eitaa logo
🚩 {ترک گناه1} 🏴
2.5هزار دنبال‌کننده
9.2هزار عکس
9هزار ویدیو
124 فایل
🌸وتوکّل علےالحیّ الذےلایموت🌸 وبرآن زنده اےکه هرگز نمےمیردتوکل کن. شرایط تبادل: https://eitaa.com/sharayete_tab خادم↙️ @shahide_Ayandeh313 #تبادل⬇️ @YAMAHDIADREKNI_12 حرفای‌ناشناسمون↙ https://daigo.ir/secret/2149512844
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 #پذیرش_عذرخواهی 💠 سختگیری زیاد در پذیرفتن #عذرخواهی همسر، می‌تواند موجب شود که او کمتر برای عذرخواهی پیش‌قدم شود. 💠 توقع نداشته باشید که همسرتان با الفاظ #خاص و مورد نظر شما عذرخواهی کند. 💠 گاهی حتی برخی رفتارها، نشان‌دهنده و چراغ سبزی به معنای #عذرخواهی است. پس سریع عذر زبانی و یا رفتاری همسر را بپذیرید و واقعاً او را ببخشید. 💠 گاهی دیر پذیرفتن عذر همسر، زمینه ایجاد #کینه، سوءظن و سردی روابط می‌گردد. 💠 مواظب باشید در پذیرش عذرخواهی، #منّت نگذارید و حفظ #عزّت همسرتان را در نظر بگیرید. ↶【به ما بپیوندید 】↷ ........................................ ● 🌍 #ترک_‌گناه ● @tarkgonah1
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 ●مولاعلی(علیه‌السلام): هرگز کاری انجام‌ نده‌که تورا به وادار کند. ↶【به ما بپیوندید 】↷ ........................................ @tarkgonah1
.💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۲۶ هرچه بیشتر فخری خانم... توضیح میداد. مریم خانم بیشتر عصبی میشد. یوسف تا میخواست حرف بزند، با فریاد ها و بی احترامی های مریم خانم باز سکوت میکرد. خودش هم مانده بود چه کند..! شاید اصلا نباید می آمد.شاید این راهش نبود. را گفته بود. هم کرده بود. یوسف گرهی سفت به پیشانیش بود. نگاهش روی و دستانش مشت شد.اما کرد. تا نشکند حرمت بزرگترش را. مریم خانم به مراتب سخت تر و بدتر از خاله شهین، با داد و فریاد، هر دو را از خانه بیرون کرد. در مسیر برگشت... تا رسیدن به خانه باز مادرش حرفهای قبل را تکرار میکرد.به خانه رسید.مادرش را، پیاده کرد. یک سره بسمت پایگاه راند... تازه علی و کاروانش از راهیان برگشته بودند.به پایگاه رسید.جمعیت زیادی به استقبال مسافران خود آمده بودند. ماشین را پارک کرد. کلافه و عصبی وارد اتاق شد... مدام طول اتاق را طی میکرد. می ایستاد. با کفشش ضرب میزد. دوباره راه میرفت... میخواست درستش کند. باید به هدفش میرسید...!باید امشب حرف آخرش را میزد.! سه هفته ای از آن روز میگذشت... همان روزی که دلش را باخت.چند روز دیگر عروسی یاشار بود. از عید نوروز هیچ نفهمیده بود. بس که درخانه بحث و دعوا بود. فقط بر سر زن گرفتنش..! از دیشب را گرفته بود.. دل مادرش را به دست آورد. باید که قدم ها بردارد..تا به وصلش برسد.! علی_اینجا رو ببین.. ببین کی اینجاست علی وارد اتاق شد... او را گرم در آغوش گرفت.یوسف نگاهی به علی کرد. خود را از آغوش علی کنار کشید.با دستهایش بازوی علی را فشرد. به چشمهایش زل زد. _درستش میکنم..! باید درست بشه..! به سمت در خروجی پایگاه رفت.هیچ کاری به ذهنش نمی آمد. تپش قلبش باز زیاد شده بود. علی بلند گفت: _یوسف مراقب باش..! گولش رو نخوری.! دستش روی قلبش گذاشت. ماساژ میداد. اخمهایش را بیشتر در هم کشید. پرسوال نگاهی کرد. علی_ شیطونو میگم. همانجا میخکوب شد... کم کم گره پیشانیش باز شد.واای چکار میخواست انجام دهد.!؟ غصه دار کنار در ورودی، همانجا نشست.«ای وای» آرامی گفت، سرش را زیر دستانش برد. علی میدانست... از همان روز اول فهمیده بود.اما خیلی بی تفاوت رفتار میکرد.باید قفل زبان یوسف را باز میکرد.کنار یوسف نشست. _خب بگو گوش میدم. یوسف سرش را به دیوار تکیه داد. نگاهش به حیاط پایگاه بود. _قدم اولو خوب رفتم.. ولی گیر کردم علی..! _گیر نکردی رفیق..! کلافه شدی، زود از کوره درمیری، شبها خوابت نمیبره،درست میگم مگه نه...؟! یوسف نگاهی به علی کرد.علی بلند شد. دست رفیقش را گرفت و او را بلند کرد. _درد عشقی کشیده ام که مپرس لبخند محجوبی زد. _خیلی تابلو بودم، آره..؟! علی خندید. _اووووه چه جورم...!! از تابلو هم، یه چیزی اونورتر...خب چرا نمیری جلو..!؟ سرش را به زیر انداخت.با لحنی سرشار از غم گفت: _ مامان بابا شدیدا مخالفن علی دستی به شانه های یوسف زد. _این دیگه مشکل خودته رفیق.. ولی یه چیزی بگم بهت، دست روی الماس فامیل گذاشتی. تبریک میگم به . یوسف باشرم، سرش را به زیر انداخت.آرام گفت: _میدونم علی بلند شد. _باید برم خونه. ولی کاری داشتی درخدمتم. فعلا یاعلی. علی رفت.و یوسف... چند دقیقه ای همانجا بود. بسمت ماشینش آرام راه میرفت. مشکل، باید حل میشد،باید..! غصه، ذوق، نگرانی، ترس، شک، توهین، تهمت، بی احترامی، قهر، دعوا، بحث، همه اینها که باهم جمع میشدند... در برابر هیچ بود.. صفر بود.. قدرتی نداشت.. جزم بود. فقط که راضی بود باید میرفت تا به منزل لیلی میرسید. نه ، و به ...!! ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚