؛༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀
🖤اُمـــــــــاه🖤
مثل همیشه بدون پلک زدن چشم میچرخانی.
داری رد اشکهای دختر بچه ژولیدهای را میگیری که از میان خرابهها با پای برهنه میدود و صدا میزند: اُماه
دستت را دراز میکنی و روی شانه مردی میزنی که با دستانش خاک روی سرش میریزد.
بوی سوختگی مواد منفجر فضا را پر کرده است. مصالح ساختمانهای فرو ریخته و تکه های پاره شده لباسهای روی بند و ماشینی که از اصابت موشک فقط یک در آن سالم مانده است به چشم میخورد.
آن مرد به سمت تو برمیگردد. صدایت میزند. دو دستش را که خاک از میانشان میریزد به سمت تو میگیرد.
ناگهان متوجه دخترک میشود.
برق شادی در چشمت مینشیند: پدرت اینجاست دخترم
آغوش پدر باز میشود و دختر گریه کنان به آغوش پدر میدود.
از جیب لباس پدر کادوی تولدی که اصلا باز نشده است روی زمین میافتد.
تو انگار دلت زیر و رو شده است.
کیلومترها آن طرفتر را نگاه میکنی
میزی پر از غذا و نوشیدنی چیده شده است میهمانان مست و سرخوش دور آن نشستهاند و تصویر آوارگان در سرما را با شادی و هلهله نگاه میکنند.
دستهایت را باز میکنی توپ آبی رنگ را در میان میگیری و آرام میگویی: کوچکید اما گاهی حرفهای بزرگی میزنید که به خاطرش بزرگ میشوید چنان که در مورد من گفتید " عجب صبری خدا دارد...
خدا گر پرده بردارد ز روی کار آدمها چه شادیها خورد بر هم چه بازیها شود رسوا..."
✍ به قلم: سرکار خانم آمنه خلیـــــلی
#داستانک
#طوفانالاقصی
#غزه
🤍┄•●❥ @tarino