eitaa logo
🚩 {ترک گناه1} 🏴
2.5هزار دنبال‌کننده
9.1هزار عکس
8.9هزار ویدیو
124 فایل
🌸وتوکّل علےالحیّ الذےلایموت🌸 وبرآن زنده اےکه هرگز نمےمیردتوکل کن. شرایط تبادل: https://eitaa.com/sharayete_tab خادم↙️ @shahide_Ayandeh313 #تبادل⬇️ @YAMAHDIADREKNI_12 حرفای‌ناشناسمون↙ https://daigo.ir/secret/2149512844
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 میگویند : اگر به کوفه نمی آمد.. کشته نمیشد؟ آیا او از عهدشکنی خبر نداشت؟ ✅ امام حسین اگر به کوفه هم نمی آمد کشته میشد.. با شمشیر یا سمّ و.. یزید دستور قتل آنان را داده بود که با او بیعت نکنند و چون امام حسین هرگز با یزید بیعت نمیکردند پایان راه ایشان یا بود.. یا .. چنانکه عبدالله زبیر از مدینه گریخت. سیدالشهدا(ع) با حرکت به سمت کوفه (بر اساس دعوت مردم) راه را بر هر گونه بهانه بستند و اوج خباثت را به همه نشان دادند.. آری.. از عهدشکنی کوفیان خبر داشت.. اما اگر به نمی آمد تاریخ مینوشت 18 هزار نفر به ولیّ خدا، نامه نوشتند و او نکرد.. سیدالشهدا با پذیرش دعوتها، حجت را بر تمام کرد و نشان داد هر جا طلب کنند و بخواهند به کمک شان میشتابند.. و این قاعده در تشیع است.. ابتدا باید بخواهند، مردم به بلوغ برسند و بعد ولی خدا نه تنها کمک شان میکند که جانش را بر سر این دعوت میدهد.. @tarkgonah1
🔴 میگویند : اگر به کوفه نمی آمد.. کشته نمیشد؟ آیا او از عهدشکنی خبر نداشت؟ ✅ امام حسین اگر به کوفه هم نمی آمد کشته میشد.. با شمشیر یا سمّ و.. یزید دستور قتل آنان را داده بود که با او بیعت نکنند و چون امام حسین هرگز با یزید بیعت نمیکردند پایان راه ایشان یا بود.. یا .. چنانکه عبدالله زبیر از مدینه گریخت. سیدالشهدا(ع) با حرکت به سمت کوفه (بر اساس دعوت مردم) راه را بر هر گونه بهانه بستند و اوج خباثت را به همه نشان دادند.. آری.. از عهدشکنی کوفیان خبر داشت.. اما اگر به نمی آمد تاریخ مینوشت 18 هزار نفر به ولیّ خدا، نامه نوشتند و او نکرد.. سیدالشهدا با پذیرش دعوتها، حجت را بر تمام کرد و نشان داد هر جا طلب کنند و بخواهند به کمک شان میشتابند.. و این قاعده در تشیع است.. ابتدا باید بخواهند، مردم به بلوغ برسند و بعد ولی خدا نه تنها کمک شان میکند که جانش را بر سر این دعوت میدهد.. @tarkgonah1
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۴۰ بسم اللهی گفت. لبخندی زد. و شروع کرد. _ما همدیگه رو میشناسیم،از اون زمان که بچه بودم. بعد از اون اتفاق، از وقتی که یادم میاد غیر ،از خانواده و ، چیزی ندیدم.برنامه م برا چیدم. ان شاالله میرم شیراز. دوسال بیشتر نیست. ارشد قبول شدم. همون رشته خودم. بعدش برمیگردم همینجا.یه میخام بالاتر از همسر، .ع. یه همسفر تا . تا ان شاالله.. تمام حجم استرس عالم،.روی ریحانه هوار شده بود.کف دستش عرق کرده بود.تا نهایت سر را به زیر انداخته بود. نمیتوانست نفس بکشد. و مانعی بود، حتی کند.در برابر حرفهای یوسف فقط سکوت میکرد. یوسف_ ، از زندگی مولا علی.ع. و زندگی بانوی دوعالم حضرت مادر. و اینکه بابا برام گذاشته یا شما یا ارث. ام همه چی پای خودمه. به ریحانه اش کرد. یوسف _اینا رو میگم بدونین از هیچ چیزی ندارم، الا یه ماشین. هیچ ای ندارم بجز و .ع. سکوت ریحانه طولانی شده بود... گرچه نگاه هیچ اشکالی نداشت. بلکه نگاه میکرد.. اما قدرت خجلت و حیایش بیشتر بود....سرش را بالا گرفت اما نگاه نکرد... _چیزی نمیخاین بگین.. حرفی.. شرطی.. _خب همه حرفا رو شما گفتین. با اینایی که گفتین هیچ مشکلی ندارم. فقط چن تا حرف دارم با یه شرط. _بفرمایین.سراپا گوشم. _خیلی دوست دارم ادامه تحصیل بدم و خب سرکار برم. یوسف_ خیلی عالیه. دیگه.. ریحانه _دیگه اینکه فعالیتها و جلساتم رو ادامه بدم. یعنی خیلی دوست دارم که انجام بدم. یوسف_ در چه زمینه هایی!؟ ریحانه_ جلسات اعتقادی، عرفانی و البته حلقه صالحین یوسف ذوقش را نتوانست پنهان کند. _خیلی عالی، فوق‌العاده ست. و دیگه!؟ ریحانه _دیگه همین.. شرطمم اینه که... وسط حرف ریحانه، صدای یاالله گفتن عمومحمد به اتاق نزدیک میشد. لبخندی زدند. _یوسف جان، عمو..! آقابزرگ و خان داداش تو اتاق خانجون کارت دارند. یوسف لبخند زد. ایستاد. چشمی گفت و رفت... عمومحمد کنار دخترکش نشست تا قضیه را تمام کند. _خب دخترم نظرت چیه؟! البته بیشتر باید حرف بزنین اما تا اینجا که یوسفو میشناسی.. مهمه برامون... خب چی میگی..؟! ریحانه.حرفی نمیتوانست بزند... سرش را پایین برد. سرخی گونه هایش معنای همه چیز را نشان میداد.عمومحمد، سر دخترکش را بوسید، لبخندی زد. _خوشبخت بشی بابا. یوسف پسر خیلی خوبیه. از بچگی پیشم بوده. تو هم خیلی ماهی. تو دخترمی اونم پسرمه. عاقبت بخیر بشین بابا. ریحانه سرش را بالا برد... اما مانع بود، به چشمهای پدرش بیاندازد.لبخند محجوبی زد و باز سرش را پایین انداخت.کسی نمیدانست بانوی یوسف شدن رویایی شده بود برایش.. یوسف به اتاق آقابزرگ رسید، در زد. آقابزرگ بالبخند گفت: _بیا تو باباجان... بیا شادوماد. یوسف با ذوق وارد اتاق شد. ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚