#داستان_راستان
یه کارگر تعریف می کرد ، گفت رفتیم تو یه خونه برای نظافت بعد کار ساختمانی، عجب خانه ای بود ۵۵۰ متر ۳ طبقه بهترین جای شهر ...
باهاشون طی کردیم این قیمت ...
وقت ناهار که شد برنج و رب زده بودن بهم و برامون غذا اوردن ...
بعد آخر کار که کارمون تمام شد هزار تا ایراد بی خود گرفتن تا پول ما رو کامل ندن ...
همین ۲۰ دقیقه هم که ناهار خوردیم گفتن جزء ساعت کارتون حساب نمیشه و پولشو به ما ندادن ...
کارگر میگه من دیگه صدام دراومد ، گفتم شما که پول داشتید این کاخ رو بسازید زورتون میاد حق کارگرو بدید !
تازه جالبه بگم طرف ما هم خانم بود ...
با کلی هم غرور و بزرگ بینی ...
یه نگاه کوچک انداخت بهم گفت :
اگر می خواستیم این پولا بدیم که همچین خونه هایی نمی تونستیم بسازیم ...
همون کارگر دوباره برام تعریف کرد یه جا رفتیم اسباب کشی ، یه جوانی بود ، آه در بساط نداشت ... مزد ما فلان قیمت میشد ، یه پولی داد به ما که بیشتر از مزدمون بود ، بهش گفتیم فلانی بیا بقیه اش رو بگیر ، گفت :
نمی خوام ، شما شاد باشید ، ما که نداریم ، بذار این دیگه هم نداشته باشیم ...
قضاوت با شما ...
@tarighatezendegi