تارینو
صدا زد: شما نخودای زمینِ منو چیدید؟ هر دوی ما برگشتیم مردی رو دیدم با قد بلند، موهای بور و چشم
❀✰﷽✰❀
به طرف در نگاه کردم. رنگم پرید؛ حبیب بود صداش رو انداخت پس کلشو داد زد: چرا اینجا نشستی؟ بیرون سرده...
به خودم اومدم. کریم پسر لطف الله بود.
شاید منم مثل اون چهرم پخته شده بود؛ نمیدونم ولی واقعا قیافش عوض شده بود پسر ترکیهای که الان تپل و کلی با شخصیت شده بود. به جای اون لباس کاموایی که دم آستینش ریش ریش شده بود الان یه کت و شلوار شکلاتی داشت.
نگام رو صورتش خشک شد.
_چیه؟ فرهاد کجایی؟
توی گذشته؛ یاد کتکی افتادم که به خاطر حبیب الکی خوردم.
آهی کشیدم به طرف خونمون نگاه کردم. فقط یه در حیاط بود که دو طرفش دیوارش ریخته بود، سقف خونمونم خراب شده بود و چراغ علاءالدین که زنگ زده بود و به زور دیده میشد.
کریم کنارم نشست: میخوای اینجا رو بفروشی؟
خندیدم. ولی خندهای که یه دنیا گریه توش خوابیده بود. این همون دری بود که مرده فلورا رو توی ۲۸ سالگی ازش بیرون بردن.
چقدر دنبال تابوتش گریه کردیم؛
چشمای زیرکی که صبح به صبح آرزو داشتم که ای کاش باز نشه تا آبروی منو ببره اون روز برای همیشه بسته شد.
این همون خونهای بود که هممون توش داماد و عروس شدیم. سالها پیش آقام و ننم مرده بودن؛ اما هنوز بوی زحمتهای آقام و رنجهای ننم رو میداد.
آروم گفتم: نه نمیفروشم بزار وراث بفروشن اونا از شادی و غمای اینجا بیخبرن ولی من... بغضی که گلوم رو فشار میداد بالاخره ترکید. کریم رو بغل کردم و روی شونههای هم گریه کردیم. دوتایی ۴۰ ساله شده بودیم، دو تا مرد که هنوز مرد روزگار نشده بودن.
با غصه تو چشمای کریم نگاه کردم: دلم میخواد برم با کمچیز گلیا بازی کنم.
اشکام میچکید.
کریم ساعتشو نگاه کرد: اول بریم نماز؟ مسجد حضرت ابوالفضل؟
صدای اذان مسجد بلند شد
_گل گفتی تنها کسی که بدون تغییر برام مونده نه مرده، نه پیر شده نه بیوفا همین خداست
چیزی نگذشته بود که صدای قد قامت صلاة مسجد کوچک محله یمان تمام روستا رو پر کرد
✍️ به قلم: سرکار خانم آمنه خلیــــــــلی
پــــــــــایـــــــــــان
#داستانک
#شادیهای_بی_بازگذشت
╔══❖•°💙 °•❖══╗
@tarino
╚══❖•°💙 °•❖══╝