eitaa logo
تارینـــو (حال و حیاتی نو)
676 دنبال‌کننده
2هزار عکس
834 ویدیو
1 فایل
☀️در این کانال نکات کلیدی و حال خوب برای خوشبختی رو پیدا کنید🤩 همراه ما باشید❤️ https://zil.ink/tarino ارتباط با مدیر : @farghelit29
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🛑بچه‌ها بین 7 تا 13 سالگی حداقل روزی 3 تا 5 ساعت باید با بچه‌های دیگر گفت و گو داشته باشند. تا آداب معاشرت را بیاموزند... ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/tarino ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•┈┈••••✾•﷽•✾•••┈┈• ✅احترام مهمترین اصل زندگی مشترک است؛ یکی از اصول مهم صمیمیت واقعی، رعایت احترام همسر است. رعایت نکردن احترام متقابل، باعث می‌شود طرفین احساس ناتوانی و بی ارزش بودن کنند. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/tarino ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ ♻️ امام صادق علیه السّلام فرمودند: هر چیزی زکاتی دارد و زکات دانش، آموختن آن به اهلش است.👆👆👆 ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/tarino ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ 🛑 قدم‌های کوچیک، زودتر تو رو به موفقیت میرسونه؛ کوچیک شروع کن، بزرگ فکر کن و پشتکار داشته باش. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/tarino ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•┈┈••••✾•﷽•✾•••┈┈• معلم که باشی تار و پود وجودت را از جنس عشق می بافند.عشقی که رنگ به رنگش زاده ی لبخندهای پرتکرار و معصومانه ی گل‌هایی است که ریشه در خاک علم و هنرت زده اند. معلم بودن هنر است، هنر یاری به پرگشوندن، اوج گرفتن، و بر قله ی تحقق آرزوها لانه کردن.... معلم بودن اثری است ماندگار از جوهر علم و عمل که خط به خطش را به قلم محبت نگاشته اند. دنیای زیبای معلمی را نه می‌توان به تصویر کشید نه در میان واژه ها گنجاند، معلم بودن را فقط باید لمس کرد، حس زلالش را سرکشید و در قاب مقدسش جاودان شد ✍ به قلم: سرکار خانم فاطمه شفیعی ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/tarino ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❁﷽❁ روز اول مدرسه بود. می ترسیدم .اولین بار بود که مادرم کنارم نبود. رفتم گوشه دیوار. مقنعه ام را دور انگشت میچرخاندم . داخل دهانم می بردم و با دندان هایم فشارش میدادم. مقنعه از آب دهانم خیس شده بود. خانم معلم آرام آرام دارد به طرفم آمد ، صورت کوچکم را در بین دستان گرم و مهربانش گرفت و گفت: عزیزم بیا مثل بقیه داخل صف بایست. بغضم ترکید. زدم زیر گریه . او روبرویم نیم خیز نشست. مرا بغل کرد. - نترس، ببین بچه ها بازی می‌کنند. دستش را روی شانه ام گذاشت و به آرامی مرا به سمت جلو هل داد و به صف طولانی بچه ها اضافه کرد. بعضی بچه ها مثل پرنده های از قفس آزاد شده حس پرواز داشتند. اما من ...میترسیدم. دوباره خانم معلم کنارم آمد . مرا به سینه اش چسباند : " نترس مامانت زودی میاد پیشت." کم کم حواسم پرت شد. به دختر های شیطون توی صف. مدام به خانم معلم نگاه می کردم ‌او هم لبخند میزد .من دیگر نمی ترسیدم . دلم میخواست تا شب توی مدرسه بمانم. ظهر که مادرم آمد.گوسه ی آب خوری قایم شدم . مادرم همه جا را دنبالم گشت و من خوشحال بودم که مرا هنوز پیدا نکرده بود که ناگهان خانم معلم را کنار خودم دیدم: _ فردا منتظرتم. دیگه الان همه باید برن خونه هاشون لبخندی روی لب‌هایم نشست و با تمام توانم به سمت آغوش مادرم دویدم ✍️ به قلم: سرکار خانم مریم روغنی ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/tarino ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈