°•| ترک گناه |🏴•°
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_50🌹 #محراب_آرزوهایم💫 اشکهام مثل ابر بهار میریزه، شاید خودم رو
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_51🌹
#محراب_آرزوهایم💫
با تعجب بهش نگاه میکنم و میگم:
- هانیه باور کن من خوبم، فقط یکم فشارم افتاده.
توجهی به حرفم نمیکنه و مسر تر از قبل حرفم رو رد میکنه.
- نه، باید بریم خونه استراحت کنی، نمیبینی همش سرت گیج میره؟!
مهدیار سرتکون میده و سوویچ رو به سمت هانیه میگیره.
- شما برین تو ماشین من الان میام.
با هانیه به سمت ماشین میریم، در عقب رو باز میکنه، کمکم میکنه تا بشینم و خیالش راحت میشه. چند دقیقهای منتظر میمونیم تا اینکه جناب تشریف میارن و به خونه میرسیم.
تشکری ازشون میکنم، دستم رو به دیوار میگیرم تا بین راه سرم گیج نره و بیافتم.
سرمای عجیبی توی اتاق میپیچه که مجبور میشم پنجره رو ببندم. بدون اینکه لباسهام رو دربیارم، به سمت تختم میرم و دراز میشکم. انقدر خستهم که حتی تحمل نگه داشتن پلکهامم ندارم اما درگیریهای ذهنم به حدی زیاد شده که حتی نمیدونم باید به چی فکر کنم!
با وجود حجم زیادی از خستگی باز هم تا صبح نمیتونم پلک روی هم بزارم...
***
همینطور که با مرتضی پروندهها رو چک میکنیم، یاد دیشب میافتم. دست از کار میکشم و دست به کمر میاستم که مرتضی با تعجب بهم نگاه میکنه.
- چی شد؟ پیدا کردی؟
- ذهنم درگیره مرتضی!
- هنوز دست از سر اون بنده خدا برنداشتی؟
روی صندلیم میشینم و دستی توی موهام میبرم.
- شاید از نظر تو یک کیف قاپ ساده بود اما به قول آقای علوی، ما که توی این کاریم نباید مثل بقیه به قضیه نگاه کنیم؛ حالت چشمها و صورتش موقع دیدنم خیلی آشنا بود. مطمئنم که یکجا دیده بودمش. همه چیز مشکوک بود! مخصوصا اون ماشینی که اومد دنبالش...
باید سر و توی این قضیه رو دربیارم!
پروندهها رو زیر بغلش میزنه و به سمت در میره.
- علی آقا، ما توی یک پروندهی خیلی مهم تری هستیم! هر چقدر هم مشکوکی، بیخیالشو! تموم شده و رفته.
همینطور که به خودکار روی میز خیره شدم، بدون هیچ حرفی سرم رو به نشونهی تأیید تکون میدم اما هنوز فکرم آروم نشده...
☞☞☞
تمام روز خودم رو داخل اتاق حبس میکنم. نه با کسی حرف میزنم و نه چیزی میخورم، مدام حرفهای دیشب رو داخل ذهنم مرور میکنم اما با تمام سختیهاش تصمیمم رو میگیرم.
یک ربع مونده به رفتنشون از جام بلند میشم و لباسهای مشکیم رو تنم میکنم. جلوی آیینه میاستم، روسریم رو با یک مدل خوشگلی گره میزنم و تا جایی که میشه میارمش جلو تا حتی ذرهای از موهام دیده نشه.
به سمت کمد چوبی کنار اتاقم میرم، چادر مشکی رنگم رو از داخل بقچه روی طبقه کمد بیرون میارم و جلوی آیینه سرم میکنم.
حس غرور و افتخار کل وجودم رو میگیره. چقدر دلم برای این پارچهی سیاه تنگ شده، درست از وقتی که رفتم دانشگاه و مخالفتهای فامیل بابا زیاد شد گذاشتمش کنار، بزرگ ترین اشتباه زندگیم! اما الآن همه چیز فرق میکنه، برام اهمیتی نداره که از طرف دیگران ترد بشم. اینبار حجاب رو خودم با انتخاب و خواستهی خودم انتخاب کردم، هیچکسی نمیتونه منصرفم کنه!
در اتاق رو باز میکنم و هانیه رو میبینم که داره از خونه بیرون میره اما با دیدنم متوقف میشه و بدون هیچ حرفی نگاهم میکنه، انگار حس میکنه داره خواب میبینه و توقع چنین چیزی رو نداره. برای اینکه وقت رو از دست ندیم و از مرکز توجهش کمی دور بشم، به خودم نگاه میکنم و میگم: - چطور شدم؟
کیفش از دستش روی زمین میافته، سمتم پا تند میکنه و محکم بغلم میکنه.
- عین یک تیکه ماه شدی!
لبخندی روی لبهام میشینه. ازم جدا میشه و با خوشحالی توی حیاط میکشونم.
لبه تخت که میشینیم فقط بهم نگاه میکنه و هیچی نمیگه. برای اینکه بحث رو عوض کنم میگم:
-چرا خودمون نمیریم؟ مگه همین نزدیکی نیست؟
لبخندش مهربون تر میشه و دستم رو توی دستش میگیره.
- آره ولی الآن غروبه، خطرناکه!
یاد دیروز میافتم.
"باید ازش تشکر کنم. اگه دیشب پیداش نمیشد معلوم نبود الآن کجا بودم و چه بلایی سرم میومد."
مهدیار که میرسه سوار سمندش میشیم و میریم به سمت حسینه. درست مثل دیشب انقدر حالم عوض میشه که حس میکنم یک آدم دیگهای شدم، احساس یک پرندهی آزاد و رها، احساس یک ماهی آزاد داخل دریا...
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_52🌹
#محراب_آرزوهایم💫
مجلس که تموم میشه، نفس عمیقی میکشم و با دستمال کاغذی صورت نمناکم رو پاک میکنم.
چند دقیقهای که منتظر میشینیم، دور و اطراف رو رصد میکنم، از پردههای سیاهی که روشون متنهای عربی مختلف نوشته شده تا خانمهایی که کنارههای حسینیه نشستن و با هم حرف میزنن. استکان چایی رو نزدیک لبهام میکنم، جرعهای ازش میخورم که حسابی بهم میچسبه.
تقریبا نیم ساعت بعد از تموم شدن مراسم، بالاخره شاهزادهی سوار بر اسب سفید هانی خانم زنگ میزنن و اجازه خروج میدن. بهخاطر این همه معطلی زیر لب غر میزنم.
- چرا انقدر دیر میریم ما؟
- بهخاطر اینکه بیرون شلوغ میشه و همهی آقایون توی محوطه بیرون منتظر خانوادههاشونن، بیرون رفتن سخت میشه.
همینطور که کفشهای راحتیم رو پام میکنم، آهانی زیر لب میگم و به سمت پلهها میریم. نگاهی به دور و بر میندازم، به جز چهار_پنج نفر همه رفتن. پله اول رو که رد میکنم، تا میخوام برم روی پله بعدی به دلیل خیس بودن پلهها پام لیز میخوره و با زانو روی پله سوم فرود میام.
هانیه که جلوتر از من میره، با شنیدن صدای آخم برمیگرده سمتم و میگه:
- چی شد؟
مهدیار و امیرعلی تا متوجهمون میشم، سمتمون پا تند میکنن. هانیه با نگرانی کنارم روی پله میشینه.
- خوبی نرگس؟
- چیزی نیست، کمکم کن بلندشم.
دستم رو میگیره، تا میخوام بلندشم از شدت درد چهرم جمع میشه و دوباره میشینم سر جام.
- نکنه پات شکسته؟!
مهدیار روبه هانیه میگه:
- نه خانم، اگه شکسته باشه اصلا نمیتونن پاشون رو تکون بدن.
امیرعلی که تا الآن با یک نگاه متعجب و کمی نگران بهم خیره شده، سریع به خودش میاد و میگه:
- من میبرمشون درمانگاه، شما هم برید که حاج خانم منتظرتونم.
با درد زیادی که داخل پام پیچیده، به سختی لب باز میکنم و از اینکه معطلشون کردم گونههام رنگ میگیره.
- بله، شما درست میگین. هانیه جان شما برو خونه مادرشوهرت ناراحت میشن، منم یک جوری میرم خونه.
امیرعلی برای تأیید حرفم دوباره برمیگرده سمت مهدیار و میگه:
- داداش، شما برین دیگه.
مهدیار نگاهی به هانیه میندازه اما اصلا دوست نداره توی اون موقعیت تنهام بزاره. دستم رو روی شونهش میزارم.
- به حرف بزرگ ترت گوش کن، برو!
- مطمئنی؟
- خیالت راحت.
- فقط بهم زنگ بزن، باشه؟
با لبخندی حرفش رو تأیید میکنم و میزارم که با خیال راحت بره.
بعد از رفتنشون، امیرعلی بدون اینکه بهم نگاه کنه میگه:
- شما همینجا منتظر باشین تا من ماشین رو بیارم نزدیک تر.
به پنج دقیقه نمیکشه که ماشین رو جلوی حسینه پارک میکنه و در عقب رو هم برام باز میکنه. به سختی دستم رو به میلههای دور خیمه میگیرم، خودم رو به ماشین میرسونم و سوار میشم اما به محض اینکه پام رو خم میکنم، آه از نهادم بلند میشه که سریع در رو میبنده تا هرچه زودتر برسونم بیمارستان. کنار در، از شدت درد توی خودم جمع میشم و هرچی که دست دست میکنم تا از رفتن منصرفش کنم اما از خجالت زبونم بند میاد و هیچی نمیتونم بگم. در تمام مدت، معذب میشینم و هیچ حرفی بینمون رد و بدل نمیشه. استرس و دلهره عجیبی توی دلم جا خشک میکنه که دلیلش رو نمیدونم و مدام با انگشتهام بازی میکنم تا برسیم.
به درمونگاه عمومی که میرسیم، پیاده میشه و چند دقیقه بعد با یک ویلچر و پرستار میرسه، در ماشین رو برام باز میکنه و به کمک اون پرستار روی ویلچر میشینم.
داخل یک اتاق کوچیک میریم تا دکتر بیاد و پام رو معاینه کنه. همیشه از بیمارستان و درمونگاهها متنفر بودم و هستم! از بوی الکل و مواد ضدعفونی کننده گرفته تا صدای آه و ناله بیماران و همهمه همراهاشون...
☞☞☞
پشت در منتظر میمونم و مدام به این فکر میکنم که هرطور شده باید ماجرای دیشب رو ازشون بپرسم تا مطمئنم بشم چیز خاصی نبوده و خیالم راحت بشه.
با بیرون اومدن پزشک، از جام بلند میشم و به سمتش میرم، چند لحظهای مکث میکنم تا اینکه ازش میپرسم.
- حالشون چطوره؟
- بنظر نمیاد اتفاق خاصی افتاده باشه؛ فقط یک کوفتگی خیلی سادهست. درد زیادش هم بهخاطر چندبار ضربه خوردن و ضعیف بودن استخونهاشه. چندتا تقویتی، یک سرم و کمی آرام بخش برای خانمت تجویز میکنم، زودتر تهیه کن و بیار...
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
°•| ترک گناه |🏴•°
🌱◆#تفسیر [سوره بقره آیــه۸۵] 🎙◆#استادقرائتی ✨◆#پیشنهاددانلود ⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆ ☜ ت
02.Baqara.086.mp3
1.47M
🌱◆#تفسیر
[سوره بقره آیــه۸۶]
🎙◆#استادقرائتی
✨◆#پیشنهاددانلود
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
کانال ترک گناه1 ایتا_۲۰۲۴_۰۶_۱۳_۰۷_۵۶_۲۱_۷۵۲.mp3
709.3K
#صلوات_خاصه
#السلامعلیکیاعلیبنموسیالرضاع
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
#صلوات_حضرت_زهرا
#السلام_علیک_یا_فاطمة_الزهرا_س ✋🏻🖤
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلىٰ فاطِمَةَ وَ اَبیها وَ بَعلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ المُستَودَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ بِهِ عِلمُکَ
بار پروردگارا؛ درود فرست بر فاطمه و پدر بزرگوارش و همسر گرامی اش و فرزندان عزیزش (و آن رازی که در وجود او به ودیعه نهادی)، به تعداد آنچه دانش تو بر آن احاطه دارد.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
°•| ترک گناه |🏴•°
*🕊️قرار شبانه با شهدا 🥺 🕊️🌹* ان شاء الله امشب درپرونده ی اعمال همه ی عاشقان و خادمان شهدا ثبت شود:
*🕊️قرار شبانه با شهدا 🥺 🕊️🌹*
ان شاء الله امشب درپرونده ی اعمال همه ی عاشقان و خادمان شهدا ثبت شود:
🌹محب اهلبیت
سرباز امام زمان🌹
🌹وان شاءالله شهادت 🍃🍃😍
*امشب هدیه میکنیم 10 صلوات و یا بیشتر به روح مطهرشهید والا مقام 🥀🕊️🥀*
*❤️ #شهید_محمد_اامین_کریمیان❤️*
💚💚💚💚💚💚💚
💞💞ان شاءالله #شهید_محمد_امین_کریمیان*
دعاگویی تک تک ما باشد 🤲🏻❤️
*اجرتون باشهدا ان شاءالله❤️*
*#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع*
*#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَجبحقزینبکبرے*
*مشمولدعایشهداءباشید*
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
😴 #اعمال وقت خوابیدن 😴
وضو گرفتن 👈 ثواب شب زنده داری
💢 برابر با هزار رکعت نماز، به گفته مولاء علی 💢
⤵️ يفْعَلُ اللّه ما يَشاءُ بِقُدْرَتِه، وَ يَحْكُمُ ما يُريدُ بِعِزَّتِه 🔸سه مرتبه🔸
↩️ سوره ى تكاثر به سفارش امام صادق علیه السلام فرمود، هرکس سوره تکاثر را قبل هنگام خوابیدن بخواند از عذاب قبر در امان باشد.
🌷✨بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيم✨🌷
💠ألْهَاكُمُ التَّكَاثُرُ. حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقَابِرَ. كَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ. ثُمَّ كَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ. كَلَّا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقِينِ. لَتَرَوُنَّ الْجَحِيمَ. ثُمَّ لَتَرَوُنَّهَا عَيْنَ الْيَقِينِ. ثُمَّ لَتُسْأَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِيمِ💠
🎁 هدیه پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم به حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها در روز تولدش در هنگام خواب این بود که حضرت فاطمه (س) فرمودند این بهترین هدیه تمام عمرم بود.🎁
1⃣ سه مرتبه خواندن سوره توحید (قل هو الله احد... ) برابر با ختم قرآن است.
2⃣ صلوات بر من و پیامبران پیش از من سبب شفاعت خواهد شد (اللهم صل علی محمد و آل محمد و علی جمیع الانبیاء و المرسلین)
🔸یک مرتبه🔸
3⃣ استغفار برای مومنین سبب خشنودی آنها از تو خواهد شد اللهم اغفرللمومنین والمومنات
🔸یک مرتبه🔸
4⃣ ذکر (سبحان الله والحمدلله ولااله الاالله والله اکبر) 👈 ثواب حج و عمره را دارد.
🔸یک مرتبه🔸
التـــــماس دعــــ❤️ــــــا
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
4_5987713494760308023.ogg
2.12M
#السلامعلیکیااباصالحالمهدی✋🏼🌱
قرار هرشب مون🌸
『بِســـمِاللهالرَحمــنِالرَحیــم』
📿 اِلهی عَظُمَ الْبَلاءُ، وَ بَرِحَ الْخَفاءُ، وَ انْكَشَفَ الْغِطاءُ، وَ انْقَطَعَ الرَّجاءُ وَ ضاقَتِ الاْرْضُ، وَ مُنِعَتِ السَّماءُ و اَنتَ الْمُسْتَعانُ، وَ اِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ؛ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ، وَ عَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم، فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْهُوَ اَقْرَبُ؛ يامُحَمَّدُ ياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛ يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ؛ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل، يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرين🤲🏼
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1