✨﷽✨
#نکته_ناب
#کلام_نور
#عکس_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
https://eitaa.com/tarino
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🐥🐥🐥🐥🐥🐥🐥🐥🐥🐥🐥
🧚♂️﷽🧚♂️
« میفهمه»
آهسته از گوشه ی لانه به پدر و مادرش نگاه کرد. دعوایشان بالا گرفته بود.
مرغ مادر مدت ها بود تخمی نگذاشته بود.
پدر با عصبانیت میگفت : کار تو تخمگذاشتنه، اگه تخم نگذاری امروز و فردا تُورَم از اینجا میبرن، مثل نوک سیاه، مثل پاپری. مگه یادت رفته؟؟
مادر اشک می ریخت.
زرد زری، با هر اشک مادرش همراهی کرد و اشک ریخت و بعد هم از گوشه ی لانه به سمت برکه حرکت کرد.
در راه اردکی را دید که چند تخم گذاشته بود و داشت آنها را مرتب میکرد.
زرد زری به او رو کرد و گفت : میشه یکی از تخمهات رو به من بدی؟؟
اردک گفت: وااااا....عقلم به خدا خوب چیزیه. بچه تا حالا بهت نگفتن حرفای بزرگ تر از دهنت میزنی؟ 😠
زردزری گریه کرد و گفت : اگه مامانم تخمی نگذاره، صاحب مزرعه اون رو برای همیشه از اونجا میبره و من دیگه اونو نمیبینم 😭
اردک با عصبانیت گفت : به من چه... بروووو بچه پررو....
زرد زری چیزی نگفت و با گریه به لانه برگشت.
از شدت غصه یک گوشه خوابید و خوابش برد.
بیدار که شد، دید اردک یکی از تخم هایی را که گذاشته بود برایش آورده است.
زرد زری نگاهی به اطراف کرد، اردک را دید که دارد از انجا دور می شود، به دنبالش دوید و وقتی به او رسید گفت : چرا اون رو به من دادی؟؟ تو که گفتی بهت نمیدم...
اردک لبخند زد و گفت : خدا بهترش رو بهم میده، تو هم برو، مبادا مزرعهدار بره سر وقت مادرت.
زرد زری از شدت شوق نمیدانست باید چکار کند. فقط سریع از اونجا دور شد.
اردک در حالی که به رفتن او نگاه میکرد گفت : مزرعه دار میفهمه این تخم اردکه نه تخم مرغ... ولی من حق نداشتم گریت رو ببینم و کاری برات نکنم...
✍️ به قلم : آمنه خلیلی
#داستانک
#میفهمه
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
https://eitaa.com/tarino
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🐥🐥🐥🐥🐥🐥🐥🐥🐥🐥🐥
┄┅═✧❁﷽❁✧═┄
🦋چهار پند ارزشمند
🗨️متواضع باش نه خوار و ذليل.
🗨️شوخطبعی کن اما دلقک جمع نباش.
🗨️به دیگران اعتماد کن اما سادهلوح نباش.
🗨️بردبار و صبور باش اما بیخیال و بیانگیزه نباش.
✍️ به قلم : مرضیه رمضانقاسم (رها)
#حال_خوب
#پندانه
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
https://eitaa.com/tarino
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄┄*
💭 تفاوت روانشناسی خانم ها و آقایان
#همسرانه
#کلیپ_تصویری
#تفاوت_خانمها_آقایان
#گروه_تبلیغی_تارینو
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
https://eitaa.com/tarino
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
﷽
🗨️اطرافت رو با آدمهايى پر كن
كه راجع به ديدگاهها و ايدهها حرف میزنن،
نه راجع به آدمهاى ديگه
✍️ : جناب آقای یاسر فرجی
#نکته_ناب
#انسانها
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
https://eitaa.com/tarino
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🗨️ نگاهی عمیق به شخصیت شهید ردانی پور
🎞️ تولیدگران : آقایان عليرضا حبیبی_محمود باغی
#حال_خوب
#کلیپ_تصویری
#شهید_ردانی_پور
#گروه_تبلیغی_تارینو
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
https://eitaa.com/tarino
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
💭امیرالمؤمنین علی علیه السلام :
برای هر کسی در مالش دو شریک است، وارثان و حوادث روزگار
✍️ خطاط و طراح: استاد ارجمند جناب آقای حمید رضا قمی نژاد (حضور شما در گروه تارینو باعث افتخار ماست🙏)
#نکته_ناب
#کلام_نور
#عکس_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
https://eitaa.com/tarino
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🕌﷽🕌
می گویم شما، می نویسم شما…
به چشمِ دلم اشک می نشیند. اشکِ امنیت، اشکِ مهربانی، اشکِ شوقِ زیر سایه تان قد کشیدن و اشکِ فراق…
در خیالم در چند قدمی توسَم…، نه! فلکه ی آب… ،گنبد طلایی را میبینم. مسجد گوهرشاد…،ایوان مقصوره،…شما آنجایی؟ برای صله ی رحم عازم حرم شده اید؟
کودکی هشت ساله ام. از جوراب های سفید گل دارم چشم بر نمی دارم. دست در دست مادر، دست آزادم را به دیوارهای سنگی مرمر می کشم و پاهایم را سُر می دهم روی سنگ فرش ها.
قد می کشم. از کنار کفشداری رد می شوم. به رو گرفتن مادر خیره می شوم. گوشه ی چادر گل دار را روی لبها می کشم. به انگشتر بدلی که مادر از بازار منتهی به حرم برایم خرید، نگاه می کنم.
قد می کشم. از پله های حرم پایین می روم. چادر شطرنجیِ مشکی کوچک بر سر، زیر لب سلام بر امام رئوف می دهم. خواندن کلمات زیارتنامه برایم سخت است.
مادر کنارم نیست. چشم بر انگشتر طلایی حلقه می اندازم. روبه روی ضریح، زیارتنامه می خوانم.
چادر مشکی بر سر، رو گرفته، موج زوار مرا بی اختیار به جلو می برد. انبوه زنان و ولوله ی دل، ضریح در دریای مواجِ نگاه…
آقایم! بخشی از کودکی ام در همین حرم به بزرگسالی بدل شد.
به دنبال نشانی از شما… به این امید که برای صله ی رحم به اینجا آمده باشید…به امید لطف امام رئوف، امیدوار بودم که… ببینمتان.
اما هر جا چشم گرداندم… نبودید… من که ندیدمتان…، نه در گوهرشاد…،نه کنار پنجره فولاد… نه در سقاخانه، کاسه ی آب به دست…، نه در ایوان اسماعیل طلا… ،نه در رواق شیخ بهایی…، نه نزدیک حرم.
کجا بودید؟ شُما که نبودید دل من بارید… شُما که نبودید حوصله ی خواندن زیارتنامه هم نداشتم. گوشه ای، پشت ستون، زانو به بغل نشسته بودم و به آیینه کاری سقف نگاه می کردم.
حساب عمر می کردم که اگر نیایید زنده نخواهم شد…
✍️ به قلم : سرکار خانم عصمت مصطفوی
#حال_خوب
#مشهد_الرضا
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
https://eitaa.com/tarino
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🦋﷽🦋
در چرخش حریم حرم رضا ، باید غروب کرد
غم های روزگار را ، پشت کوه ناامیدی دفن کرد
کینه ها ، کدورت ها ، بی کسی ها و بی راهه ها را، به سینه ی خاک کوبید
و طلوع فرداها را به وقت خورشید طلایی طوس کوک کرد
✍️ به قلم : سرکار خانم آمنه خلیلی
#حال_خوب
#مشهد_الرضا
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
https://eitaa.com/tarino
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🦋﷽🦋
دست در دستش به سمت مسجد قدم ها را دوتا یکی کرد تا با او هم قدم شود.
مردی چوبِ پر به دست به سمت در هدایتشان کرد. پَرید. سر انگشتانِ کوچکش به پرهای چوب رسید. مردِ مهربان لبخند زد و او سر به زیر انداخت.
نماز تمام شد.
زن کتابچه را باز کرد:«اگه خوابت میاد سرتو بذار روی پام.»
«نوچ.»
به لبان زن خیره شد. می جنبید. لب ها از تقلا ایستاد. نگاهش به قوس های گلو درهمِ مسجد گره خورد. سینه اش بالا و پایین شد و اشک سرمه ی چشمانش.
نگاهش را از رخسار زن به قوس ها و از قوس ها به در چوبی مسجد کشاند.
نور نوپایِ خورشید از شیشه های درِ چوبی، پاورچین گذر کرد. دنباله ی دامنِ بی رنگ و جانش را روی جانماز مردِ تنهای جلویِ مسجد انداخت. مرد روی سجاده نشسته، دست تکیه گاه بدن، عبا را روی پاها کشید و عمامه را بر سر محکم کرد.
زن برخاست. دست بر سینه رو به قبله خم شد. دست دخترک را گرفت: «بریم دخترم!»
دست در دست مادر از مسجد بیرون شد.
روی نوکِ پا ایستاد. مرد را از پسِ شیشه های مربعی کوچکِ درِ مسجد دید. کتابچه ی در دست، دیدگانش را از دید دخترک پنهان کرده بود. لبانش می جنبید.
کتابچه را کنار مُهر گذاشت. دست بر چشمان نمدارش کشید. سر بلند کرد. دخترک را دید. لبخند بر لب نشاند.
دخترک روی کف پا ایستاد و چادرِ مادر را نقاب صورت کرد.
پا تند کرد. ته مانده ی صدای نقاره از دور، نزدیک می شد.
✍️ به قلم : سرکار خانم عصمت مصطفوی
#داستانک
#تکه_ای_از_بهشت
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
https://eitaa.com/tarino
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💭درد و دل در حریمِ حرم رضوی
✍️ نویسنده و گوینده : سرکار خانم آمنه خلیلی
🎞️ تدوین : زهرا محمدی
#حال_خوب
#کلیپ_تصویری
#مشهد_الرضا
#گروه_تبلیغی_تارینو
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
https://eitaa.com/tarino
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🧚♂️﷽🧚♂️
انتظار دارد به سر میرسد به این پل که برسیم گنبد طلایی از دور نمایان است.
قطار سریع میگذرد فقط یک لحظه است و نمیشود از آن تصویری گرفت؛ فقط باید در ذهن قابش کرد.
بیاد دوران کودکی میافتم که شاگرد شوفر قبل از رسیدن به گنبد، گنبد نما جمع میکرد و من فلسفهی آن را از مادر جویا میشدم...
به هتل میرویم و با وجود آماده بودن ناهار بیمیل به ناهار و بیقرار امام رئوفام پس اول میروم برای زیارت و زود بازگردم برای ناهار.
از بابالجواد وارد میشوم اذن دخول میخوانم؛ وقتی اولین قطرات اشک میهمان کاسهی چشمان میشود به وجد میآیم همچون کاسبی که دشت اولش را کسب کرده است.
تکبیر گویان آرام قدم برمیدارم ضریح را که میبینم اشکهایم بیامان از چشمها سرازیر میشود باران اشک سیلاب میشود روی گونهها و حجابی حائل میکند بین من و ضریح.
دیگر ضریح را تار میبینم.
سجدهی شکر بجا میآورم، زیارتنامه و نماز زیارت میخوانم.
دلم نمیخواهد به هتل بازگردم میخواهم همینجا تا ابد بمانم...
دلم غذای حضرتی میخواهد، خانمی به سمتم میآید با یک ژتون از آشپزخانهی حضرت که ظهر فردا موعد آن است و چون به دلایلی باید به وطنش بازگردد نمیخواهد منقضی شود.
راستش را بخواهید هر چند غذای حضرتی میخواستم اما دلم میخواست موعد غذا امروز بود و خودش از آن غذا میل میکرد؛ چه میشود کرد دیگر، از سلطان کَرَم غذای حضرتی طلب کردهام، تشکر میکنم و ژتون غذا را میگیرم و سریع به سمت هتل حرکت میکنم.
چهخوبشدکهمهرشما
روزیقلبِمنشد...
✍️ به قلم : مرضیه رمضانقاسم(رها)
#داستانک
#مشهد_الرضا
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
https://eitaa.com/tarino
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄