🌵🌵🌵🌵🌵🌵🌵🌵
*┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄┄*
🌵 «کاکتوس مغرور» 🌵
روزی کاکتوس و گل پیچک با هم گفتگو کردند.
کاکتوس با طعنه و تمسخر رو به سوی گل پیچک کرد و گفت :میگم مراقب ساقه هات باش آخه به یه فوت بستس.
و شروع به خندیدن کرد.
گل پیچک گفت: ما گلهای پیچک به هم می پیچیم و این قدرت مونو زیاد میکنه پس به راحتی نمیشکنیم، دوست خوبم نگران نباش
کاکتوس بادی به گلو انداخت و گفت: راستی یه چیز دیگه، دقت کردی جای تو و امثال تو، همیشه جلوی در خونس؟ خانم کوچولو مراقب خودت باش، سرما بهت نزنه. برای خودت میگم.
بعد دوباره با لحنی پر ادعا ادامه داد:جای منو که میبینی بالای خونه، توی ویترینه. و بعد شروع کرد به آواز خواندن.
بعد از چند دقیقه باز هم سکوت را شکست و گفت :خب هر کی حق خودش. جایگاه خودش.
و دوباره به آواز خواندن ادامه داد.
گل پیچک آرام لبخندی زد و سکوت کرد.
روزها به همین صورت میگذشت تا اینکه روزی از روزها، دختر خاله ی صاحب خانه خواست عروسی بگیرد.
ولی چون خانه خودشان کوچک بود به خانه ی صاحبِ گل پیچک و کاکتوس آمدند، تا عروسی را انجا برگزار کنند.
روز عروسی، صدای بچه ها و شادی آنها، صدای کف و سوت زدن خانم ها، همهمه ی خانم هایی که هر کدام یک دستوری برای آبرومند برگزار شدن مراسم می دادند به گوش می رسید.
مادر نگار، نگار را صدا زد : مامان ببین چه گل پیچک قشنگی، موهات رو که بستی بیا تا با این گل های زیبا تزیینشون کنم.
نگار، نگاهی به گل پیچک کرد : مامان، چقدر گل نازیه. من از این گل می خوام.
مامان نگار هم به صاحب خانه رو کرد و گفت :میشه از این گلتون به ما هم بدید.
صدای مادر نگار که بلند شد، خیلی از خانمها حرفش را تایید کردند و از گل پیچک کلی تعریف کردند.
کاکتوس ساکت شده بود و فقط گوش میداد. بعد از چند دقیقه، طاقت نیاورد و گفت : تو رو فقط برای تزیین میخوان، برای تزیین و این بی مزه بازیا، آخه تو به این کوچیکی به چه دردی میخوری؟ به چه کاری اصلا میای؟
گل پیچک ناراحت شد ولی چیزی نگفت. آخر گل پیچک خیلی مهربان بود و هیچ وقت مَن مَن نمی کرد چون میدانست کسی که بزرگش میکند قد و هیکلش نیست بلکه ادب و مهربانی و سخاوتش هست.
یک ساعتی از آمدن میهمانان گذشته بود که عروسخانم با کِل و شباش و سوت وارد خانه شد . همه ی بچه ها دور و بر عروس را گرفتند و با ذوق شروع به کف زدن کردند.
تور عروس واقعا دیدنی بود طوری که دهان همه باز مانده بود.
خانمها به هم میگفتند : چه لباس قشنگی، عروس و لباس هر دو عالیند....
عروس خانم با شادی و شعف همانطور که در اتاق داشت راه می رفت، لباس قشنگش به کاکتوس گیر کرد و پاره شد.
یک دفعه صدای عروس بلند شد : ای وای لباسم پاره شد این لباس خیلی گرون بود چیکار کنم؟؟
به کاکتوس اشاره کرد و گفت: این دیگه چیه این جا گذاشتید؟ نه قشنگی داره، نه به درد خوره،فقط مایه ی دردسرِ.
عروس از عصبانیت زیاد کاکتوس را برداشت و انداخت توی سطل آشغال.
گل پیچک از این رفتاری که با کاکتوس شده بود خیلی ناراحت شد و توی دلش گفت :مهربونی هدیه خداست اگه مهربونی کنی مهربونی میبینی، اگه کسی رو برنجونی، حتما میرنجی.
این عادلانست. کاکتوس کاشکی تو هم اینو میدونستی حیف شد، دیر متوجه شدی، خیلی دیر...
به قلم : آمنه خلیلی
#داستانک
#کاکتوس
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
https://eitaa.com/tarino
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@tarino
🌵🌵🌵🌵🌵🌵🌵🌵