eitaa logo
تارینـــو (حال و حیاتی نو)
744 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
4 فایل
☀️در این کانال نکات کلیدی و حال خوب برای خوشبختی رو پیدا کنید🤩 همراه ما باشید❤️ https://zil.ink/tarino ارتباط با مدیر : @farghelit29
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿💫🌿💫🌿💫🌿💫🌿 🌿﷽🌿 زیر یک صخره ی کوچک پنهان شده بودند و عین بید می لرزیدند. کوکو به آنان نزدیک و نزدیک‌تر شد. همانطور که به سمت صخره می رفت سنگی از زیر پایش در رفت و به پایین سقوط کرد. جوجه تیغی مادر، با دلهره، فرزندانش را در آغوش کشید و فریاد زد : به ما رحم کن، بچه های من کوچیکن، تو رو به خدا از جونمون بگذر. صدای گریه ی بچه جوجه تیغی ها بلند شد. کوکو بالهایش را باز کرد و با نگرانی گفت: منم، کبوتر سفید، با شما کاری ندارم. ببخشید انگار شما رو ترسوندم. مادر از شدت اضطراب و استرس بیهوش شده بر زمین افتاد. کوکو سریع به سمت رودخانه پرواز کرد. در نوک کوچکش مقداری آب برداشت و به بالای صخره برد و روی صورت مادر جوجه ها ریخت. تا مادر به هوش آمد، بچه هایش را صدا زد : تیغک... تیغو... مادر کجایید؟؟ بچه ها از شوق، حال خوب مادرشان، فقط گریه می کردند. کوکو به مادر رو کرد و گفت : چرا این همه ترسیدید؟؟ چه اتفاقی براتون افتاده؟؟ مادر جوجه ها گفت : در جنگل ما زمانی، شیر مهربونی پادشاهی می‌کرد. ولی حیوونای جنگل گفتن، جنگل امن و امانه، نیازی به وجود یه شیر پیر نیس. فقط الکی اسم سلطان رو یدک میکشه. بالاخره یخ روز تخت سلطنتش رو خراب کردن و اون هم دید دیگه جایی بین حیوونای جنگل نداره، از این جا گذاشت و رفت. سپس آهی کشید، از گوشه چشمش اشکی سُر خورد و روی تیغ هایش چکید و هزار قطره شد. سپس ادامه داد : چند ماه اول، متوجه نبودنش نشدیم. ولی با اومدن یه ببر تیزدندون و بسیار خونریز، همه چیز عوض شد. مادر به اینجای کلامش که رسید. از روی زمین خودش را بلند کرد. آغوشش را باز کرد و بچه هایش را به سینه اش چسباند و گفت: تا حالا خیلی از حیوونای جنگل رو کشته. از دستش مدام در حال فراریم. الانم به خاطر همین اومدم اینجا تا به بچه هام صدمه نزنه. کوکو که از این اتفاق بسیار ناراحت شده بود به مادر جوجه ها گفت : چرا چنین کاری کردید؟ جنگل بدون حاکم دوام نمیاره. شیر رو باید بر گردونید. مادر گفت : آخه چطوری؟؟ ما خیلی باهاش بد رفتاری کردیم. اون دیگه برنمیگردی. کوکو لبخند زد و گفت: پادشاه واقعی، هیچ وقت حیوونایی رو که بهش نیاز دارن رها نمیکنه، فقط.... مادر جوجه ها سریع جلوی کوکو زانو زد و با شوق گفت: فقط چی؟؟ کوکو ادامه داد: فقط باید بدونه که میخواید برگرده. مادر جوجه ها دست بچه هایش را گرفت و گفت: میرم تموم حیوونای جنگل رو خبر میکنم و می خوام که باهم بریم سراغ شیر. اونام خستن و خیلی ترسیدن، حتماً به یاد خوشی های گذشته و روزای خوب بودن شیر، قبول میکنن. من برش میگردونم، یعنی ما برش میگردانیم. مادر جوجه ها از آنجا دور شد. کوکو رفتنش را نگاه میکرد و در دلش میگفت: حیوونای جنگل، کار درست همینه. باید برید سراغ نجات دهندتون، تا غصه ها، بیماری ها و قتل و غارت هاتون تموم بشه، دنیای بدون صاحب، فقط یه ویرونس. بعد نفس عمیقی کشید و ادامه داد : ولی نمیدونم چرا درویش پیر و آدمهای مثل اون هنوز این رو نفهمیدن. بهتره برگردم الان درویش دنبالم میگرده. بعد هم بال گشود و تا می توانست از جنگل بی پادشاه دور شد. ✍️ به قلم : سرکارخانم آمنه خلیلی ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ https://eitaa.com/tarino ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💫🌿💫🌿💫🌿💫🌿