eitaa logo
°•| ترک گناه |🏴•°
2.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
7.8هزار ویدیو
119 فایل
🌸وتوکّل علےالحیّ الذےلایموت🌸 وبرآن زنده اےکه هرگز نمےمیردتوکل کن. شرایط تبادل: https://eitaa.com/sharayete_tab خادم↙️ @shahide_Ayandeh313 #تبادل⬇️ @YAMAHDIADREKNI_12 حرفای‌ناشناسمون↙ https://daigo.ir/secret/2149512844
مشاهده در ایتا
دانلود
این که گناه نیست 01.mp3
17.82M
1 ✴️ ساختارِ گُنــــاه یه چیز عجیب و غریب نیست! فقــط؛ یکی از چهار حمله ی شیطانه! ✅اگر بتونی، این حمله رو با انواع ترفندهاش بشناسی؛ راحت میتونی جلوش، بایستی ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
امام باقر (ع) فرمودند: چهار چيز است كه در هر كس باشد اسلام او كامل است و بر ايمانش يارى مى‌شود و از وى پاك مى‌گردد و بديدار خدا رود در حالى كه از او خرسند است، و اگر سراپايش را فرا گرفته باشد خداوند آنها را بريزد. و آن چهار چيز عبارتند از: 🔸 وفا به عهدى كه انسان با خدا مى‌بندد، 🔸و راستگوئى با مردم، 🔸و شرم و حيا از آنچه كه نزد خدا و مردم زشت مى‌نمايد، 🔸و خوش‌خلقى با خانواده و ساير مردم. 📚 امالی شیخ مفید جلد1
10.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✔️ چرا کاربردهایی که برای سوره‌های مختلف قرآن ذکر شده، با قرآن خوندن ما، برامون اتفاق نمیفته؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°•| ترک گناه |🏴•°
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_92🌹 #محراب_آرزوهایم💫 نگاهم رو به بیرون می‌دوزم که مناظر با سرعت
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 انگشت اشاره‌م رو روی لب‌هام می‌زار و اخطار گونه میگم: - هیس! الآن همه رو بیدار می‌کنی. کمی صداش رو پایین میاره و می‌پرسه. - از کجا فهمیدی؟ - خودم شنیدم که با امیرعلی حرف میزد و بهش می‌گفت که برگردن به حاجی میگن، آقا خیلی هم نگران بودن. در ادامه پشت چشمی نازک می‌کنم که سرش رو به صندلی تکیه میده و درحالی که جلوی دهنش رو گرفته می‌زنه زیرخنده، با تعجب دلیل کارش رو می‌پرسم. - وای نرگس! - بگو چیه؟ چرا همش می‌خندی؟ - فاطمه که ازدواج کرده. با حالت گنگی به چشم‌هاش خیره میشم تا ادامه بده، خنده‌ش که قطع میشه شروع می‌کنه. - نمی‌دونم چرا خیال بافی می‌کنی برای خودت، فاطمه ازدواج کرده یعنی هنوز توی عقده خونه‌شون نرفته، تازه اسم شوهرشم امیرعلیه اما به‌خاطر کارش نتونست بیاد راهیان یعنی یک مشکلی براش پیش اومده. - واقعا؟ ای وای من، چقدر بهش بد نگاه می‌کردم. چیکار کنم حالا؟ - هیچی، فاطمه که چیزی نفهمیده از چشم غره‌هات وگرنه به من می‌گفت. در ادامه دوباره می‌خنده و در بین خنده‌هاش میگه: - وای خدایا! نرگس جان فکر نکنم این رگ خواهر شوهری بوده باشه‌ها، یک چیز دیگه‌ست. دوباره نگاه شیطونش رو چاشنی حرف‌هاش می‌کنه که خونم رو به جوش میاره. - ساکت! دقیقا رگ خواهر شوهری بوده الآنم هیس باش که می‌خوام بخوابم. سرم رو به پشتی صندلی تکیه میدم و چشم‌هام رو می‌بندم. - از وقتی که ازدواج کردی خیلی شیطون شدی‌ها! باید به خاله بگم ادبت کنه. تنها خنده‌ی آرومی می‌کنه، سرش رو روی شونه‌م می‌زاره و هر دو به خواب می‌ریم...                                    *** نزدیک‌های عصر اتوبوس به پایگاه می‌رسه و همه خسته و کوفته از هم خداحافظی می‌کنیم. مهدیار به سمت هانیه میاد، سوییچ ماشین رو بهش میده و میگه: - شما برین توی ماشین ماهم میایم. به محض نشستن خوابم می‌بره و نمی‌فهمم کی راه می‌افتیم و کی به خونه می‌رسیم. از ماشین که پیاده میشم بوی قرمه سبزی‌های مامان که توی کوچه پیچیده حسابی هوش و حواس رو از سرم بیرون می‌کنه. - سالی که نکوست از بهارش پیداست، عجب استقبالی. همه به حرف مهدیار می‌خندیدیم و امیرعلی زنگ خونه رو فشار میده که با صدای گرم و محبت آمیز مامان روبه‌رو می‌شیم. - خوش اومدین، سریع بیاین بالا که از صبح منتظرتونیم. لبخندی مهمون لب‌های همه‌مون میشه و با صدای باز شدن در به داخل حیاط راهی می‌شیم. هانیه زودتر از همه به سمت پله‌ها پا تند می‌کنه، انگار نه انگار از خستگی نای حرف زدن هم نداشت. امیرعلی و مهدیار هم باهم میرن به سمت خونه خاله مریم اما من چنان مست بوی نارنج‌های تازه رسیده میشم که یادم میره باید به جمع بپیوندم و کنار حوض می‌شینم. قبل از اینکه بریم درخت‌ها هنوز جوونه زده بودن، چقد زود میوه‌هاش در اومدن. دستم رو داخل آب سرد و زلال آب فرو می‌برم که کوله بار خستگی رو از روی شونه‌هام برمی‌داره. با صدای قیژ قیژ در سرم رو بالا میارم که قد بلند دایی جلوی چشم‌هام ظاهر میشه. با لبخند مهربونش به سمت حرکت می‌کنه، به محض اینکه به آخرین پله می‌رسه به سمتش پا تند می‌کنم و محکم بغلش می‌کنم. - رسیدن بخیر دایی جان. - نمی‌دونین چقدر دلم براتون تنگ شده بود دایی. - بیا بریم بالا که باید سیر تا پیاز ماجرا رو برام تعریف کنی. - چشم. دستش رو پشتم می‌زاره و به سمت پله‌ها هدایتم می‌کنه. - چشمت بی‌بلا... 🏴@TARKGONAH1
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 بعد از کلی خوش و بش کردن و تعریف خاطرات سفر بالاخره بهمون اجازه‌ی استراحت میدن. از اون جایی که آقا نادر بابای هانیه دو روزی هست که برگشته تصمیم می‌گیرم امشب رو پایین سر کنم. همین‌طور که با هانیه خداحافظی می‌کنم خاله به سمتم میاد و تعارفم می‌کنه که بمونم اما با اصرار خودم حرفش رو رد می‌کنم و تنهاشون می‌زارم. وقتی برمی‌گردم نگاهم به صورت حاجی می‌افته که لبخند مهربونی روی لب‌هاشه و داره نگاهم می‌کنه، لبخندی متغابل می‌زنم، سرم رو پایین می‌ندازم و به سرعت به داخل خونه میرم. قبل از اینکه امیرعلی از اتاقش بیرون بیاد خودم رو روی مبل‌های قدیمی مامان می‌ندازم و سرم رو به پشتیش تکیه میدم، چشم‌هام رو می‌بندم و زیر لب میگم: - هرجای دنیا هم که باشی، بازم هیچ جا خونه‌ی خود آدم نمیشه. با صدای امیرعلی سریع خودم رو جمع و جور می‌کنم و مثل یک خانم با وقار سر جام می‌شینم. - این حرف رو واقعا قبول دارم. مامان بعد از مدت‌ها تحویلمون می‌گیره، توی استکان‌های شاه عباسی جهیزیه‌ش چایی می‌ریزه و میاره. در بین راه بین دنباله‌ی حرف ما رو هم می‌گیره. - نمی‌دونین این خونه چقدر در نبودتون سوت و کور و دلگیر بود. یکی از استکان‌های داخل سینی رو همراه با نلبکیش برمی‌دارم و با کنایه میگم: - حسابی تحویلمون گرفتین، چایی خودرن داخل این استکان‌ها صفای خاصی داره. برای دومین بار با لبخندی که رو لب داره استکانی رو از داخل سینی برمی‌داره و حرفم رو تأیید می‌کنه. - خاطراتی که توی وسایل قدیمی هست تا آخر عمر همراهشون می‌مونه، به‌خاطر همین وقتی ازشون استفاده می‌کنیم حس خوبی بهمون میده. مامان کنار حاجی می‌شینه و نگاه خاصی رو بینمون رد و بدل می‌کنه که از شدت خجالت سرم رو به زیر می‌ندازم و چند دقیقه‌ای در سکوت سپری میشه. استکان شاه عباسی قرمز رنگ رو از روی نلبکیش برمی‌دارم، نزدیک بینیم می‌کنم و با تمام وجودم بوی چای سیاه رو استشمام می‌کنم که خستگی رو از تنم بیرون می‌کنه. نگاهم به امیرعلی می‌افته که درست جلوم نشسته و استکان چایی رو نزدیک لب‌هاش می‌کنه اما همون موقع حاجی سکوت رو می‌شکنه. - امیرعلی بابا می‌دونم خسته‌م هستی ولی به هر حال مسئله‌ی مهمیه که باید بهت بگم. - بگین بابا جان. - با عمه‌ت قرار گذاشتیم فردا شب بریم خونشون خواستگاری مینا. تا به اینجای جمله می‌رسه چایی توی گلوش می‌پره و شروع می‌کنه به سرفه کردن. انگار خون داخل رگ‌هام یخ می‌زنه و دست و پاهام از حس می‌افته که با باعث میشه دستم به لرزه بی‌افته، قبل از اینکه کسی متوجه اضطرابم بشه لیوان چایی رو روی میز می‌زارم. حاجی با خنده به پشتش می‌زنه و میگه: - آروم بابا جان. سرفه‌ش که آروم میشه کمی ابروهاش به هم گره می‌خوره و در جواب میگه: - ولی بابا جان ما قبلا در این باره صحبت کردیم. با این حرفش انگار دوباره خون توی رگ‌هام جاری میشه، چه اتفاقی داره برام می‌افته؟ چرا انقدر مسئله‌ی ازدواجش برام مهم شده؟ با صدای حاجی دوباره به خودم میام و مسئله رو همراهشون دنبال می‌کنم. - اون موقع یک سال پیش بود، الآن اوضاع فرق می‌کنه. بدون اینکه بدونم چرا، بغض به گلوم چنگ می‌ندازه. سعی می‌کنم جمعشون رو ترک کنم تا بتونم کمی با خودم خلوت کنم و دلیل این حالاتم رو بفهمم. ببخشیدی زیر لب زمزمه می‌کنم و به سمت اتاق میرم، پشت در پناه می‌گیرم و در رو می‌بندم... ☞☞☞ به محض بلند شدنش ناخودآگاه نگاهم رفتنشون رو دنبال می‌کنه اما وقتی که در رو می‌بنده سریع افسار نگاهم رو به دست می‌گیرم. ملیحه خانم هم از جاش بلند میشه و سعی می‌کنه بهانه‌ای پیدا کنه تا من و بابا رو تنها بزاره. چادر گلدارش رو روی سر مرتب می‌کنه و در حالی که دوتا از نون‌های روی اپن رو برمی‌داره میگه: - برم یکم از این نون تازه‌ها بدم به مریم برای شامشون این همه راه نرن تا نونوایی... 🏴@TARKGONAH1
✋🏻❤ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلىٰ فاطِمَةَ وَ اَبیها وَ بَعلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ المُستَودَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ بِهِ عِلمُکَ بار پروردگارا؛ درود فرست بر فاطمه و پدر بزرگوارش و همسر گرامی اش و فرزندان عزیزش (و آن رازی که در وجود او به ودیعه نهادی)، به تعداد آنچه دانش تو بر آن احاطه دارد. ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
39.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
و 📢 روی وجدان انسان ها پخش می‌شود وجدان مرز نمی‌شناسد...✨👤 •📷•این تصاویر مربوط به ویژه مراسم دهه سوم محرم الحرام ۱۴۴۶ -۲۰۲۴ در شهر استانبول با مداحی حاج می‌باشد.
44.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌« ای یارالی قاراداش » با مدّاحی: حاج 🌠 🗓 شنبه ۶ مردادماه ۱۴۰۳ 👌 حاجی کولاک کردی 🖤 ‌ 📍 -
°•| ترک گناه |🏴•°
*🕊️قرار شبانه با شهدا 🥺 🕊️🌹* ان شاء الله امشب درپرونده ی اعمال همه ی عاشقان و خادمان شهدا ثبت شود:
*🕊️قرار شبانه با شهدا 🥺 🕊️🌹* ان شاء الله امشب درپرونده ی اعمال همه ی عاشقان و خادمان شهدا ثبت شود: 🌹محب اهلبیت سرباز امام زمان🌹 🌹وان شاءالله شهادت 🍃🍃😍 *امشب هدیه میکنیم 10 صلوات و یا بیشتر به روح مطهرشهید والا مقام 🥀🕊️🥀* *❤️❤️* 💚💚💚💚💚💚💚 💞💞ان شاءالله * دعاگویی تک تک ما باشد 🤲🏻❤️ *اجرتون باشهدا ان شاءالله❤️* ** ** *مشمول‌دعای‌شهداء‌باشید* ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1