استغفار_6.mp3
5.45M
#استغفار ۶ 📿
💢درمانِ هر سنگینی و کُندی، استغفاره!
قلمت سنگینه، نمیتونی بنویسی؟
بستر ازدواجت سنگین فراهم میشه؟
کارای شغلیات سنگینه و پیش نمیره؟
حافظت سنگین و قفله، نمیتونی چیزی رو حفظ کنی؟
اِ س ت غ ف ا ر ... کُــــن ❌
علی ع؛
«اَلْاِسْتِغْفارُ یَمْحُو الْاَوْزارَ؛
استغفار، گناهان را پاک می کند!
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
🌱 امیرالمومنین علی عليه السلام : آنچه دوست ندارى درباره ات گفته شود، درباره ديگران مگوى.
لا تَقُل ما لا تُحِبُّ أن يُقالَ لَكَ؛
📚بحارالأنوار ج 77، ص 132
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حال بد اعتراض به خداست!
🎙-شیخاسماعیلرمضانی
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
°•✨| ترک گناه |✨•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت سی_وپنجم -پس چرا الان اینجایی؟ افشین طلبکارانه گفت: -ز
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت سی_وششم
فاطمه سمت ماشین افشین رفت.
به شیشه سمت شاگرد ضربه زد.افشین شیشه رو پایین داد.فاطمه گفت:
_پیاده شو.
-اینجا کجاست منو آوردی؟
-مگه جواب سوالهاتو نمیخوای؟ آوردمت اینجا سوالهاتو بپرسی دیگه.
-من از تو پرسیدم...
فاطمه در ماشین باز کرد.بدون اینکه سوار بشه گفت:
-دیدی سوال بهانه بود برای مزاحمت.
-نه
-پس چی؟ چرا پیاده نمیشی؟
افشین به حاج آقا اشاره کرد و گفت:
_من با این جماعت کاری ندارم.
-منم از اون جماعت هستم.پس با منم کاری نداشته باش.
-من میخوام جواب های تو رو بدونم.
-تو وقتی قلبت درد بگیره،میری پیش دامپزشک؟!!
افشین خنده ش گرفت.گفت:
-این چه ربطی داشت الان؟
-وقتی سوالی برات پیش میاد برو پیش #متخصص اون موضوع.ایشون حاج آقا موسوی هستن.تخصص شون جواب دادن به سوالهای توئه.من بهتر از ایشون نمیشناسم وگرنه اینجا نمیآوردمت.حالا هم اگه میخوای برو پیش ایشون،اگه نمیخوای مجبور نیستی.اما درهر صورت دیگه سراغ من نیا!.
در ماشین رو بست و سمت حاج آقا رفت.افشین از اینکه فاطمه با حاج آقا صحبت میکرد،نگران شد.
پیاده شد.حاج آقا با لبخند نگاهش کرد و گفت:
_سلام.
با دقت نگاهش کرد.
روحانی سادات و جوان با چشمهای قهوه ای روشن و موها و ریش خرمایی.چهره دلنشینی داشت،مخصوصا با لبخندی که روی لبش بود.
-سلام
حاج آقا دستشو سمت افشین دراز کرد و گفت:
_من محمد موسوی هستم.
افشین به فاطمه نگاهی کرد.
فاطمه هم منتظر عکس العمل افشین بود. دست داد و گفت:
_منم افشین مشرقی هستم.
-خوشبختم افشین جان.اشکالی نداره که بگم افشین؟
-نه.
فاطمه گفت:
_ببخشید حاج آقا.من همیشه باعث زحمت میشم.
-اختیار دارید.من از دیدن امثال آقا افشین خوشحال میشم.
-اگه با من امری ندارید من مرخص میشم.
-خواهش میکنم.عرضی نیست.خداحافظ
-خدانگهدار.
افشین تمام مدت به فاطمه و حاج آقا نگاه میکرد...
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@TARKGONAH1
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت سی_وهفتم
افشین تمام مدت به فاطمه و حاج آقا نگاه میکرد.اونا حتی به هم نگاه هم نمیکردن.حاج آقا فقط به افشین نگاه میکرد،فاطمه به دیوار.خیلی با احترام و رسمی باهم صحبت میکردن.فاطمه سوار ماشینش شد و رفت.
حاج آقا گفت:
_بیا بریم باهم یه چایی بخوریم.
افشین مردد بود ولی بخاطر فهمیدن رابطه فاطمه و حاج آقا قبول کرد.باهم داخل مؤسسه رفتن.
با دقت به اطراف نگاه میکرد.وارد اتاقی شدن.
-این اتاق شماست؟
-بله.
حاج آقا دو تا لیوان چایی آورد.یکی به افشین داد.رو به روش نشست و با لبخند نگاهش میکرد.
افشین گفت:
_شما چند سالتونه؟
-بیست و نه سال.
برای پرسیدن دودل بود.بالاخره گفت:
-شما متاهلین؟
-با اجازه بزرگترها...بله.
خنده ش گرفت.درواقع از اینکه خاستگار فاطمه نیست،خوشحال شد.
-بچه هم دارین؟
-دو تا دختر دارم.پنج ساله و یک ساله.
در اتاق باز بود.پسر جوانی در زد و گفت:
_اجازه هست؟
افشین نگاهش کرد.
خیلی شبیه حاج آقا بود ولی لباس روحانیت نداشت و کوچکتر از حاج آقا بود.معلوم بود برادرشه. پسر جوان با لبخند گفت:
-برادر حاج آقا هستم.
افشین هم خندید و گفت:
_کاملا مشخصه.
پسر جوان نزدیک رفت.دستشو سمت افشین دراز کرد و گفت:
_من مهدی موسوی هستم.خوشوقتم.
افشین هم بلند شد.دست داد و گفت:
_افشین مشرقی هستم.منم خوشوقتم.
حاج آقا گفت:
_مهدی جان،کاری داشتی؟
دو تا کتاب به حاج آقا داد و گفت:
-این کتاب هایی که خانم نادری خواسته بودن.پیش شما باشه،اومدن بهشون بدین.
-اتفاقا چند دقیقه پیش اینجا بودن.اگه زودتر میگفتی بهشون میدادم.
به افشین گفت:
_شما زیاد خانم نادری رو میبینید؟
افشین با خودش گفت بهانه خوبیه دوباره فاطمه رو ببینم.
-بله،تو یه دانشگاه هستیم.اگه میخواین بدین من بهشون میدم.
-پس زحمتش رو بکشید لطفا.
افشین کتاب ها رو گرفت.
مهدی رفت بیرون و درو بست.گرچه افشین نمیخواست با حاج آقا صحبت کنه ولی جاذبه حاج آقا باعث شد،بمونه و چند تا از سوال هاش هم پرسید.
حاج آقا با لبخند گفت:
_افشین جان،نزدیک اذانه.باید برم مسجد. اگه میخوای باهم بریم.
افشین هیچ وقت مسجد نرفته بود...
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@TARKGONAH1
°•✨| ترک گناه |✨•°
🌱◆#تفسیر [سوره بقره آیـــه۲۶۲] 🎙◆#استادقرائتی ✨◆#پیشنهاددانلود ⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆ ☜
02.Baqara.263.mp3
1.43M
🌱◆#تفسیر
[سوره بقره آیـــه۲۶۳]
🎙◆#استادقرائتی
✨◆#پیشنهاددانلود
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☝️ذکری برای افزایش عافیت
#استاد_فرحزاد
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
هر موقع به بهشت زهرا میرفت؛
آبی برمیداشت و قبور شهدا رو میشست!
میگفت: با شهدا قرار گذاشتم که من
غبار رو ازروی قبرهای آنها بشورم و آنھـٰا
هم غبار گناه رو از روی دلِ مـن بشورند..
#شھیـد_رسـول_خلیـلی
#یادشهداوذکرصلوات
°•✨| ترک گناه |✨•°
*🕊️قرار شبانه با شهدا 🥺 🕊️🌹* ان شاء الله امشب درپرونده ی اعمال همه ی عاشقان و خادمان شهدا ثبت شود:
*🕊️قرار شبانه با شهدا 🥺 🕊️🌹*
ان شاء الله امشب درپرونده ی اعمال همه ی عاشقان و خادمان شهدا ثبت شود:
🌹محب اهلبیت
سرباز امام زمان🌹
🌹وان شاءالله شهادت 🍃🍃😍
*امشب هدیه میکنیم 10 صلوات و یا بیشتر به روح مطهرشهید والا مقام 🥀🕊️🥀*
*❤️#رسول_خلیلی❤️*
💚💚💚💚💚💚💚
💞💞ان شاءالله #شهید_رسول_خلیلی*
دعاگویی تک تک ما باشد 🤲🏻❤️
*اجرتون باشهدا ان شاءالله❤️*
*#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع*
*#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَجبحقزینبکبرے*
*مشمولدعایشهداءباشید*
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1