را به نمایش گذاشته بود. نگاهش روی قاب عکس دیگر دوخته شد... تصویر رهبری... همان لحظه صدای آمد. نگاه از قاب عکس گرفت و به قاب تلویزیون دوخت. آقا بود! خود آقا بود! روی زانو جلوی تلویزیون نشست. دیدار آقا با شهدای مدافع حرم بود. زنی سخن میگفت و آقا به حرف‌هایش گوش میداد. آیه هم سخن گفت: _آقا! اومدی؟ خیلی وقته منتظرم بیای! خیلی وقته چشم به راهم که بیای تا بگم تنها موندم آقا! دخترکم بی‌پدر شد... الان فقط خدا رو داریم! هیچ‌کسو ندارم! آقا! شما یتیم نوازی میکنی؟ برای دخترکم پدری میکنی؟ آقا دلت آروم باشه ها... ارتش پشتته! ارتش گوش به فرمانته! دیدی تا اذن دادی با سر رفت؟ دیدی ارتش سوال نمیکنه؟ دیدی چه عاشقانه تحت فرمان شمان؟ آقا! دلت قرص باشه! آیه سخن میگفت... از دل پر دردش! از کودک یتیمش! از یتیم داری‌اش! از نفس‌هایی که سخت شده بود این روزها! رها که به خانه‌اش رفته بود برای آوردن لباس‌های مهدی، وارد خانه شد و آیه را که در آن حال دید، با گوشی‌اش فیلم گرفت و همراه او اشک ریخت. آیه که به هق‌هق افتاد و سرش را روی زمین گذاشت، دوربین را قطع کرد و آیه را در آغوش گرفت... خواهرانه آرامش کرد. پنجشنبه که رسید، آیه بار سفر بست! زمان زیادی بود که مردش را ندیده بود، باید دخترکش را به دیدار پدر میبرد. با اصرارهای فراوان رها، همراه صدرا و مهدی، با آیه همسفر شدند. مقابل قبر سیدمهدی ایستاده بود. بیخبر از مردی که قصد نزدیک شدن به قبر را داشته و با دیدن او پشیمان شد و پیش نیامد. از دور به نظاره نشست. آیه زینبش را روی قبر پدر گذاشت: _سلام بابا مهدی! سلام آقای پدر! پدر شدنت مبارک! اینم دختر شما! اینم زینب بابا! ببین چه نازه! وقتی دنیا اومد خیلی کوچولو بود! از داغی که روی دلم گذاشتی این بچه سهم بیشتری داشت! خیلی آسیب دید و رشدش کم بود.، اما خدا رو شکر سالمه! دستی روی صورت دخترکش کشید: _امشب تو کجایی که ندارم بابا من بیتو کجا خواب ببینم بابا؟ برخیز ببین دخترکت می‌آید نازک بدنت آمده اینجا بابا دستی به سرم بکش تو ای نور نگاه این عقده به دل مانده به جا ای بابا هر روز نگاهم به در این خانه‌ست برگرد به این خانه‌ی احزان شده‌ات بابا در خاطر تو هست که من مشق الفبا کردم؟ اولین نام تو را مشق نوشتم بابا دیدی که نوشتم آب را بابا داد؟ لبهات بسی خشک شده ای بابا من هیچ ندانم که یتیمی سخت است تکلیف شده این به شبم ای بابا این خانه‌ی تو کوچک و کم جاست چرا؟ من به مهمانی آغوش نیایم بابا؟ من از این بازی دنیا نگرانم اما رسم بازی من و توست بیایی بابا رها هق‌هقش بلند شد. صدرا که مهدی را در آغوش داشت، دست دور شانه‌ی رهایش انداخت و او را به خود تکیه داد. اشک چشمان خودش هم جاری بود. ارمیا هم چشمانش پر از اشک بود "خدایا... صبر بده به این زن داغدیده!" شانه‌های ارمیا خم شده بود. غم تمام جانش را گرفته بود. فکرش را نمیکرد امروز آیه را ببیند. از آن شب تا کنون بانوی سیدمهدی را ندیده بود. دل دل میکرد. با این حرف‌هایی که آیه زده بود، نمیدانست وقت پیش رفتن است یا نه؟ دل به دریا زد و جلو رفت! َآیه کفش‌های مردانه‌ای را مقابلش دید. مرد نشست و دست روی قبر گذاشت...فاتحه خواند. بعد زینب را در آغوش گرفت و با پشت دست، صورتش را نوازش کرد. عطر گردنش را به تن کشید. هنوز زینب را نوازش میکرد که به سخن درآمد: _سال‌ها پیش، خیلی جوون بودم، تازه وارد دانشگاه افسری شده بودم. دل به یه دختر بستم... دختری که خیلی مهربون و خجالتی بود. کارامو رو به راه کردم و رفتم خواستگاریش! اون روز رو، هیچوقت یادم نمیره... اونا مثل حاج علی نبودن، اول سراغ پدر و مادرم رو گرفتن؛ منم با هزار جور خجالت توضیح دادم که پدر مادرم رو نمیشناسم و پرورشگاهی‌ام! این رو که گفتم از خونه بیرونم کردن، گفتن ما به آدم بی‌ریشه دختر نمیدیم! اونشب با خودم عهد کردم هیچوقت عاشق نشم و ازدواج نکنم. زندگیم شد کارم... با کسی هم دمخور نمیشدم، دوستام فقط یوسف و مسیح بودن که از پرورشگاه با هم بودیم. تا اینکه سر راه زندگی سیدمهدی قرار گرفتم. راهی که اون به پایان خوشش رسیده بود و من هنوز شروعش هم نکرده بودم! من خودمو در حد شما نمیدونم! شما کجا و من جامونده کجا؟ خواستن شما لقمه‌ی بزرگتر از دهن برداشتنه،.... 💚ادامه دارد..... 🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری ... 🌹اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌹 🌱🕊@tarigh🕊🌱
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍#از_روزی_که_رفتی ❤️ قسمت ۱۰۳ و ۱۰۴ ارمیا به
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍 ❤️ قسمت ۱۰۵ و ۱۰۶ (پایانی) دم رفتن به آیه گفت: _من هنوز منتظرم! امیدوارم دفعه‌ی بعد... آیه پاکت نامه‌ای به سمت ارمیا گرفت. ارمیا حرفش را نیمه تمام قطع کرد. آیه: _چند تا پاکت از سید مهدی برام مونده! یکی برای من بود، یکی مادرش، یکی دخترش وقتی سوال پرسید از پدرش... و این هم برای مردی که قراره پدر دخترکش بشه! آیه نگفت برای مردی که همسرش میشود، گفت پدر دخترش! حجب و حیا به این میگویند دیگر؟ صدای دست زدن بلند شد... ارمیا خندید و خدا را شکر گفت. پاکت نامه را باز کرد: ✍🕊_سلام! امروز تو توانستی دِل آیه‌ای را به دست آوری که روزی دنیا را برایش زیر و رو میکردم! تمام هستی‌ام را... جانم را، روحم را، دنیایم را به دستت میدهم! امانتدار باش! همسر باش! پدر باش! جای پر کن! آیه‌ام شکننده است! مواظب دلش باش! دخترکم پناه میخواهد، پناهش باش! دخترم و بانویم را اول به خدا و بعد به تو میسپارم... ارمیا نامه با در پاکت گذاشت ، و پاکت را در جیبش. لبخند جزء لاینفک صورتش شده بود. انگار زینب پدردار شده بود! صدرا: _گفته باشما! ما آیه خانم و زینب سادات رو نمیدیم ببریا، تو باید بیای همینجا! ارمیا: _خط و نشون نکش! من تا خانومم نخواد کاری نمیکنم، شاید جای بزرگتری بخواد! آیه گونه‌هایش رنگ گرفت. رها: _یاد بگیر صدرا، ببین چقدر زن‌ذلیله! ارمیا: _دست شما درد نکنه! آیه خانوم چیزی به دوستتون نمیگید؟ آیه رنگ آمده در به صورتش پس رفت! زهرا خانم: _دخترمو اذیت نکن پسرم فخرالسادات: _پسرم گناه داره، دخترت خیلی منتظرش گذاشته! ارمیا نگاهش را با عشق با فخرالسادات دوخت، مادر داشتن چقدر لذتبخش بود. محمد: داداشم داره داماد میشه! ِکل کشید . و صدرا ادامه داد: _پیر پسر ما هم داماد شد! ارمیا به سمت حاج علی رفت: _حاجی، دخترتون قبولم کرده! شما چی؟ قبولم میکنید؟ حاج علی: _وقتی دخترم قبولت کرده، من چی بگم؟ دخترم حرف دل باباشو میدونه، خوشبخت بشید! ارمیا دست پدر را بوسیده بود. این هم آرزوی آخرش "حاج علی پدرش شده بود." ساعت 9 شب بود ، و بحث عقد و مراسم بود. محمد و صدرا سر به سر ارمیا میگذاشتند و گاهی آیه را هم سرخ و سفید میکردند. تلفن خانه زنگ خورد. حاج علی بلند شد و تلفن خانه را جواب داد. دقایقی بعد تلفن را قطع کرد و رو به آیه کرد: _آیه بابا به آرزوت رسیدی! داره میاد دیدن تو و دخترت! پاشو.. تا یک ساعت دیگه میان! ارمیا به چهره‌ی بانویش نگاه کرد. یاد فیلمی افتاد که صدرا برایش تعریف کرده بود. آنقدر اصرار کرده بود که آن را نشانش دادند. هق‌هق‌هایش را شنیده بود. آرزوهایش را! ارمیا همه را میدانست جز اینکه چرا آیه در تنهایی هایش هم حجاب داشت! ارمیا که از موهای شده‌ی بانویش نمیدانست! نمیدانست که غم‌ها پیرش کرده‌اند! که اگر میدانست سه سال صبر نمیکرد! آیه دستپاچه بود! همه دستپاچه بودند جز ارمیا که بانویش را نگاه میکرد! "به آرزویت رسیدی بانو؟ مبارک است..." صدای زنگ در که آمد،آیه جان گرفت... 💚پایان💚 اذنی بده، روی ارتش ما هم حساب کن بی‌بی شام بلایم شتاب کن این سیل کوفه‌ی پیمان‌شکن که نیست با خوِن این جماعت اشقی خضاب کن ارتش که خواب ندارد برای تو روی سه ساله دختر ما هم حساب کن این رو سیاهی دنیا به آخر است کاخ تمام بی‌صفتان را خراب کن 🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری ... 🌹اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌹 🌱🕊@tarigh3🕊🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌