┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
__برید کناااااااار...
این صدای علی بود که جلوتر ازبقیه بچه ها پابه پای تیوپش از سرازیری کوچه می دوید. اونقدر سرعتش زیاد شده بود که گاهی چندثانیه ای از تیوپ عقب می موند و دوباره با چوب کنترلش می کرد.
هرکدوم از بچه ها سعی داشتند با ضربه محکم تر چوب به تیوپ از بقیه جلو بیفتن.
این وسط رد شدن بعضی از عابرا معضل بزرگی شده بود و فرصت برنده شدن رو از بچه های جلوتر می گرفت.
صدای جیغ و داد و خنده هاشون کوچه رو پر کرده بود. بعضی هاشون خسته می شدن و تیوپ به بغل به دیوار تکیه می دادن و نفس زنون دویدن بقیه رو نگاه می کردن. بعضی از تیوپ ها هم از کنترل خارج می شد و به در و دیوار می خورد. به خط پایانی که می رسیدن همه نقش زمین می شدن و بعد از یه نفس چاق کردن کوتاه به بحث درباره برنده شدن و تجزیه و تحلیل شکست بقیه مشغول می شدن و هرازگاهی که نتیجه ای حاصل نمی شد یه ماراتون دیگه راه می افتاد. تیوپ ها رو روی شونه هاشون مینداختن و تا رسیدن به خط شروع، باز از بحث و جدل دست بر نمی داشتن.
این دویدن ها و خسته نشدن ها قشنگ بود. عرق می ریختن به پای برنده شدنی که جایزه ای نداشت جز افتخار به سرعت عمل و تواناییشون. تلاش می کردن تا ثابت کنن میشه و می تونن، بدون اینکه چوب لای چرخ هم بذارن...
✍ به قلم: سرکارخانم فاطمه شفیعی
#داستانک
#تلاش
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
https://eitaa.com/tarino
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄