🧥🔸🧥🔸🧥🔸🧥🔸🧥🔸🧥🔸
« من بگم؟؟»
از میان دستان پیرزن رها شدند و لبه ی طاقچه کوچکی نشستند. یکی شاد بود و یکی ناراحت.
دکمه سفید به بقیه گفت: میاید با هم آشنا بشیم؟؟
دکمه قرمز گفت: موافقم🙋♂️
و بعد همه ی دکمه ها، غیر از دکمه ی سیاه که ساکت در گوشه ای جدا از دیگران نشسته بود، حرفش را تایید کردند.
دکمه سفید به دکمه سیاه گفت : اول شما بگو، شما به لباس کی بودی؟؟ چطور اینجایی؟؟ 🤔
دکمه سیاه گفت: من به لباس کدخدای ده بودم. همیشه با ظلم کردن زندگی می کرد، یه روز دستور شلاق زدنِ یکی از رعایا رو داد، اونم بی دلیل، وقتی می بردنش اون رعیت من رو چسبید، و اونقدر محکم کشید که نزدیک بود کنده بشم. 😬
به کدخدا رو کرد و گفت : امروز رو شب نکنی، خدا خونه ی ظلمت رو خراب کنه....
همون شب کدخدا رو عقرب توی خواب زد و اونم مرد. لباسیم که من بهش بودم سالها خانمش یادگاری نگه داشته بود، ولی بعد مرگش، بچه هاش هر چی لباس بود رو پاره کردن و ریختن دور. 🥺
بعد به دکمه سفید گفت: تو چی؟ اون که خیلی دل ارام بود، تکونی به خودش داد و گفت: من به لباس یکی از مدافعین حرم بودم، وقتی داعشی ها سرش رو بریدن، مدتها زیر خاک بودم تا بلاخره اون رو پیدا کردن و آوردن ایران.
توی درگیری ها، خیلی شل و غمگین شده بودم، وقتی دختر سه سالش اومد و روی سینه بابا افتاد، من رو گرفتو کشید، منم از لباسش افتادم.
توی ازدحام جمعیت، صاحبما گم کردم.
و اشک از چشمانش سرازیر شد. 😭
همه به دکمه قرمز نگاه کردند که داشت نخ های داخل خودش را بیرون می کشید. دکمه قرمز که متوجه نگاه همه شده بود گفت: من بگم؟؟
من دکمه لباس یه پسر جوون بودم. بنده خدا به یه خانم بدحجاب گفت: خانوم حجابتون رو رعایت کنید، هم حکم خداست، هم احترام به خودتون.
ولی اون خانم صداشو انداخت تو سرشو یه آقا رو صدا زد، اون آقام اومدووو تا می تونست این پسر جوون رو کتک زد. وقتی یقش رو گرفت، من از یقش افتادم.
دلم میسوزه که مردم کمکش نکردن، فقط گوشیاشون رو در آوردنو فیلم گرفتن.🤳 الانم نمیدونم چه بلایی سرش اومده زندس یا مرده!!
گفتگوی میان دکمه ها تازه داغ شده بود، که دختر بچه ای به خانه ی شبیه به خرابه ی پیرزن وارد شد. پیرزن صدا زد: ننه، اون دکمه ها رو موقع غذا پیدا کردن از توی سطلا جستم. باهاشون بازی کن. ببین هر کدوم یه شکلن🙂
🔸وَكَمْ أَهْلَكْنَا مِنْ قَرْيَةٍ بَطِرَتْ مَعِيشَتَهَا ۖ فَتِلْكَ مَسَاكِنُهُمْ لَمْ تُسْكَنْ مِنْ بَعْدِهِمْ إِلَّا قَلِيلًا ۖ وَكُنَّا نَحْنُ الْوَارِثِينَ( قصص، 57)
✍️به قلم : آمنه خلیلی
#داستانک
#من_بگم
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
https://eitaa.com/tarino
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🧥🔸🧥🔸🧥🔸🧥🔸🧥🔸🧥🔸