33.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•┈┈••••✾•﷽•✾•••┈┈•
🦋شاد باش قدوم با برکت حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف، عطرآگین کنید عالم امکان را با ذکر شریف صلوات🦋
🎞تولیدگر: سرکار خانم ستایش خضری
#حال_خوب
#میلاد_امام_مهدی
#کلیپ_تصویری
#گروه_تبلیغی_هنری_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
❁﷽❁
🎞تولیدگر:سرکار خانم زهرا صادقی
#تلنگر
#میلاد_امام_مهدی
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_هنری_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام امام مهربانم
بیا که سحر با شبنم لطف تو صبح صادق می شود و صبح به سلام تو از جا برمی خیزد
بیا که زنگار از دل آینه ها برود
بیا که دلم برای ورودت لحظه شماری میکند و حنجره ام تو را فریاد میزند، تو که تجلی عشقی.
هر روز چراغ دلم را با دعای فرج روشن نگه داشته ام و انتظارم را به پای عشقت نهادم
بیا که قنوت سحر گاهیم را طولانی میکنم تا به آمینت زینت گردد
✍️به قلم: سرکار خانم مریم رضایت
#حال_خوب
#میلاد_امام_مهدی
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_هنری_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
✨﷽✨
♻️ امام مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف فرمودند: همانا خداوند متعال ، ما اهل بیت را....👆👆👆
#نکته_ناب
#کلام_نور
#عکس_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
❁﷽❁
تَر است از غزل انتظار چشمانم
به انتظار طلوعت همیشه می مانم
هوای سمت دل من پر از پریشانیست
گهی چو موجم وصخره، گهی چو طوفانم
شبی به خلوت خوابم بیا همین کافیست
که نیست لایق دیدار دوست چشمانم
تو آن گلی که به هرجا روی بهار آنجاست
بهار من به کجا رفته ایی نمیدانم ؟
ترانه و غزل و مثنوی بهانه شدند
که پر شود فقط از تو تمام دیوانم
اگرچه خسته ام از انتظار طولانی
به انتظار طلوعت همیشه می مانم.
📜شاعر : سرکار خانم ملوک عابدی
#شعر_ناب
#میلاد_امام_مهدی
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_هنری_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
•┈┈••••✾•﷽•✾•••┈┈•
خیلی دلش گرفته بود مدام با دوستاش تماس می گرفت و کلی حرف می زد ولی دلش آروم نمی شد.
براینکه پاچه شلوارشو بالا بزنه و کلی دیگ و دیگچه بشوره دلش لک زده بود.
برا اون وقتی که برا ریسه بستن تو شب نیمه شعبان بالای داربس می رفت و علی می خواست اونو پائین بندازه،
اما اون با همه شوخی های بچه ها پرچم و ریسه ها رو می بست و میومد سر دیگ آش،
تا سحر سر دیگ آش با دوستاش برو بیای داشتند.
بعدهم برا نماز صبح توی مسجد ...
گویی اصلا خستگی سرش نمی شد.
تلفن مامان هم گه گداری زنگ می خورد و حمید می گفت مامان صبح میام خونه دیگه...
صبح اول وقت بوی خوشمزه آش محله رو گرفته بود،
چند تا از بچه ها میومدند کمک و مردم هم برا گرفتن آش نذری صف کشیده بودند.
خادم مسجد مشهدی قربون هم میومد هی غر می زد:
توصف وایسید آشارا رو رو زمین نریزد، تازه حیاط مسجدو تمیز کردم و هزار جور حرف دیگه.
خلاصه تا پخش نذری تموم بشه و وسیله هارو جمع و جور کنند ظهر می شد،
تازه بعد از نماز هم نوبت آماده کردن شیرینی و شربت بود،
انگار خدا حمیدو برا این کارا خلق کرده بود...
همه اینا مثل برق از جلوی چشمش رد می شد و آزارش می داد.
اما تلخی های زیاد شیرین هم کم اذیتش نمی کرد،
از وقتی که جلوی چشمش آرامانو با زنجیر می زدند واونو گرفتند دست بندش زدند، شلوغی های توی کوچه، نامردهایی که اصلا رحم نداشتند، چادرهای زنان را از سرشون می کشیدند و اون ضربه ی لعنتی که به پاش خورد و برای همیشه نا کارش کرد و...
همه مثل فیلم از توی ذهنش رد می شد، چشمش به سقف اتاق دوخته شده بود اشک از گوشه چشمش می غلطید...
صدای زنگ در اومد مادر در رو باز کرد،
حمید جون انگار با تو کار دارن؛
تا اومد به خودش بجنبه کلی گل و شیرینی و شکلات روسرش ریخت.
حمید پاشو بیا رو ویلچر بشین بریم سر آش
خیلی کار داریم...
✍️ به قلم: سرکار خانم مریم رضایت
#داستانک
#نیمه_شعبان
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_هنری_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈