✨﷽✨
#نکته_ناب
#امید
#عکس_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
❁﷽❁
پیک سردار ایل را کشتند.
یاوری بی بدیل را کشتند.
با شقاوت بدون جرم و گنه.
مسلم ابن عقیل را کشتند.
📜شاعر : جناب آقای سعید آزاد
#شعر
#مسلم_بن_عقیل
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
•┈┈••••✾•﷽•✾•••┈┈•
مسجد یا حسینیه؟
- جناب دهدار آخه شما بگید مگه این روستا چقدر جمعیت داره که تازه اینقدر هزینهی مراسمات مذهبیشون بالاست، همین ماه رمضون امسال با اینکه بانییم داشتیم اما هنوز کلی بدهکاریم هنوز پول آشپز شبای احیا رو نتونستیم بدیم. تازه نمیدونم در جریانید که جَوونترا رفتند تو حسینیه و مسجد شده خونهی سالمندا؟
- چی بگم والا من که پارسال همهی تلاشمو کردم تا به این دو دستهگی خاتمه بِدم که بیفایده بود.
- حالا دوبل شدن هزینهها جهنم، تازگیا یه وجب آبادی تقسیم شده به مسجدیا و حسینیهاییا مثل طایفهی اوس و خزرج شدن. بدیش به اینه که خودم طرح ساخت حسینیه رو دادم چون مسجد تو ایام محرم و صفر که بچههای اهل آبادی از شهر میان کفاف این جمعیت رو نمیداد، اگه میدونستم ساخت حسینیه شر میشه اصلا پا پیش نمیذاشتم، اومدیم ثواب کنیم کباب شدیم.
- اینقدر خودتونو سرزنش نکنید قصد شما خیر بوده، به نظرم هر وقت اختلاف شیعه و سنی حل شد، اختلاف مسجد و حسینیهی این آبادی هم مرتفع میشه
- سلام مش قدرت
- سلام پسرم
- مش قدرت! این کی بود که با این سرعت رد شد؟!
- محمد پسر آقای خاکسار، نوهی حج غضنفرِ بچهی خوبیه موذن مسجدمونِ
- خوب مائم کم کم بریم برا نماز جماعت.
- من که دست نماز دارم.
صدای اذان از ماذنهی مسجد بلند شد، به صدم ثانیه نخورد که اذان حسینیه نیز از رادیو پخش شد، هنوز مش قدرت و فرماندار کنار مَکینه در فکر راهکار حل اختلاف بودند که باز سر و کلهی محمد پیدا شد و نفس زنان پرسید:
- هان مش قدرت امروز حسینیهاین یا مسجد؟
- حسینیهم، الهی پیر شی پسر که اینقدر سر به سر من نذاری.
- نوهی حاج غضنفر بود؟ درست حدس زدم؟
- بله، این پسر خیلی با صفاس، موذن مسجدِ و برا نماز میره حسینیه و با هر دو دسته رفیقِ، منم یه روز میرم حسینیه نمازو یه روزم میرم مسجد، برا همین هر وقت منو ببینه سر به سرم میذاره.
- خوب پس مسیرمون از هم جدا شد چون من باید برم مسجد، بعدِ نمازم با هیات اُمنا جلسه داریم؛ فرمایشی ندارین؟
- جناب دهدار رفیق نیمهرا شدینا، مرحمت شما زیاد، فقط دعا کنید مُحرم امسال مردم آبادی از خر شیطون بیان پائینو مثل قبل همدل بشن.
روز عاشورا صدای نوای: از شامِ بلا شهيد آوردند؛ با شور وُ نوا، شهيد آوردند
سوی شهرِ ما، شهيد آوردند
از بلندگوی سیار روستا پخش شد و جمعیت همه تشییعکنان به سمت حسینیه رفتند تا طبق وصیت شهید مدافع حرم محمد خاکسار او را در حسینیه به خاک بسپارند. این اولین تجمع اهالی آبادی بعد از ساخت حسینیه بود و از آن پس در آن آبادی سه وعده نماز فقط در مسجد برگزار میشد و مراسمات مذهبی، در حسینیه.
✍️ به قلم : سرکارخانم مرضیه رمضانقاسم
#داستانک_محرم
#مسجد_یا_حسینیه
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
❁﷽❁
⚫لب سفیرت شهد شیرین نوشید که خاک کربلا نعره ی هل من ناصر ینصرنی کشید.
✍️ :سرکارخانم آمنه خلیلی
🎞️ تولیدگر :سرکارخانم زهرا اسحاقیان
#حال_خوب
#محرم
#عکس_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
❁﷽❁
⚫سیاه پوشان عزایت، حسینیه ی سیارند.
✍️ :سرکارخانم مرضیه رمضانقاسم
🎞️ تولیدگر :سرکارخانم زهرا اسحاقیان
#حال_خوب
#محرم
#عکس_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
❁﷽❁
گیرم که سیاهپوش حضرت باشی
با شمر درنده ی درونت چه کنی...؟!
📜شاعر: سرکارخانم ملوک عابدی
#شعر_محرم
#شمر_درون
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿
« ای کاش»
دهانم را باز کردم، می خواستم همه آنچه میبینم را در سینه ام جای بدهم. ولی دیگر پر شده بود.
دوست داشتم سینه ام را هزار برابر کنم.
یا هزار تایش را از خدا هدیه بگیرم.
ولی افسوس فقط یکی بود.
وقتی سیر شدم. دهانم را مهر کردم و دستانم را به بازویش گره زدم.
سرم را بر شانه هایش گذاشتم.
چقدر غمگین بودم.
ای کاش او لبی بر لبم می گذاشت.
مرا از جانش بیشتر دوست داشت و من او را.
می تاخت و مرا با عشق می برد.
ولی مسیر عبورش را نفرت ها بسته بود.
در میان بارش خشم با ضربه ای که فرو آمد بازویش از دستم رها شد.
به بازوی دیگرش چسبیدم، آن هم با ضربه ای دیگر از میان دستانم فرو افتاد.
با شکم بر زمین افتادم، دهانم را باز نکردم. ترسیدم مبادا چیزی از من کم شود.
در خودم فریاد میزدم: مرا رها کن.... برووووو.... برو..... تو را بیش از من میخواهند.... برووووو
ولی خم شد و من را به دندان گرفت.
چقدر نفسش داغ بود. لبانش خشک و بازوانش پر از خون بود.
با من می دوید. او چشمانش به سمت خیمه ها بود و من چشمانم به لبهای خشک و سیمای باوفایش....
ناگهان تیری بر چشمش نشست، خون چراغ خاموش شده اش بر گلویم چکید،
گلوی سردم با خونش گرم شد.
ولی متوقف نشد.....
طولی نکشید، که تیری دیگر سینه ام را به سینه اش دوخت.
بی رنگی امانتی که در من داشت با رنگ سرخ خونش رنگین شد.
در کمال حیرت، ماه با زانوانش بر زمین افتاد، نه به خاطر زخم هایش....
نه....
فقط به خاطر سینه ی من که شکافته شد. 😔
شرمندهام که بیش از این نتوانستم همراهیت کنم.
فقط ای کاش میشد، لبت را کمی تر کنم.
#داستانک
#حضرت_ابوالفضل
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾
❁﷽❁
⚫خرابه ی شام، خراب شد از خرابات دلت و فرات شرمنده شد از لبی که هرگز از برایت تر نکرد.
✍️ :سرکارخانم آمنه خلیلی
🎞️ تولیدگر :سرکارخانم زهرا اسحاقیان
#حال_خوب
#محرم
#عکس_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
✨﷽✨
🎞️ تولیدگر :جناب آقای محمود باغی
#نکته_ناب
#کلام_نور
#عکس_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
•┈┈••••✾•﷽•✾•••┈┈•
"خادمِ ارباب"
- خدا خیرت بده حاج علی، امشبم مثل همیشه سنگ تموم گذاشتی، اجرت با امامحسین.
- حاج فتحالله نمیدونم چطوری بگم ولی از فردا شب به فکر یه مداح دیگه باشین.
- شوخی نکن مرد حسابی، کسی چیزی گفته؟
- مگه باید کسی چیزی بگه، بلاخره زندگی خرج داره، منم نذر نکردم بیام نوکر بیجیره و مواجب باشم.
- مرد حسابی این چه حرفیه میزنی، ما که هر سال شب دهم پاکت شما رو، رو چشم میذاریم و تقدیم میکنیم.
- والا پاکت نمیدادین سر سنگینتر بود.
- نگو مرد، برکتش با امامحسینِ
- کُل سال آقا و سرور خودت باش ولی این ده شب رو خادم ارباب باش، به خدا امامحسین پیش خودش نمیذاره، اینی که میگم از سردلی نمیگم، برکت نوکری ارباب رو با چشای خودم دیدم. ببین تو این اوضاع و احوال که دشمن داره نقشه برا جَوون و نوجَوونامون میکشه تا به خاک سیامون بشونه، این همه جَوون رو رها نکن و برو.
- به فرض که حرفای شما درست باشه اما فردا شب رو معذورم چون باید برم روستای خودمون حق آب و گِل دارن به گردنم، البته پاکت تپل هم بیتاثیر نیستا، بانی فردا شب از اون مایهداراشه.
- مرد حسابی فردا شب، شبِ شیرخوارهی حسینِ، مردم طبق سالای قبل شیرخوارههاشونو میارن، اگه نباشی خیلی بد میشه.
- حاج فتحالله! پاکت شما پول یه پاکت شیر بچهمم نمیشه، بالا غیرتاً بذار برم پول شیر بچههامو درآرم، آخه بانی، دیشب بهم زنگ زد و گفت حاج علی به جدم فردا شب نیای روستا، اسمتو از تو گوشیم پاک میکنم.
- خود دانی، اما ای کاش امام حسین اسم مارو از بین خادماشون پاک نکنند.
- اینقد نه تو کار من نیار چیزی که هست مداح خوش صدا، همین پسرِ رسول خیاط، مگه چشه؟! فردا شب به اون بگید بیاد.
خوب کاری با من ندارین مرحمت عالی زیاد من خیلی دیرمه باید برم خانم و بچهمو بردارم برم روستا
- خیر پیش
- یاعلی
- الو حاج علی، کجایی؟ از بس عجله کردی غذای نذری خونوادهتونو یادت رفت ببری.
- دس شما درد نکنه الان میام میبرم، راسی امشب به همه شام رسید؟
- بله برکتش با خداست، هر چی ما میخوریم کم میشه، اوسا کریم زیادترش میکنه، لازم نیست زحمت بکشید از ماشین پیاده شین همین که بیاین دم هیئت میگم بچهها بیارن دم ماشینتون.
- خدا خیرتون بده، راستی پارسال خانمم مَبلغی نذر کرده برا حسینیه اونم میدم به بچهها تا به دستتون برسونن.
- نذرشون قبول، سفر بیخطر.
ساعت ۳ نیمه شب حاج فتحالله با صدای زنگ موبایلش از خواب پرید.
- سلام! حاج فتحالله؟
- بله خودم هستم
- شما مالک پراید ۲۷ ب ۳۷۸ ایران ۵۳ رو میشناسید؟
- آخه مرد حسابی نصف شبی منو زابرا کردی تا ازم تست هوش بگیری، من شمارهی ماشین خودمم حفظ نیسم، خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه.
- ببخشید قطع نکنید من از پلیس راهور ناجا مزاحمتون میشم، یه مورد تصادف داریم چون آخرین شمارهی داخل گوشی شمارهی شما بود مزاحمتون شدیم.
- کدوم جاده؟
- جادهی تیران - نجف آباد؛ مقابل کارخانهی پنیر امینی، راننده بخاطر تجاوز از سرعت مجاز، الان مصدومِ.
- یا بابالحوائج، این حاج علیمونِ، خونوادش سالمن؟
- متاسفانه خودش بیهوشِ و خانمشم دچار شُک عصبی شده اما طفل شیرخوارشون همین جا صحیح و سالم تو بغل همکارای ما داره میخنده...
✍️ به قلم :سرکارخانم مرضیه رمضانقاسم
#داستانک
#امام_حسین_علیه_السلام
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
✨﷽✨
#نکته_ناب
#کلام_نور
#عکس_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
✨﷽✨
◼️ از شدت شرمندگی اولین کسی شد که شهد شهادت نوشید.
✍️به قلم :سرکارخانم مرضیه رمضانقاسم
🎞️تولیدگر : سرکارخانم زهرا اسحاقیان
#حال_خوب
#محرم
#عکس_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
👁️💧👁️💧👁️💧👁️💧👁️
•┈┈••••✾•﷽•✾•••┈┈•
« بابام کجاست؟»
مدام بالا و پایین میپرید.
_هورا مامان اونا رو ببین.
_ مادر بشین، سر و صدا کنی مجبور میشم برگردونمت خونه هاااا
پسرک ناراحت شد، جلوی مادر زانو زد : تواَم گریه نکن اگه دیگه گریه کنی میریم خونه هاااا
مادر که صورتش خیس اشک بود لبخند کوچکی زد : باشه مامان
یک دفعه صدایی توجه همه را به سمت خودش جلب کرد.
پسرک به اطراف نگاه کرد دختر بچه ای را دید که از خودش کوچکتر به نظر میرسید.
سریع از جایش بلند شد و دستش را به ستون تکیه داد.
گوش هایش را تیز کرد. میخواست بداند چه چیزی میخواهد که اینچنین گریه میکند.
در ذهنش چیزهایی را که خودش دوست داشت مرور کرد : آب نبات، پفک، لواشک و...
بلافاصله دستش را به پیشانی اش زد: فهمیدم، عروسک. دخترا عاشق عروسکن برعکس ما پسرا که عاشق دوچرخه ایم.
اما وقتی خوب گوش کرد، متوجه شد آن دختر در اوج غم پدرش را میخواهد : بابا... بابام کجاست؟ عمه من بابامو می خوام.
پسرک با غصه به جمعیت نگاه کرد :چرا باباش نمیاد؟ یعنی این دختر تنها تو این شلوغی اومده؟ اگه گم بشه چی؟
ناگهان مردی درشت هیکل به دختر نزدیک شد: ساکت شو، الان بابات رو میارم.
پسرک خوشحال شد. زیر لب زمزمه کرد: دخترک نازک نارنجی. الان بابات میاد. گریه نکن.
کمی بعد پسر با چشم های گرد شده به جمعیت مقابل زل زده بود.
صدای گریه تنها صدایی بود که دیگر شنیده میشد.
پسرک به سمت مادر دوید. دست های مادر را که جلوی صورتش گرفته بود تا راحتتر گریه کند پس زد : مامان، چرا بابای این دختر توی تشته؟ مگه میشه؟
صدای گریه ی مادر چنان بلند شد که دل هرکسی که پای تعزیه «حضرت رقیه» نشسته بود را سوزاند.
✍️به قلم :سرکارخانم آمنه خلیلی
#داستانک
#حضرت_رقیه
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
👁️💧👁️💧👁️💧👁️💧👁️