eitaa logo
تارینـــو (حال و حیاتی نو)
676 دنبال‌کننده
2هزار عکس
834 ویدیو
1 فایل
☀️در این کانال نکات کلیدی و حال خوب برای خوشبختی رو پیدا کنید🤩 همراه ما باشید❤️ https://zil.ink/tarino ارتباط با مدیر : @farghelit29
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
طوری بخند، که حتی تقدیر شکستش را بپذیرد. چنان عشق بورز، که حتی تنفر راهش را بگیرد و برود. و طوری خوب زندگی کن، که حتی مرگ از تماشای زندگیت سیر نشود. این زندگی نیست که میگذرد ما هستیم که رهگذریم. ➿️➿️➿️➿️➿️➿️➿️ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/tarino ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⬛نگاهی کوتـــــــــــاه و هنرمندانه به واقعه کربلا🖤🖤🖤 حتما ببینید👆👆👆 ╔ 🖤 ══ 🍃ೋ•══╗ @tarino ╚══•ೋ🍃 ══ 🖤 ╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️ ❁﷽❁ ( اینجا کربلاست 5) رقیه تاریکی شب را خیلی دوست داشت، چون دیگر لشکری در چند متری خیمه هایشان نمی دید که از تیر، نیزه و تبر دست‌هایشان پر شده باشد. با چادر کوچکش به پشت خیمه بابا حسین رفت. صدای عمو عباس را به وضوح می شنید که زانو زده بود و با حزن و اندوه با برادرش سخن میگفت : آقای من، ارباب من، عباس جز برای تو و خدای تو زندگی نمی کند، اگر ذره ذره شوم تو را رها نخواهم کرد. من پسر حیدرم و غلام پسر فاطمه . به خدا قسم این بالاترین مقام برای ابوالفضل است. بابا حسین بالای سر عموعباس ایستاد بازوهایش را گرفت. بلند کرد و محکم او را در آغوش فشرد. باران اشک از چشم هایشان بی وقفه می بارید. رقیه از عشق عمو عباس به بابا خبر داشت. میدانست عمو با لبخند او میخندد و با غمش ویران میشود. رقیه آهی کشید و همان جا نشست. زانوهایش را در دستانش جمع کرد. نمی توانست این همه غم را تحمل کند. حال عمو عباس به او میگفت که بابا جانش در خطر است. شب بود ولی همه در تکاپو بودند. فردا قرار بود تمام این روزهای سخت به آخر برسد. بابا حسین گفته بود. فردا آب به روی خیمه ها باز میشود ولی به چه قیمتی چنین اتفاقی می افتاد؟ این را رقیه نمیخواست باور کند. صدایی در سکوت شب، رشته ی افکار رقیه را پاره کرد. قاسم بود. دو زانو روبرویش نشست. دست های کوچکش را در دست گرفت : رقیه جان، فردا همه ی قلب و جانم را فدای عموحسین میکنم. بعد با انگشت اشاره‌اش دور تا دور حرم را یک خط فرضی کشید و ادامه داد: این ها همه فدایی عمو حسین هستند. اینها همه، پس بروید و راحت بخوابید. رقیه به چشمهای قاسم نگاه کرد: بابا حسین با تو چه کاری داشت؟؟ _آن روز را می گویید؟؟ _بله. _می خواست من را به مدینه برگرداند. از جان من و عبدالله و شهادتمان میترسید. _تو به بابا چه گفتی؟؟ _گفتم من و عبدالله شما را می خواهیم. اماممان را، اربابمان را، ما را از رکابتان بیرون نکنید. ما با شهادت به سعادت میرسیم. _قبول کردکه بمانید؟؟ _بله. میبینید که مانده ایم، تا آخرش، فردا بنشینید و نبرد جانانه ی ما را تماشا کنید. رقیه لبخند ی پر از رضایت زد. روی پاهایش ایستاد : درست است. من نباید نگران باشم. و بعد دوان دوان به سمت خیمه ی زنان رفت و در تاریکی شب ناپدید شد. ☘️ادامه دارد.... ✍️به قلم :سرکارخانم آمنه خلیلی ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/tarino ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ ☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴🏴🏴🏴 فرا رسیدن تاســـــوعا و عاشــــــــورا بر عاشقان سیدالشهــــــــ🖤ــــدا تسلیت باد. ‎‌‌‌‌‌‌ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/tarino ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
24.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جامعه رو دو چیز نابود میکنه... ⚫دکتر انوشه ➿️➿️➿️➿️➿️➿️➿️ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/tarino ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️ ❁﷽❁ ( اینجا کربلاست6) خورشید این بار طلوع کرد ولی با خجالت زیاد و به همراه یک دنیا دلهره و اضطراب. به خوبی معلوم بود هیچکس تا صبح نخوابیده است. تمام شب سجاده ها پهن و سفره ی دل ها برای خدا گشوده بود. صدای طبل های جنگی به گوش می‌رسید. رقیه آرام از گوشه ی خیمه نگاهی به بیرون انداخت. همه آماده ی یک نبرد بزرگ شده بودند؛ ولی این جنگ با منطق رقیه سازگار نبود، آن همه سپاه در مقابل فقط چند ده نفر...!! قلبش تاب تاب می تپید. دلشوره ی عجیبی همه ی جانش را فرا گرفته بود. دست هایش می لرزید. دیگر حتی به آب فکر نمی‌کرد. فقط منتظر بود تا همه چیز به خیر و خوبی تمام شود. ولی آیا ممکن بود؟؟! ذهنش پر از سوال شده بود. هر چه تلاش می کرد برای سوال هایش جوابی نبود. در همین فکرها ذهنش می چرخید که ناگهان عمه زینب وارد خیمه شد. عرق از سر و رویش می ریخت. گرمای شدید همه را بی رمق کرده بود. با تمام جانی که داشت رو به زنان و بچه ها ایستاد : در خیمه ها بمانید. حسین برادرم می گوید، زنان و کودکان در خیمه ها بمانند. بلافاصله میخواست از خیمه خارج شود که رباب آرام دستش را گرفت: آیا رباب خاک بر سر شده است؟ _رباب، زینب چه بگوید که دنیا از شرم نمیرد؟ رباب روی زانوهایش نشست. عمه زینب با لبی که مدام ذکر میگفت از خیمه خارج شد. رقیه نمی دانست رباب و عمه چه می گویند. فقط می دانست بیرون جنگی برپاست. صدای شیهه ی اسب ها، به هم خوردن شمشیرها و رجزخوانی لشکر به گوش می‌رسید. رقیه به رباب نزدیک شد. کنارش نشست: آیا شما هم شنیده اید که حّر پیش ما و به کمک ما آماده است؟ _بله شنیده ام. حّر مردی بزرگ و آزاده است. رقیه خیلی سریع دامان رباب را در دست گرفت : فکر میکنید چند نفر دیگر مثل حّر به خیمه ی ما و به کمک بابا حسین بیایند؟ رباب که صورتش خیس اشک بود؛ از جا بلند شد؛ رو به رقیه، زنان و کودکان کرد : دست به دعا بردارید، به گمانم اسارت به ما خیلی نزدیک است. ☘️ ادامه دارد.... ✍️ به قلم : خانم آمنه خلیلی ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/tarino ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ ☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️