eitaa logo
°•| ترک گناه |🏴•°
2.5هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
7.7هزار ویدیو
118 فایل
🌸وتوکّل علےالحیّ الذےلایموت🌸 وبرآن زنده اےکه هرگز نمےمیردتوکل کن. شرایط تبادل: https://eitaa.com/sharayete_tab خادم↙️ @shahide_Ayandeh313 #تبادل⬇️ @YAMAHDIADREKNI_12 حرفای‌ناشناسمون↙ https://daigo.ir/secret/2149512844
مشاهده در ایتا
دانلود
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 بعد از کلی خوش و بش کردن و تعریف خاطرات سفر بالاخره بهمون اجازه‌ی استراحت میدن. از اون جایی که آقا نادر بابای هانیه دو روزی هست که برگشته تصمیم می‌گیرم امشب رو پایین سر کنم. همین‌طور که با هانیه خداحافظی می‌کنم خاله به سمتم میاد و تعارفم می‌کنه که بمونم اما با اصرار خودم حرفش رو رد می‌کنم و تنهاشون می‌زارم. وقتی برمی‌گردم نگاهم به صورت حاجی می‌افته که لبخند مهربونی روی لب‌هاشه و داره نگاهم می‌کنه، لبخندی متغابل می‌زنم، سرم رو پایین می‌ندازم و به سرعت به داخل خونه میرم. قبل از اینکه امیرعلی از اتاقش بیرون بیاد خودم رو روی مبل‌های قدیمی مامان می‌ندازم و سرم رو به پشتیش تکیه میدم، چشم‌هام رو می‌بندم و زیر لب میگم: - هرجای دنیا هم که باشی، بازم هیچ جا خونه‌ی خود آدم نمیشه. با صدای امیرعلی سریع خودم رو جمع و جور می‌کنم و مثل یک خانم با وقار سر جام می‌شینم. - این حرف رو واقعا قبول دارم. مامان بعد از مدت‌ها تحویلمون می‌گیره، توی استکان‌های شاه عباسی جهیزیه‌ش چایی می‌ریزه و میاره. در بین راه بین دنباله‌ی حرف ما رو هم می‌گیره. - نمی‌دونین این خونه چقدر در نبودتون سوت و کور و دلگیر بود. یکی از استکان‌های داخل سینی رو همراه با نلبکیش برمی‌دارم و با کنایه میگم: - حسابی تحویلمون گرفتین، چایی خودرن داخل این استکان‌ها صفای خاصی داره. برای دومین بار با لبخندی که رو لب داره استکانی رو از داخل سینی برمی‌داره و حرفم رو تأیید می‌کنه. - خاطراتی که توی وسایل قدیمی هست تا آخر عمر همراهشون می‌مونه، به‌خاطر همین وقتی ازشون استفاده می‌کنیم حس خوبی بهمون میده. مامان کنار حاجی می‌شینه و نگاه خاصی رو بینمون رد و بدل می‌کنه که از شدت خجالت سرم رو به زیر می‌ندازم و چند دقیقه‌ای در سکوت سپری میشه. استکان شاه عباسی قرمز رنگ رو از روی نلبکیش برمی‌دارم، نزدیک بینیم می‌کنم و با تمام وجودم بوی چای سیاه رو استشمام می‌کنم که خستگی رو از تنم بیرون می‌کنه. نگاهم به امیرعلی می‌افته که درست جلوم نشسته و استکان چایی رو نزدیک لب‌هاش می‌کنه اما همون موقع حاجی سکوت رو می‌شکنه. - امیرعلی بابا می‌دونم خسته‌م هستی ولی به هر حال مسئله‌ی مهمیه که باید بهت بگم. - بگین بابا جان. - با عمه‌ت قرار گذاشتیم فردا شب بریم خونشون خواستگاری مینا. تا به اینجای جمله می‌رسه چایی توی گلوش می‌پره و شروع می‌کنه به سرفه کردن. انگار خون داخل رگ‌هام یخ می‌زنه و دست و پاهام از حس می‌افته که با باعث میشه دستم به لرزه بی‌افته، قبل از اینکه کسی متوجه اضطرابم بشه لیوان چایی رو روی میز می‌زارم. حاجی با خنده به پشتش می‌زنه و میگه: - آروم بابا جان. سرفه‌ش که آروم میشه کمی ابروهاش به هم گره می‌خوره و در جواب میگه: - ولی بابا جان ما قبلا در این باره صحبت کردیم. با این حرفش انگار دوباره خون توی رگ‌هام جاری میشه، چه اتفاقی داره برام می‌افته؟ چرا انقدر مسئله‌ی ازدواجش برام مهم شده؟ با صدای حاجی دوباره به خودم میام و مسئله رو همراهشون دنبال می‌کنم. - اون موقع یک سال پیش بود، الآن اوضاع فرق می‌کنه. بدون اینکه بدونم چرا، بغض به گلوم چنگ می‌ندازه. سعی می‌کنم جمعشون رو ترک کنم تا بتونم کمی با خودم خلوت کنم و دلیل این حالاتم رو بفهمم. ببخشیدی زیر لب زمزمه می‌کنم و به سمت اتاق میرم، پشت در پناه می‌گیرم و در رو می‌بندم... ☞☞☞ به محض بلند شدنش ناخودآگاه نگاهم رفتنشون رو دنبال می‌کنه اما وقتی که در رو می‌بنده سریع افسار نگاهم رو به دست می‌گیرم. ملیحه خانم هم از جاش بلند میشه و سعی می‌کنه بهانه‌ای پیدا کنه تا من و بابا رو تنها بزاره. چادر گلدارش رو روی سر مرتب می‌کنه و در حالی که دوتا از نون‌های روی اپن رو برمی‌داره میگه: - برم یکم از این نون تازه‌ها بدم به مریم برای شامشون این همه راه نرن تا نونوایی... 🏴@TARKGONAH1