فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑آموزش کاردستی متحرک 🤩🤩🤩🤩
#حال_خوب
#کاردستی
ــــــــــــــــ
#تارینو(تارینو_نوایینو_ مسیرینو)
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/joinchat/1481703603C5cfc0c80a6
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
از شیخ بهایی پرسیدند:
سخت میگذرد،چه باید کرد؟
گفت:
خودت که می گویی سخت میگذرد،
سخت که نمی ماند!
پس خدارو شکر، که می گذرد،
و نمی ماند.
دیروزت خوب یا بد گذشت،
و امروز روز دیگری است.
قدری شادی، با خود به خانه ببر.
راه خانه ات را که یاد گرفت،
فردا با پای خودش می آید.
#تلنگر
ــــــــــــــــ
#تارینو(تارینو_نوایینو_ مسیرینو)
@tarino
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
گاهی حیواناتم دنبال حس آرامشن
ببینید👇👇👇
✅️لانش
✅️عشقش
✅️همسفرش
✅️تلاشش رو در جوار احمد بن موسی( علیه السّلام ) آورده 🤩🤩
☘️نائب الزیاره شما هستیم☘️
راستی شما دوست دارید این همه دارایی رو کجا ببرید؟🤔🤔
⚘️۴ خرداد ۱۴۰۲⚘️
#تلنگر
ــــــــــــــــ
#تارینو(تارینو_نوایینو_ مسیرینو)
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
•┈┈••••✾•﷽•✾•••┈┈•
مامان از توی آشپز خونه صدا زد شهلا سفره رو بنداز.
سفره را برداشتم رو فرش پهن کردم،
بشقابا رو هم گذاشتم رو سفره.
کاسه های ماست و چند تکه نون رو هم چیدم.
داداش یونس نشست سر سفره، بادستش که تا آرنج بیشتر نداشت می خواست یه تکه نون برداره...
خیره شدم بهش،
یه لحظه سرم گیج رفت،
انگار یه صدای مهیبی توی گوشم پیچید.
سقف اتاق ریخت توی سفره، همه بیرون دویدند، من هم دویدم.
عرق زیادی کرده بودم. دستم رو بالا بردم عرقمو پاک کنم دیدم آستینم غرق خونه.
قطره های که از بقل گوشم پائین میومد عرق نبود.خون بود.
خیلی ترسیده بودم، دویدم سمت یه وانت بار که چند نفر را سوار کرده بود یه دختر بچه هم تو ماشین بود،
یه چیزی شبیه تکه آهن افتاد رو ماشین(بعداً فهمیدم خمپاره بود) در وانت بار باز شد دست دخترک پائین افتاد، قلبم داشت از قفسه سینه بیرون می پرید.
دویدم سمت خونه مون.
هنوز گرد و خاک بود چیزی دیده نمی شد.
صدا زدم: یونس، یونس!
صداها توهم بود، صدای چیغ و داد و فریاد پشت هم میومد.
صدای ناله های یونس از زیر آوار به گوشم می رسید.
فریاد زدم: مامان،مامان.
بدنم بی حس شد،
افتادم کنار سفره.
عرق از همه جونم سرازیر بود اما خیلی سردم بود،مثل بید می لرزیدم.
مامان از توی آشپز خونه دوید سرم رو گرفت توی بغلش،
گفت: وای بمیرم، بازم حالت بد شد!
همینطور که قفسه سینه ام رو ماساژ می داد،
صدای تلویزیون رو میشنیدم:
مردم شهید پرور، توجه بفرمائید،
مردم خرمشهر توجه بفرمائید:
خونین شهر،
شهر خون ، آزاد شد...
✍️ به قلم: سرکار خانم مریم رضایت
#داستانک
#خرمشهر
ــــــــــــــــ
#تارینو(تارینو_نوایینو_ مسیرینو)
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/joinchat/1481703603C5cfc0c80a6
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈