✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
•┈┈••••✾•﷽•✾•••┈┈•
هر روز از پنجره به خورشید نگاه می کرد، دلش میخواست به اندازه ی خورشید بزرگ، درخشان، مهربان و سخاوتمند بود؛ ولی وقتی به خودش نگاه می کرد خجالت میکشید.
یک شمع کوچک که فقط شبها به کار می آمد.
یک شب که غمگین و خاموش نشسته بود و داشت به خدا شکایت میکرد و میگفت: خدایا چرا من اینقدر پیش خورشید ضعیفم، مگه منم از آفریدههای تو نیستم؟؟ چرا این همه تفاوت؟؟ چرا وجود من بیهوده و به درد نخوره؟؟
که ناگهان صدایی شنید، تا آمد به خودش بیاید دید یک نفر او را برداشته و با سرعت دارد میدود. نگاه کرد، آنجا را میشناخت، طویله بود.
ولی چرا آنجا؟؟
صدای مردانی شنیده می شد: شمع رو بیارید، روشنش کنید.... چیزی پیدا نیست.... گوساله داره خفه میشه....
من رو به گاو نزدیک کردند، همه تلاشم را می کردم که نورم زیادتر بشود، عرق از سرو رویم میریخت. میترسیدم تمام بشوم و طویله در تاریکی فرو برود و آن گوساله در شکم مادرش بمیرد.
دیگر چیزی از وجودم باقی نمانده بود که صدای صلوات مردان بلند شد.
یک گوساله زیبا و سالم....
نورم کمتر و کمتر شد. باورم نمیشد من به این کوچکی کاری به این بزرگی کردم، نجات جان دو موجود از مخلوقات خدا...
لبخند آن گاو و صدای آن گوساله، آخرین و زیباترین چیزهایی بود که من در دنیا دیدم و برای همیشه خاموش شدم.
✍️ به قلم: سرکار خانم آمنه خلیلی
#داستانک
#انجام_مسئولیت
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_هنری_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨