چطور یه نماز خوب بخونیم؟
◆آیتالله مجتهدی تهرانی میگفتن
یکی از کسانی که زیر سایه عرش الهیاند، نمازخوانهای خوب هستند؛ آنهایی که نماز خوب میخونن، تقلید صحیح، حمد درست، با حضور قلب...
از نماز لذت ببرید، کیف کنید، همونطور که گرسنه از غذا لذت میبره...
◆ بعضیها وقتی به رکوع میروند، هنوز بدنشون آرام نگرفته، ذکر رکوع رو میگن. این نماز درست نیست. به سجده نرسیده ذکر رو میگن. ذکر سجده رو سه قسمت میکنند، هنوز پیشونیشون به زمین نرسیده میگن «سبحانَ»، «ربی الاعلی و بحم» رو در سجده میگن، «ده» رو موقع بلند شدن!
📿 نماز باید با طمأنینه باشه. بدنتون آروم که گرفت، بعد ذکر بگید.
#تسکین :)
🖇✉️#منبرمجازی
ترڪگناهمثلچشمهایستڪه
همهچیزراخودبهدنبالدارد
شماگناهراترڪڪنید،
دستوراتبعدیوعبادات
خودبهخودبهسمتشمامیآید.
#آیتاللهبهجت🪴
🔊برای #ترک_گناه هنووز #دیر_نشده ♥️
✅#تفکر
◇امام جواد(ع):
☜بدان كه از ديد خدا پنهان نيستى🌫
پس بنگر که چگونه اى؟!🍃
📚تحف العقول، ص۴۵۵
🌱#حواسمونباشہ
🔹#شاید_تلنگر
☜ نوری که به وسیلهٔ انجام عبادات بدست آوردهای ، با مرتکب شدن فعل حرام از بین نبر.🍂
بدان گناه تو را از #امام_زمان(علیه السلام) دور میکند...🍃
◆آیت الله فاطمی نیا ‹ره›
📛#گناه_ممنوع
🖇͜͡💌
#پندانه
سه چیز را به کار بگیر :
🔹عقل
🔹همت
🔹صبر
سه چیز را آلوده نکن
🔸قلب
🔸 زبان
🔸چشم
🖇امّا سه چیز را
هیچگاه و هیچوقت
فراموش نکن :
🌸خدا
🌸مرگ
🌸آخرت
اگه این سه موردو فراموش نکنیم هیچ وقت اشتباه‹گناه› نمیکنیم:) 🌿
#مهـدے ‹ﻋج›
◆ + میدونی بدترین صحنه چیه؟
◇- امام زمان با اشک به پروندت نگاه کنه و بگه :
این که قول داده بود..!:) ❤️🩹
_امروزدوشنبه ی پرونده اعمالمون
بردن پیش امام زمان...💔
#حواسمونهست!!؟؟؟
°•| ترک گناه⚠️ |•°
#من_میترا_نیستم 🍓 #قسمت_شصت_و_دو روی زمین مسجد افتادم و آنجا را بوسیدم محل سجده های دخترم را بوسی
#من_میترا_نیستم 🍓
#قسمت_شصت_و_سه
باید میرفتم و دخترم را می دیدم. جنازه
زینب را به سردخانه پزشکی قانونی بردند ما باید برای شناسایی به آنجا می رفتیم.
سوار ماشین شدیم و همه با هم به پزشکی قانونی رفتیم مهران و باباش لحظه ای آرام نمی شدند چشمهای مهران کاسه خون شده بود.
من یخ کرده بودم و هیچ چیزی نمیگفتم گریه هم نمی کردم. مهران که نگران من بود من را بغل کرد و گفت: مامان گریه کن خودت رو رها کن. اما من هیچ نمی گفتم.
آنقدر در دنیای خودم با زینب حرف زدم که نفهمیدم کی به سردخانه رسیدیم. دخترم آنجا بود با همان لباس های قدیمی با روسری سرمه ای و چادر مشکی.
منافقین او را با چادرش شهید کرده بودند با چادر چهارگره دور گردنش بسته بودند.
کنار زینب نشستم و صورت لاغر و استخوانی اش را بوسیدم، چشمهای بسته اش را یکی یکی بوسیدم لب هایش را بوسیدم سرم را روی سینه اش گذاشتم قلبش نمیزد بدنش سرد سرد بود.
دستهایش را گرفتم و فشار دادم بدنش سفت شده بود روسری اش هنوز به سرش بود. چند تار مویی که از روسری اش بیرون زده بود پوشاندم. دخترم راضی نبود نامحرم موهایش را ببیند.
زینب روی کشوی سردخانه آرام خوابیده بود سرم را روی سینه اش گذاشتم و بلند گفتم: و( بِاَی ذَنبِ قُتِلَت) به کدامین گناه کشته شده است؟
#من_میترا_نیستم
#قسمت_شصت_و_چهار
جعفر دست های زینب را در دستش گرفت و ناخنهای کبودش را بوسید. زیر ناخن هایش همه سیاه شده بود.
دو دکتر آنجا ایستاده بودند از یکی از دکترها که سن و سالش بیشتر بود پرسیدم دخترم خیلی زجر کشیده بود؟
جواب داد: به خاطر جثه ضعیفش با همون گره اول خفه شده و به شهادت رسیده. مطمئن باشید که به جز خفگی همان لحظات اول هیچ بلایی سر دختر شما نیومده.
دکتر جوانتر ادامه داد دختر شما سه شب پیش یعنی اولین شب مفقود شدنش به شهادت رسید منافقین او را با چادرش خفه کرده بودند که عملاً نفرت خودشان را از دختر های با حجاب نشان بدهند.
چند نفر از آگاهی و سپاه آنجا بودند آنها از ما خواستند که به خانه برگردیم و جنازه زینب برای انجام تحقیقات و تکمیل پرونده در پزشک قانونی بماند.
مسئول آگاهی به جعفر گفت باید صبور باشید ممکنه تحقیقات چند روز طول بکشه و تا آن زمان باید منتظر بمونید.
به سختی از زینبم جدا شدم دخترم در آن سردخانه سرد و بی روح ماند و ما به خانه برگشتیم وقتی به خانه رسیدیم درِ خانه باز بود و دوستان و همسایگان در خانه بودند.
صدای صوت قرآن تا سر کوچه شنیده میشد مادرم وسط اتاق نشسته بود و شیون می کرد زنها دورش حلقه زده بودند.
شهلا و شهرام خودشان را توی بغل من انداختند آنها را آرام کردم و گفتم زینب به آرزوش رسید.
زینب دختر این دنیا نبود دنیا براش کوچیک بود خودش گفت خانه ام را ساختم باید بروم.
شهلا و شهرام با ناباوری به من نگاه می کردند مادرم نگران بود نگران از اینکه شاید من شوکه یا افسرده و دیوانه شدم.
اما من سالم بودم و سعی می کردم به خواست دخترم عمل کنم خانه را مرتب کردم و وسایل اضافی را جمع کردم میخواستم مراسم سنگینی برای زینب بگیرم.
جعفر نمیتوانست من را درک کند اما چیزی هم نمیگفت از مهران خواستم هر طور شده خبر شهادت زینب را به مهری و مینا و مهرداد برساند.
پیدا کردن مهرداد سخت بود. مهران به بیمارستان شرکت نفت آبادان تلفن کرد و از دوستای مهری و مینا که آبادان بودند خواست تا به شوش بروند و بچه ها را پیدا کنند و خبر شهادت زینب را به آنها بدهند.
دلم می خواست همه بچه ها در تشییع جنازه و خاکسپاری خواهرشان باشند.