فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستانی از پیرزنی که میخواست خدا را ملاقات کند
#داستانک
#ملاقات_خدا
#کلیپ_تصویری
╔ 💗 ══ 🍃ೋ•══╗
@tarino
╚══•ೋ🍃 ══ ☂ ╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دل بسپار به خدایی که آفرید؛
آتشی که ابراهیم را نسوزاند
دریایی که موسی را غرق نکند
نهنگی که یونس را نخورد
همه عالم که برای تو بد بخوان
اگه خدا نخواد نمیشه ...!
#نکته_ناب
ــــــــــــــــ
#تارینو
https://eitaa.com/joinchat/1481703603C5cfc0c80a6
.
هر آدمی باید پشت پنجره ی اتاقش
یک گلدان گل شمعدانی
داشته باشد
که هر بار گلهایش خشک می شود و دوباره گل می دهد
یادش بیفتد که روزهای غم هم
به پایان می رسند...🌸
#تلنگر
➿️➿️➿️➿️➿️➿️➿️
#تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
❣۱۰ عادتی که شما را دوست داشتنی تر
می کند...
۱_عقل کل نباشید
۲_در کار دیگران دخالت نکنید
۳_اهل کینه و تلافی نباشید
۴_صبور باشید
۵_دیگران را به خاطر نقاط مثبتشان تحسین کنید
۶_بیشتر روی نقاط قوت دیگران تمرکز کنید اما تعریف الکی نکنید
۷_زود قضاوت نکنید
۸_ریا کار نباشید و خودتان باشید
۹_بخشنده و بزرگوار باشید
۱۰_محرم اسرار دیگران باشید
#مشاوره
#دوستی
ــــــــــــــــ
#تارینو(تارینو_نوایینو_ مسیرینو)
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
@tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷 آیا بچه 13،14 سال گوشی شخصی لازم داره ؟؟
☀دکتر سعید عزیزی
#تربیت_فرزند
#تلفن_همراه
ــــــــــــــــ
#تارینو(تارینو_نوایینو_ مسیرینو)
┏━━━━━━┓
⠀ @tarino
┗━━━━━━┛
ﺩﺭﺧﺖ با غرور به ﻋﻠﻒ ﮔﻔﺖ:
ﺍﺯ ﻟﮕﺪ ﻣﺎﻝ ﺷﺪﻥ ﺧﺴﺘﻪ ﻧﺸﺪﯼ؟
علف ﮔﻔﺖ:ﺗﺒﺮ ﮐﻪ ﺧﻮﺭﺩﯼ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﯽ که
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﻡ ﺗﻮ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﯼ!
#نکته_ناب
ــــــــــــــــ
#تارینو
https://eitaa.com/joinchat/1481703603C5cfc0c80a6
گاهی باید ساکت شوید
«غـرورتان» را ببلعید و
بپذیرید كه اشتباه کردید
این «تسلیم شدن» نیست
این یعنی «بـزرگ شدن» !🌱🪴
#تلنگر
➿️➿️➿️➿️➿️➿️➿️
#تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
می گویند ملانصرالدین از همسایه اش دیگی را قرض گرفت .
چند روز بعد دیگ را به همراه دیگی کوچک به او پس داد.
وقتی همسایه قصه دیگ اضافی را پرسید ملا گفت دیگ شما در خانه ما وضع حمل کرد.
چند روز بعد ، ملا دوباره برای قرض گرفتن دیگ به سراغ همسایه رفت و همسایه خوش خیال این بار دیگی بزرگتر به ملا دادبه این امید که دیگچه بزرگتری نصیبش شود.
تا مدتی از ملا نصرالدین خبری نشد .
همسایه به در خانه ملا رفت و سراغ دیگ خود را گرفت.
ملا گفت دیگ شما موقع وضع حمل در خانه ما فوت کرد. همسایه گفت مگر دیگ هم می می میرد؟ چرا مزخرف میگی!!!!
جواب شنید: چرا روزی که گفتم دیگ تو زاییده نگفتی که دیگ نمی زاید.
دیگی که می زاید حتما مردن هم دارد.
#داستانک
#دیگ
╔ 💗 ══ 🍃ೋ•══╗
@tarino
╚══•ೋ🍃 ══ ☂ ╝
29.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•┈┈••••✾•﷽•✾•••┈┈•
🔷 برنامــــــــــــه سلام زنــــــ👨👩👧ـــــدگی و موردهای واقعی من در مراکز و ارگان های مختلف☝️☝️☝️
☀ با حضور آمنــــــــــه خلیـــــلی
( مدیر گروه تخصصی تارینو و مشکات نـــــ🪔ـــــور)
🗓مورخ ۱۰ شهریورماه
قســـــمت هشتــــــــــم....
#سلام_زندگی
#شبکه۵سیما
#مشاوره_مذهبی
#تربیت_فرزند
#عفاف_و_حجاب
⭕لینک برنامه👇👇👇👇
https://telewebion.com/episode/0xebd14a3
╔══❖•°💙 °•❖══╗
@tarino
╚══❖•°💙 °•❖══╝
﷽
🔷صحن و ســـــــــــرا🔷
دستهای پینه بستهاش را، که زبان بیان زحماتش بود روی شانه جوان گذاشت: جوون برا پدر پیرت یه چیزی رو یه تکه کاغذ مینویسی؟
جوان به چهره پیرمرد نگاه کرد صورت آفتاب سوخته اش دلش را زیر و رو میکرد: پدر جان شما دستور بده من خاک کف پای شمام هستم
پیرمرد خجالت کشید او مردی روستایی بود که چنین ادبیات گفتاری در روستایشان دیده نمیشد. دست روی سینه گذاشت با صدایی بریده بریده ادامه داد: فقط توی یه برگه اسم پسرمو بنویس میخوام بگذارم اونجا...
جوان از وسط کتاب ضخیمی یک کاغذ برداشت مشخص بود برای نشانه گذاری صفحه درسیش آنجا گذاشته شده بود. یک خودکار هم از جیبش بیرون آورد: بفرمایید پدر جان... چی بنویسم؟
پیرمرد روی دو زانو جلوی صورت پسر جوان نشست دست روی کاغذ گذاشت: بنویس تو نتونستی بیای ولی آقات رو فرستادی اومد.
اشک از چشمان پیرمرد جاری شد: بنویس آقات بمیره برات که بعد شهادتتم خیرت بهش میرسه...
گریه امانش نداد مثل کودکان غریب زانوهایش را در بغل گرفت و بلند بلند گریه کرد.
جوان پیرمرد را در آغوش گرفت: پدر جان چی شده؟
_ آدم گرگ زوزه کش بیابون بشه پدر داغ دیده نشه
جوان مطمئن شد او پسرش را مدت زمان زیادی نیست که از دست داده است. آرام در گوش پیرمرد زمزمه کرد: آدم سنگ پیش پای مردم باشه ولی خونه خراب کن کسی نباشه؛ پدر جان اون غمش سخت تره
پیرمرد که چیزی از حرف پسر متوجه نشده بود خودش را از آغوش او بیرون کشید: مهدی پسر خوبی بود عاشق پیامبر و این صحن و سرا... نذر کرده بود منو ننش رو بیاره مکه و مدینه، ولی میبینی زمانی اومدم که خودش رو تو خیابون وسط مردم ایرانِ خودش به جرم دفاع از وطن خودش تو لباس نظامی تکه پاره کردن... ننش راحت شد دق کرد و مثل من صبح و شب اشک نریخت
پیرمرد صدایش بلند شد رو به حرم پیامبر برگشت دستش را از شدت اندوه روی زمین کشید و مویه کرد: یا رسول الله... این چه انصافی بود که در حق بچم کردن؟ به خدا قسم اگه یهودی و مسیحی میکشتنش حرفی نداشتم، اگه توی کشور غریب خونش رو میریختن بازم حرفی نداشتن؛ دلم پره از اینکه مردم خودش کشتنش اونا که مهدی به خاطر حفظ جونشون شبا تا خروس خون ماموریت میرفت.
جوان رنگ صورتش زرد شد ، دست و پایش شروع به لرزیدن کرد و بی اختیار صورتش پر از اشک شد. غرق در گذشته ی خودش شده بود که ناگهان متوجه سکوت عجیبی شد.
صدای پیرمرد دیگر شنیده نمیشد با ترس به پیرمرد نگاه کرد او روی زمین افتاده بود
نیم ساعت بعد، درِ بخش سی سی یو باز شد، پرستار وسایل پیرمرد را آورد: بهتون تسلیت میگم، خدا رحمتشون کنه.
پسر جوان وسایل او را نگاه کرد، تسبیح تربت امام حسین، یک مهر کوچک، انگشتری با نگین قرمز، یک گوش پاک کن، دو عدد قرص، ساعت مچی قدیمی و یک عکس...
با عجله و کنجکاوی به عکس نگاه کرد، ناگهان از جا پرید" شهید مهدی نادری مدافع امنیت "
جوان سراسیمه به سمت بخش سی سی یو رفت: بگذارید پیرمرد رو ببینم.
ولی پرستار مانع شد. چیزی طول نکشید که جنازه پیرمرد از اتاق خارج شد
جوان بالای سر پیرمرد رفت دست در جیب لباسش کرد اتکتی از جیبش بیرون کشید و در دستان پیرمرد گذاشت روی اتکت نوشته بود "سروان مهدی نادری"
جوان خم شد دست پیرمرد را بوسید: حلالم کن، حالا دیدید کدوم خونه رو خراب کردم؟ نمیدونم چی باعث شد در درگیریهای خیابونی با پوتین به جون پسرت بیفتم... مطمئن باش من تاوان میدم خیلی سخت. اومدم حرم تا به پیامبر بگم از رحمتی که تو داشتی و مهربونیت من هیچی به ارث نبرده بودم
اومدم فقط خداحافظی کنم و برم خودمو معرفی کنم ولی پیامبرگذاشت ببینم با شما چکار کردم؛ من سزاوار هزار بار مردنم
آرام آرام برانکارد دورتر و پسر جوان هر لحظه بیقرارتر از قبل میشد.
✍️ به قلم: سرکار خانم آمنه خلیـــــــلی
#داستانک
#صحن_و_سرا
#شهادت_پیامبر_اکرم
#اغتشاشات
╔ 💗 ══ 🍃ೋ•══╗
@tarino
╚══•ೋ🍃 ══ ☂ ╝
چهار چیز است که نمیتوان آنها
را بازگرداند
"تیر" پس از رها شدن از کمان!
"حرف" پس از گفتن!
"موقعیت" پس از پایان یافتن!
و "زمان" پس از گذشتن!
پس مواظب تیری که میاندازیم،
حرفی که میزنیم،
موقعیتی که در اختیارمان است
و زمانی که داریم باشیم ...
آگاهانه زندگی کنیم،
متفکرانه حرف بزنیم
و قدر لحظهها را بدانیم ....
#نکته_ناب
ــــــــــــــــ
#تارینو
https://eitaa.com/joinchat/1481703603C5cfc0c80a6
🔸وقتی آنکس که دوستش داریم
بیمار میشود،
میگوییم امتحان الهی است...
ولی هنگامی که شخصی که دوستش
نداریم بیمار میشود،میگوییم عقوبت
الهی است
🔹وقتی آنکس که دوستش داریم دچار
مصیبتی میشود، میگوییم از بس
که خوب بود...
و هنگامی که شخصی که دوستش نداریم، دچار مصیبت میشود، میگوییم از بس
که ظالم بود!!
🔸مراقب باشیم...!
قضا و قدر الهی را آن طور که پسندمان
هست تقسیم نکنیم...!
همه ما حامل عیوب زیادی هستیم
و اگر لباسی از سوی خدا، که نامش
سِتْر (پوشش) است نبود،گردنهای
ما از شدت خجالت خم میشد...
🔹پس عیب جویی نکنیم،در حالی
که عیوب زیادی در وجودمان
جاریست...
#تلنگر
➿️➿️➿️➿️➿️➿️➿️
#تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
▪️🩸▪️🩸▪️🩸▪️🩸▪️🩸▪️
طشت
از گوشه و کنار سُر میخوردیم. جوشش عجیبی در ما بود. تاکنون اینقدر خودم را بیقرار ندیده بودم.
در هم پیچیده شدنش را احساس میکردیم.
من و دوستانم نباید می رفتیم.
خودم را تا می توانستم به در و دیوار چسباندم. ولی از جوشش نمی افتادم.
نمی توانستم خودم را آرام کنم.
یک لحظه فشار محکمی، من را از دیواره ها جدا کرد. چشمهایم را بستم.
توانایی نگه داشتن خودم را نداشتم.
آنقدر روان بودم که نمیشد به جایی گره خورد.
در یک لحظه، رها شدم و خود را میان طشتی فرو افتاده دیدم.
چشمهای بیقرار زنی به من و دوستانم چنین خطاب کرد : تمام شد. با آمدن شما همه چیز تمام شد.
سر بلند کردم و به رنگ پریده ی، مردی غیور، مهربان و بی نظیر نگاه کردم.
وای من با او چکار کرده بودم؟
چقدر عذاب وجدان آزارم می داد.
او در حالی که به شدت درد داشت، کنار طشت دراز کشید. رنگ چهره اش سبز شده بود. دیگر او را نمی دیدم.
ولی صدای بی قراری و درد کشیدنش را می شنیدم.
چیزی نگذشت که او آرامِ آرام شد.
لبخندی زدم. خوشحال شدم.
بی گمان حالش خوب شده بود.
ولی ناگهان صدای آن زن مضطر بلند شد : حسن برادرم، بلند شو... زینب خواهرت با غم نبودنت چه کند؟ با رفتنت و با فراغت چگونه بسازد؟؟
دستانم را به دیواره طشت گذاشتم و از شدت گریه تنم سیاه سیاه شد.
✍️به قلم؛: سرکار خانم آمنه خلیــــــــلی
#داستانک
#امام_حسن_مجتبی
╔══❖•°💙 °•❖══╗
@tarino
╚══❖•°💙 °•❖══╝
▪️🩸▪️🩸▪️🩸▪️🩸▪️🩸▪️
35.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زیباترین کلمات تاریخ بشر...
کلام زیبای حضرت امیرالمومنین علی (ع) از زبان دکتر سید محمود انوشه
هر چقــــــــدر عاشق مولایی انتشار بده♥♥
#نکته_ناب
#امام_علی
ــــــــــــــــ
#تارینو
https://eitaa.com/joinchat/1481703603C5cfc0c80a6