#در_محضر_بزرگان
✅بهترین سرگرمی انسان..🌱
💢در اطراف ما هیچ پدیدهای وجود ندارد که پیامی برای ما نداشته باشد.📩
💠تمام صحنههایی که ما در آنها زندگی میکنیم طراحی شدۀ دست کارگردان عالم هستی است؛
👈 نه #بیحکمت چیده شدهاند و نه #بیدلیل برچیده میشوند. ✔️
✴️بهترین سرگرمی انسان کشف معمای #حکمت صحنهها و درک پیامهای پدیدههاست.✅👌
#استاد_پناهیان
🌀 درس بزرگ از ماجرای صلح #امام_حسن علیه السلام
🔰 دلایل صلح مشخص است ، عدم همراهی یاران ، فتنه داخلی بین نیروهای خودی ، خطر خوارج ، خیانت فرماندهان داخلی و رفتن به سمت معاویه و...
👈 اما نکته دردناک ماجرا اینجاست که برخی #شیعیان اسم و رسم دارد زیر بار حکمت و تدبیر صلح امام نرفتند و با چنین القاب زشتی 👆 امام را یاد کردند 😔😔😔
✅ درس بزرگ اینجاست که بفهمیم قرار نیست ما حکمت و دلیل همه دستورات امام جامعه و در عصر امروز #ولی_فقیه را درک کنیم ، وظیفه ما #تبعیت و #اطاعت است ، هرچند اگر در عقل ما هزاران دلیل بر خلاف دستور #ولی_فقیه باشد.
👈 باید بدانیم او به دلیل تجربه بالا ، علم بالا ، دسترسی به اطلاعات کامل تر و دقیق تر و.... بهتر از من و شما صحنه را می بیند و تحلیل می کند و دستوراتش همراه با #حکمت است.
❌ قرار نیست هروقت نظرمان با رهبری یکی بود از ایشان تبعیت کنیم ‼️ اوج ولایتمداری آنجاست که نظرمان با رهبری مخالف باشد اما تسلیم امر ایشان شویم و اطاعت کنیم. امام صادق(ع) سه ویژگی مهم از سلمان فارسی گفتند که دلیل رشد او بود ، اولینش همین بود ، هرجا نظرش با مولا امیرالمومنین (ع) مخالف بود، نظر خودش را کنار می گذاشت و به نظر مولا گردن می نهاد. ❌
❌ در ایام فتنه ضدواکسن ها ، در ایامی که رهبری مخالف استیضاح حسن روحانی بود ، در ایام تمجید و تعریف های بی نظیر رهبری از دولت شهید رئیسی در زمان زنده بودنش ، بارها و بارها دیدیم برخی #سوپرانقلابی ها چطور زیر بار حرفهای رهبری نرفتند... همه با چشم خودمان دیدیم...
مراقب باشیم...
✍️ احسان_عبادی
#شهادت_امام_حسن_مجتبی
🌹@tarigh3
🌿
خدایا شکرت که تو همه کاره عالمی😍
داده هات #رحمته....
نداده هات #حکمت....
ما رو لحظه ای به حال خودمون نذار
#سلام_روزتونبخیر_بندگانخوبخدا
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍#از_روزی_که_رفتی ❤️ قسمت ۹ و ۱۰ صدای پدر آم
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷
💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی
🤍#از_روزی_که_رفتی
❤️ قسمت ۱۱ و ۱۲
امروز نه حلقهای خواهد بود، نه مهریهای، نه دسته گلی، نه ماشین عروسی و نه لباس عروسی!
جایی شنیده بود خون آشامها لباس عروسشان سیاه است... خدایا! من خون
چه کسی را نوشیدهام که سیاهی دامنگیرم شده؟!
به دنبال پاهای پدر میرفت ،
و ذهنش را مشغول میکرد. به تمام چیزهایی که روزی بیتفاوت از آنها میگذشت، با دقت فکر میکرد.
نگاهش را خیره کفشهای پدر کرد ،
که نبیند جز سیاهیها را! میدانست تمام این اتاق پر از آدمهای سیاهپوش است. پر از مردان و زنان سیاهپوش.میدانست زنها گریه و نفرین میکنندش... رهای بیگناه را مقصر تمام بدیهای دنیا میکنند!
دستی نگاه مات شدهاش به کفشهای
پدر را پاره کرد. دستی که آستینهای سیاهش با سپیدی پوستش در تضاد بود. دستی که نمیدانست از آن کیست .
و چیزی در دلش میخواست بداند این دست چه کسی است که در میان این همه نحسی و سیاهی، قرآنی با آن جلد سپید را مقابلش گرفته است!
شاید آیه باشد،
که باز هم به موقع به دادش رسیده است!
نام آیه، دلش را آرام کرد! دستِ دراز شده هنوز مقابلش بود.
قرآن را گرفت... بازش نکرد، با خدا قهر نبود آخر آیه یادش داده بود قهر با خدا معنا ندارد؛ فقط آدمها برای #توجیه_گناهان خود است که قهر با خدا را #بهانه میکنند! قرآن را باز نکرد چون حسی نداشت...
تمام ذهنش خالی شده بود. در میان تمامی این سیاهیها #حکمتت چیست که قرآن را به دست من رساندی خدا؟حکمتت چیست که من اینجا نشستهام؟
معنایش را نمیدانم!
من سوادم به این چیزها قد نمیدهد. من سوادم به دانستن این #تقدیر و #حکمت و #قسمت نمیرسد!
کاش آیه بود و برایش از امید حرف میزد! مثل روزهایی که گذشت! مثل تمام روزهایی که آیه بود! راستی آیه کجاست؟
یاد آن روز افتاد:....
آیه وارد اتاق شد:
_از دکتر صدر مرخصی گرفتم؛ البته بعد از برگشت دکتر از سمینار! بعد اون تعطیلات، من تا چند وقت بعدش نمیام، دارم میرم قم پیش بابام! آقامونم که باز داره میره سوریه! دل و دماغ اینجا و کار رو ندارم. مراجعام رو هم گفتم بدن به تو، کارتو قبول دارم رها بانو!
رها ابرویی بالا انداخت و گفت:
_حالا کی گفته من جور تو رو میکشم؟
آیه تابی به گردنش داد:
_باید جور بکشی! خل شد پسرم از دست و تو و اون «سایه».
سایه اعتراض کرد:
_مگه چیکارش کردیم؟ تو بذار اون بچه بشه، اون هنوز جنینه! جنین! همچین دهنشو پر میکنه میگه پسرم که انگار چی هست!
آیه چشم غرهای به سایه رفت:
_با نینی من درست حرف بزنا! بچهم شخصیت داره!
رها دلش ضعف رفت برای این مادرانههای آیه!
صدایی رها را از آیهاش جدا کرد.دقیقا وسط تمام بدبختیهایش فرود آمد.
-خانم رها مرادی، فرزند شهاب...
گوشهایش را بست! بست تا نشنود صدای نحسی که درد داشت کلامش! دیگر هیچ نشنید. شنیدنش فراتر از توان آدمی بود.
-رها!
این صدا را در هر حالی میشنید! مگر میشود صدای توبیخگر پدر را نشنود؟ مگر میشود نشنود ناقوسی را که قبل از تمام کتک خوردنهایش میشنید؟
این لحن را خوب میشناخت!
باید بله میگفت؟ بله میگفت و تمام میشد؟ بله میگفت و به پایان می رسید؟ بله میگفت و هیچ میشد؟!
-بله
اجازه نگرفت از پدری که رها را بهای رهایی پسرش کرد.
صدای ِکل نیامد...
کسی نقل نپاشید... تبریک نگفتند... عسل نبود... حلقه
نبود... هیچ نبود!
فقط گریه بود و گریه... صدای مادرش را میشنید؛ سر بلند نکرد. سر به زیر بلند شد از جایش.
قصد خروج از در را داشت که کسی گفت:
_هنوز امضا نکردی که! کجا میری؟
صدا را نمیشناخت؛ حتما یکی از خانوادهی مقتول بودند، یکی از خانوادهی شوهرش!
به سمت میز رفت و خودکار را برداشت و تمام جاهایی را که مرد نشان میداد امضا کرد.
خودکار را که زمین گذاشت،
دست مردانه ای جلو آمد و آن را برداشت؛ حتما دست شوهرش بود. افکارش را پس زد. صدای پدر را شنید که دربارهی آزادی دردانهاش حرف میزد.
پوزخندی زد و باز قصد بیرون رفتن از آن هوای خفه را داشت که صدایی مانع شد:
_کجا خانم؟ کجا سرتو انداختی پایین و داری میری؟ دیگه خونهی بابا نیستی که خودسر باشی مثل اون داداش عوضیت! دنبال من بیا!
و مرد جلوتر رفت! صدایش جوان بود. عموی مقتول بود؟ این صدا صدای همسرش بود؟ چشمش به کفشهای سیاه مرد بود و می رفت.
مردی با لباسهای سیاه که از نویی برق میزد. لباسهای خودش را در ذهنش مرور کرد...
عجب زن و شوهری بودند! لباسهای مستعمل شده ی خودش کجا و لباسهای این مرد کجا!
مرد مقابل ماشینی ایستاد و خطاب به رها گفت:
_سوار شو!
و رها رسوار شد.
رام بودن را بلد بود! از کودکی به او آموخته بودند اینگونه باشد؛ فقط آیه بود که به او شخصیت میداد؛
فقط آیه بود که.....
💚ادامه دارد.....
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
#کانال_طریق_الشهدا...
🌹اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌹
🌱🕊@tarigh3🕊🌱