#از_من_گفتن_بود!
🌷به همراه سردار بارها برای قرائت فاتحه بر سر مزار شهید یوسف الهی حاضر شده بودم و میدانستم فضای کنار این شهید والامقام جایی برای دفن یک پیکر را ندارد به شهید حاج قاسم عرض می کردم که حاج آقا فضای اینجا بسیار کوچک است و جای شما نمی شود که حاج قاسم در پاسخ به من افزود: افضلی از من گفتن بود.
🌷حال که با پیکر تکه تکه شده شهید حاج قاسم روبرو شده ایم و شواهد امر حاکی از این است که برای دفن پیکر مطهر سردار فضای زیادی نیز نیاز نیست متوجه صحبت های آن روز شهید حاج قاسم شدهام.
راوى: يوسف افضلى معاون فرهنگی و مشارکتهای مردمی ستاد بازسازی عتبات عالیات
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🏴 http://eitaa.com/joinchat/381026320Cb5fdfee742
#تكيه_بر_آر_پى_جى
🌷همراه بچه هاى گروه تفحص لشكر عاشورا، در منطقه فكّه، همانجايى كه روزى در بهار سال ٦٢ عمليات والفجر يك انجام شده بود، خاكريزها و شيارها مى گشتيم تا شهيدان بر جاى مانده را بياييم، روى يكى از خاكريزها با صحنه جالب و باور نكردنى ى رو به رو شديم.
🌷بسيجىِ آر.پى جى.زن، روى زانون نشسته بود تا تانك رو به رويش را بزند، ولى بلافاصله پس از شليك موشك گلوله تك تيراندازان عراقى پيشانى اش را شكافته و او كه رو به جلو افتاده بود، در همان حال لوله آر.پى.جى به صورت عمود بر زمين مانده و بدن او متكى بر آر پى جى، به حالت نيمه سجده روى خاكريز مانده بود، آرام و آهسته، استخوانهايش را جمع كرديم و اندام مطهرش را با خود آورديم.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#طنابی_از_زیرپوش...!
🌷در عمليات عاشورا، در منطقه ميمک معبر مىزديم که طناب معبر کم آورديم قرار بود تانکرها و کاميونهاى حامل تجهيزات عبور کنند. بايد راه هر چه زودتر مشخص مىشد تا وارد ميدان مين نشوند.
🌷به همين خاطر تمام بچههاى گردان رزمى، زيرپوشهايشان را درآوردند و با پاره کردن و بستن آنها به هم طناب بلندى بوجود آمد که در دو طرف معبر قرار گرفت. به اين ترتيب تجهيزات به بچههايى که در خط از ساعتى پيش حمله را شروع کرده بودند؛ رسيد.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#قهرمان_لرستان
#سیلی_سرباز_بر_صورت_فرمانده!
🌷در دفتر فرماندهی سر و صدا به حدی رسید که فرمانده سپاه منطقه هفت از اتاقش بیرون آمد و جویای قضیه شد. مسئول دفتر گفت: این سرباز تازه از مرخصی برگشته ولی دوباره تقاضای مرخصی داره. فرمانده گفت: خب! پسر جان تو تازه از مرخصی آمدی نمیشه دوباره بری.
🌷یک دفعه سرباز جلو آمد و سیلی محکمی نثار شهید بروجردی کرد. در کمال تعجب دیدم شهید بروجردی خندید و آن طرف صورتش را برد جلو و گفت: دست سنگینی داری پسر! یکی هم این طرف بزن تا میزان بشه. بعد هم او را برد داخل اتاق. صورتش را بوسید و گفت: ببخشید، نمی دانستم این قدر ضروری است. می گم سه روز برات مرخصی بنویسند.
🌷سرباز خشکش زده بود و وقتی مسئول دفتر خواست مرخصیش را با کارگزینی هماهنگ کند؛ گوشی را از دستش گرفت و گفت: برای کی می خوای مرخصی بنویسی؟ برای من؟ نمی خواد. من لیاقتش را ندارم. بعد هم با گریه بیرون رفت.
🌷بعدها شنیدم آن سرباز، راننده و محافظ شهید بروجردی شده. یازده ماه بعد هم به شهادت رسید. آخرش هم به مرخصی نرفت....
قهرمان لرستان، سردار سرلشکر پاسدار محمّد بروجردى🕊🌷
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷 #هر_روز_شهدا🌷
.... #عمليات_تمام_شده_بود!
🌷پس از پيروزى انقلاب وارد جهاد شدم و در اين عرصه مقدس كـارم را شروع كردم. در سال ١٣٦٢ عازم اهواز شدم و اولين بـار در عمليـات تنگه چزابه شركت كردم.
🌷در يكى از عملياتها من بيسيمچى حاج آقا
حق شناس بـودم. تمـام روز را فعاليت كرده و شديداً خسته بودم. دراز كشيدم تا كمى اسـتراحت كنم، اما خواب سنگين و عميقى به سراغم آمد. ظاهراً آقـاى حـق شناس چند مرتبه مرا صدا زده بود، اما جوابى نشنيده و تنهايى عازم منطقه شـده بود.
🌷وقتى بيدار شدم، متوجه شدم عمليات تمام شده و بچه ها دارنـد بـه عقب برمى گردند. فكر مى كردم حاج آقا از دستم خيلى دلخور و ناراحـت شده و حسابى حالم را مى گيرد، اما او آن قدر بزرگوار بود كـه اصـلاً بـه روى من نياورد چه اتفاقى افتاده است.
🌷همين مسائل و اتفاقات، جبهـه را زيبا و دوست داشتنى مى كرد و بچه ها حاضر نمى شدند به هيچ قيمتـى از آن دل بكنند.
#راوى: رزمنده غلامحسين رحمانى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌹@tarigh3
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#چیزی_که_در_مورد_فرمانده_مهم_است!!
🌷گفتم حاجی راستی چقدر حقوق میگیری؟ حاجی مبلغی را گفت که من بسیار تعجب کردم زیرا او یک سردار و فرمانده نظامی بزرگ در ایران بود. گفتم حاجی این حقوق یک افسر جزء است نه یک فرمانده! یک سردار مثل شما در عراق سه برابر این حقوق میگیرد؛ با مزایای فراوان! حاجی به من گفت: شیخنا! مهم نیست فرمانده چقدر از کشورش میگیرد. مهم این است که چه چیزی به کشورش میدهد و خدای متعال چند برابر آن را به او خواهد بخشید و این یک سنت الهی حتمی است. شیخنا! ما به صورت موقت در این دنیا هستیم و ما و شما به سوی پروردگار کریم خود رهسپاریم.
🌹خاطره ای به یاد سردار دلها، سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی
راوی: رزمنده دلاور سامی مسعودی از فرماندهان حشد الشعبی
📚 کتاب: "مدرسه درس آموز حاج قاسم" نویسنده: محمد جان نثار
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌹@tarigh3
🌷 #هر_روز_با_شهدا_
#امضای_سرخ
🌷زهرا صالحی، دختر شهید سید مجتبی صالحی می گوید: آخرین روزهای سال ٦٢ بود كه خبر شهادت پدرم به ما رسید. بعد از یک هفته عزاداری، مادرم با بستگانش برای برگزاری مراسم یادبود به زادگاه پدرم، خوانسار، رفتند و من هم بعد از هفت روز برای اولین بار به مدرسه رفتم.
🌷همان روز برنامه امتحانی ثلث دوم را به ما دادند و گفتند: «والدین باید امضاکنند.» آن شب با خاطری غمگین و چشمانی اشک آلود و با این فکر که چه کسی باید برنامه مرا امضا کند، به خواب رفتم.
🌷با گریه خوابم برد. پدرم را دیدم که مثل همیشه خندان و پُر نشاط بود. بعد از کمی صحبت به من گفت: «زهرا! آن نامه را بیار تا امضا کنم.» گفتم: «کدام نامه؟» گفت: «همان نامه ای که امروز توی مدرسه به تو دادند.»
🌷برنامه را آوردم، اما هر خودکاری که برمی داشتم تا به پدرم بدهم قرمز بود. چون می دانستم پدرم با قرمز امضا نمی کند، بالاخره یک خودکار آبی پیدا کردم و به او دادم و پدرم شروع کرد به نوشتن.
🌷صبح که برای رفتن به مدرسه آماده می شدم، از خواب دیشب چیزی یادم نبود. اما وقتی داشتم وسایلم را مرتب می کردم، ناگهان چشمم به آن برنامه افتاد. باورم نمی شد! اما حقیقت داشت. در ستون ملاحظات برنامه، دست خط پدرم بود که به رنگ قرمز نوشته بود: «این جانب نظارت دارم. سیدمجتبی صالحی» و امضا کرده بود. ناگهان خواب شب گذشته به یادم آمد و...
🌷این رویداد بزرگ با بررسی دقیق کارشناسان و تطبیق امضای شهید قبل از شهادت مورد تایید قرار گرفت و به اثبات رسید. هم اکنون این سند زنده در کنار صدها اثر زنده دیگر از شهدا، در موزه شهدا در خیابان طالقانی تهران در معرض دید بازدیدکنندگان است.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌹@tarigh3
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#خوشا_به_حالش....
🌷خون زيادی از پای من رفته بود. بیحس شده بودم. عراقیها اما مطمئن بودند كه زنده نيستم. حالت عجيبی داشتم زيرلب فقط میگفتم: "یا صاحب الزمان ادركنی". هوا تاريك شده بود جوانی خوش سيما و نورانی بالای سرم آمد. چشمانم را به سختی باز کردم. بعد مرا به آرامی بلند کرد از ميدان مين خارج شد در گوشهای امن مرا روی زمين گذاشت آهسته و آرام. من دردی حس نمیکردم! آن آقا کلی با من صحبت کرد بعد فرمودند: "کسی میآيد و شما را نجات میدهد. او دوست ماست!" لحظاتی بعد ابراهيم آمد با همان صلابت هميشگی مرا به دوش گرفت و حرکت کرد. آن جمال نورانی، ابـراهيــم را دوست خود معرفی کرد خوشا به حالش....
🌹خاطره ای به یاد فرمانده جاویدالاثر شهید معزز ابراهیم هادی
📚 کتاب: "سلام بر ابراهیم"، جلد یک، صفحه ۱۱۸
#سید_حسن_نصرالله
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌹@tarigh3
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#دنيا_جای_استراحت_نيست!
🌷تو خونه نشسته بودم که در زدن؛ انتظار ديدن هر كس رو داشتم غير از محمود! اون هم با سر پانسمان كرده. بیاختيار گریهم گرفت. گفتم: تو با اين سر و وضع چطور اومدی؟ بايد بيمارستان میموندی و استراحت میکردی. گفت: دنيا جای استراحت نيست! بايد برم لشكر، كار زمين مونده زياد دارم. پيدا بود برای رفتن عجله داره. گفت: اين چند روز خيلی به تو زحمت دادم، وظیفهم بود كه بيام تشكر كنم. محمود زير بار اعزام به خارج و معالجه نرفته بود.
🌷گفتم: داداش! فكر میکنی كار درستی میکنی؟ گفت: انسان در هر شرايطی بايد ببينه وظیفهش چيه. گفتم: تو اصلاً به فكر خودت نيستی. تو با اين همه تركشی که توی سرت داری به خودت ظلم میکنی. گفت: من بايد به وظیفهم عمل كنم. پرسيدم: خوب چرا نمیخوای بری خارج؟ گفت: اولاً اعزام به خارج خرج روی دست دولت میذاره و من هيچ وقت حاضر نيستم برای جمهوری اسلامی خرج بتراشم. در ثانی گفتم كه، بايد ديد وظيفه چيه. اون روز حال غريبی داشتم. نمیدونم چرا دلم نمیخواست ازش جدا بشم.
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید معزز سردار محمود کاوه
#سید_حسن_نصرالله
#سید_مقاومت
#حزب_الله
#وعده_صادق
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌹@tarigh3
🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🔹 تو آموزش یه بار که در منطقه حسابی عرق بچه ها رو درآورده بود، جمعشون کرد و بهشون گفت: نکنه فکر کنین که فلانی ما را آموزش میده، من خاک پاهای شماهام، من خیلی کوچکتر از شماهام اگه تکلیف نبود هرگز این کار رو نمی کردم،
🔸 ولی دلش رضا نداده بود و با گریه از همه خواست که دراز بکشن، همه تعجب کرده بودن که می خواد چیکار کنه، همه که خوابیدن اومد پایین پای تک تک بچه ها و دست می کشید به کف پوتین بچه ها و خاکش رو می مالید رو پیشانیش می گفت: من خاک پای شماهام.
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات 🌷
#شهید_محمدابراهیم_همت
🌹@tarigh3