☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️
•┈┈••••✾•﷽•✾•••┈┈•
«مامان نیلو»
موهای رنگ شده ی مادر را مرتب کرد.
تازه کوتاهشان کرده بود. چین و چروک چهره ی مادر خبر از سنی بیش از ۹۰ سال میداد.
فاطمه کیف پر از وسایل پزشکی اش را بست و آرام به چهره مادر خیره شد : فدات بشم مامانی گلم، خدا رو شکر حالت خوبه. فقط تو رو به خدا به حرف پرستارتون گوش کنید.
مادر خنده ریزی کرد : مگه تو میذاری من حالم بد بشه، هر طور بشه میای. بهم سر میزنی و ازم مراقبت میکنی.
_ وظیفمه مادر من.
بعد سرش را از خجالت پایین انداخت و ادامه داد: فقط شرمندم که مشغله هام بیش از این وقت خدمت به شما رو بهم نمیده.
مادر دستی روی سر فاطمه کشید : نگووووو مادر. پزشک جراح بودن همینه. مریضات بیشتر از من بهت احتیاج دارن. من که خوبم سرو مرو گنده...
لبخند روی لبهایشان نشست و فاطمه با همه عشقی که به مادرش داشت او را در آغوش کشید و محکم به سینه اش چسباند : لباساتونم چیدم توی کمد، آشپزخونم مرتب کردم، پا نشیاااا.
بعد هم عذر خواهی کرد که باید به بیمارستان بگردد. وسایلش را برداشت،. دست مادر را بوسید و از اتاق خارج شد.
مادر از پنجره فاطمه را در حالی که کفش هایش را می پوشید نگاه کرد و در دلش گفت : آقا جان، هیچ وقت یادم نمیره چطور فاطمه رو به من بخشیدی.
در بین الحرمین به این بزرگی یه بچه کوچولو توی یه قنداق، بدون هیچ کس و کاری، و نیلوفری که همه ی دکترا بهش گفته بودن هیچ وقت صاحب بچه نمیشی.
تو فاطمه رو مادر دار کردی و منو صاحب فرزند ، اونم چه فرزندی. خدایا بزرگیت رو شکر.
ناگهان صدای فاطمه از حیاط بلند شد و رشته افکارش را پاره کرد : راستی مامان نیلو، شب میام سراغتون. نوه هاتون هوس کردن با مامان بزرگشون برم امامزاده صالح. ان شاالله قرارمون ساعت ۷.
خودم میام کمکتون لباستون رو میپوشم باشه؟!
✍️ به قلم : سرکارخانم آمنه خلیلی
#داستانک
#مامان_نیلو
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️