eitaa logo
🚩 {ترک گناه1} 🏴
2.5هزار دنبال‌کننده
9.2هزار عکس
9هزار ویدیو
124 فایل
🌸وتوکّل علےالحیّ الذےلایموت🌸 وبرآن زنده اےکه هرگز نمےمیردتوکل کن. شرایط تبادل: https://eitaa.com/sharayete_tab خادم↙️ @shahide_Ayandeh313 #تبادل⬇️ @YAMAHDIADREKNI_12 حرفای‌ناشناسمون↙ https://daigo.ir/secret/2149512844
مشاهده در ایتا
دانلود
🚩 {ترک گناه1} 🏴
#رمان‌_مذهبی_سجاده_صبر #قسمت_اول وقتی سمانه خانوم این خبر را بهش داد تنش گر گرفت. احساس کرد الان ک
یادش اومد چقدر به مرضیه دختر خاله اش توپیده بود که تو حق نداری به شوهر من تهمت بزنی، تو دلش هم فکر کرده بود که حتما به زندگی من حسودیش میشه آخه سهیل بی نهایت عاشق فاطمه بود، از همون روزی که برای اولین بار توی مهمونی دوست خانوادگیشون دیده بود بود که یک دل نه صد دل عاشق شده بود، هر کاری برای به دست آوردن فاطمه کرد، سخت‌ترین مراحل خواستگاری رو گذروند، با وجود نارضایتی دو خانواده تمام تلاشش را کرد که اطمینان ۲ طرف رو جلب کنه تا بتونه به کسی که انقدر نظرش جلب کرده بود برسه سنگینی و متانت و صبر فاطمه براش تحسین‌برانگیز بود، آرزو شده بود رسیدن به فاطمه که بالاخره هم بهش رسید. با رفتن سمانه خانوم فاطمه به فکر فرو رفت دیگه خسته شده بود، هیچ وقت به روی سهیل نیاورده بود که من میفهمم تو چه کارهایی می‌کنی، اما دیگه صبرش تموم شده بود توی هر مهمونی که می رفتند توی جمع همکار های سهیل همیشه نگاه دخترا روی سهیل عذابش می داد و از اون بدتر نگاه های پنهانی سهیل به آنها، چشمک زدن هایی که فکر میکرد فاطمه نمی دید اما فاطمه همیشه می دید و به روی خودش نمی آورد نمیدونست چرا دوست نداره به روی خودش بیاره شاید می خواست به زور به خودش بقبولنه که اشتباه میکنه، سهیل همیشه عاشقش بودو رفتارش با اون بی نهایت عاشقانه بود هیچ چیزی بدی ازش ندیده بود همیشه احترامش رو نگه می داشت چه در خلوت و چه در جمع بهش احترام میذاشت پس دلیلی نداشت که بخواد باور کنه که اون چشمک ها حقیقی اند، اگر هم بودند... کلافه بود، نه راه پیش داشت نه راه پس، میتونست طلاق بگیره، اما هر بار که به این واژه فکر می‌کرد تنش می لرزید، از آینده بچه هاش می ترسید، چه بلایی سر علی و ریحانه میاد وقتی اون از سهیل جدا بشه؟ از مجردی همیشه با خودش عهد بسته بود بچه هایی تربیت کنه که بی‌نظیر باشند، بچه هایی پاک با روحی آرام‌. زمانهایی که باردار بود همیشه برای بچه توی شکمش قرآن میخوند و باهاش عهد می‌بست که کمکش کنه که بنده خوبی برای خدا بشه، اگر الان اون ها رو ول میکرد و میرفت، چی سر عهدش میومد؟ چیست این دوتا که بیشتر از خودش دوستشون داشت میومد، از اون بدتر چی سر دلش نیومد؟ عشقش؟ سر عشق به کسی که اگر فقط یک روز صداش زو نمی‌شنید بی تاب و بد خلق می شد... هرروز ساعت باشید 🌸🍃🌸🍃🌸 @tarkgonah1 🌸🍃🌸🍃🌸
🚩 {ترک گناه1} 🏴
#سعید_بن_جبیر 🕊✨بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم ✨🕊 🥀🥀🥀 #قسمت_اول:🌹 🏴🕊شاگردان مکتب امامان
‌﷽❣ ❣﷽ 🕊✨بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم ✨🕊 🥀🥀🥀 :🌹 ✨🕊5.استادان و شاگردان✨🕊 🏴🕊سعید بن جبیر سال ها از محضر ابن عباس بهره علمی برد. وی شیدای کسب دانش بود؛ خودش می گوید: 🥀🥀🥀 🏴🕊برای کسب حدیث به محضر ابن عباس می رفتم و به خاطر احترام و ابهتی که او داشت، در جلسه درس از چیزی سؤال نمی کردم. منتظر بودم تا دیگران بپرسند و من یادداشت کنم؛ لذا بیشتر، گوش می دادم و بعد می نوشتم؛ به حدّی که بعضی روزها دفترم پر می شد و روی کفشم می نوشتم و گاهی از کف دستانم به عنوان کاغذ استفاده می نمودم...6 🥀🥀🥀 🏴🕊استادان دیگر سعید عبارتند از: عدی بن حاتم و ابوسعید خدری. 🥀🥀🥀 🏴🕊شاگردان وی نیز عبارتند از: 🏴🕊عبدالملک و عبداللّه (دو فرزندش)، یعلی بن حکیم و یعلی بن حلم، ابواسحاق سبیعی و دیگران که از او حدیث نقل کرده اند.7 ادب تدریس 🥀🥀🥀 🏴🕊سعید بن جبیر همان طور که خود شیفته درس و بحث بود، نسبت به آموزش دانش به شاگردان خویش، توجه ویژه داشت. وی همیشه آنان را به فهم و تفقّه تشویق می نمود و با کنایات، اهمیّت دانش را به آنان گوشزد می کرد. یکی از شاگردانش به نام ایوب می گوید: 🥀🥀🥀 🏴🕊سعید، حدیثی برای ما بیان کرد و ما از او خواستیم دوباره، بازگو نماید. وی با کنایه فرمود: «لیس کلّ حینٍ احلب فاشرب». 🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴 @tarkgonah1
🚩 {ترک گناه1} 🏴
‌﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ #هند_جگرخوار ✨🕊 بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌹 ✨🕊 #قسمت_اول: 🏴🕊پ
‌﷽❣ ❣﷽ ✨🕊 بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌹 ✨🕊 : 🥀🥀🥀 🏴🕊ابوسفیان از اشراف بنی امیه و سرمایه داران مکه و مردی فخردوست و جاه طلب بود . وی با این زن بدنام ازدواج کرد ولی هند در کارهای خود آزاد بود . این زن هنگامی که شنید پیغمبر اسلام صلی الله علیه و آله وسلم نبوت خود را اعلام فرموده و عده ای هم دعوت او را پذیرفته اند و متوجه شد که با پیشرفت کار حضرت ، شکوه و جلال شوهرش تحت الشعاع نفوذ محمد صلی الله علیه و آله وسلم قرار می گیرد ، و خود او هم که شهره شهر بود دیگر آن آزادی و بی بند و باری سابق را نخواهد داشت ، از همان لحظه اول رسما به مخالفت با پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم برخاست و دوش بدوش شوهرش بر ضد آنحضرت به فعالیت پرداخت ، و از هر گونه تهمت و افترا و نکوهش و تمسخر و دروغ نسبت به پیغمبر بزرگوار اسلام خودداری نمی کرد . 🥀🥀🥀 🏴🕊در مدت سیزده سالی که پیغمبر اسلام در مکه دعوت خود را اعلام فرمود ، این زن و مرد به اتفاق سایر رؤ سای قریش جلسه ها تشکیل دادند و شعرها در هجو پیغمبر گفتند ، و در مجالس بزم خود خواندند و خندیدند و رقصیدند ، و کاری نبود که نکردند . تا سرانجام به فرمان خداوند ، پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم ناگزیر شد ، شهر مکه را که برای او به صورت کانون خطر درآمده بود ترک گفت و روی به مدینه آورد . 🥀🥀🥀 🏴🕊موقعی که سران قریش شنیدند مردم با وفا و مهمان نواز مدینه مقدم پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم را گرامی داشته اند ، و پروانه وار گرد شمع وجودش حلقه زده و به یاری او برخاسته اند ، و تازه مسلمانهای مکه هم دسته دسته مهاجرت نموده و به پیغمبر می پیوندند؛ لشکری بالغ بر هزار مرد جنگی و ساز و برگ کافی که همه گردنکشان و سران مکه در آن شرکت داشتند ، بسیج کرده به جنگ پیغمبر شتافتند . 🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩 @tarkgonah1
🚩 {ترک گناه1} 🏴
مردی در حضور علی (ع) آمد و صیغه‌ استغفار و توبه را انشاء و ادا کرد..✏️ ( #قسمت_اول ) 🌷 ✨اینجا جمله
مردی در حضور علی (ع) آمد و صیغه‌ استغفار و توبه را انشاء و ادا کرد..✏️ ( ) 🌷 3⃣شرط سوم این که حقوقی که از مردم در زمانی که معصیت کرده ای بر عهده تو هست باید به صاحبانش برگردانی. 4⃣چهارم این که حقوق خدا را که ترک کرده‌ای جبران کنی. 5⃣پنجم (بیشتر شاهد من بر سر این شرط پنجم است) این که خودت را مجازات کنی؛ یعنی آن قوای عاصی وجود خودت را مجازات کنی؛ انقلاب کنی. انقلاب بدون مجازات امکان پذیر نیست. ⚠️حال چگونه؟ این گوشتهای بدن تو که از معصیت و در حال معصیت روییده همه را آب کنی. 💧این گوشتهایی که الآن در بدن توست گوشتهای معصیت است. حرام خوردی و این گوشت‌ها در بدن تو روییده است. اینها را باید آب کنی. 6⃣ششم: تو لذت معصیت و تخلف و لذت کار بد را زیاد چشیدی، باید این را هم جبران کنی. 🌀مدت‌ها بر خودت سخت بگیری و رنج طاعت را متحمل بشوی. چه شب‌ها بوده که تو گذرانده ای در حالی که برای تو شب سَمور بوده است 1 و در کنار تو افرادی بوده‌اند که گرسنه و فقیر خوابیده‌اند. ( استاد مطهری ادامه دارد ✨ )
🚩 {ترک گناه1} 🏴
شخصی از حضرت امیرالمؤمنین علی (علیه السّلام) از قدرت و استطاعت سؤال کرد ✨ ⤵️ ( #قسمت_اول ) 🌷 ✨در ت
شخصی از حضرت امیرالمؤمنین علی (علیه السّلام) از قدرت و استطاعت سؤال کرد ✨ ⤵️ ( ) 🌷 ✨امام فرمود: گر مدّعی شوی که تو و خدا با هم صاحب این استطاعت و قدرت هستید، تو را میکشم (زیرا خود را شریک خدا و همدوش و همکار با خدا فرض کرده‌ای، و این کفر است) ☝️و اگر بگویی بدون خدا صاحب این استطاعت هستی، باز تو را میکشم (زیرا خود را مستقل و بی‌نیاز از خدا فرض کرده‌ای؛ این نیز کفر است، ⚠️زیرا استقلال در هر شأنی از شؤون مستلزم استقلال در ذات و منافی با امکان ذاتی و مستلزم وجوب ذاتی است). 🧔سائل پرسید پس چه بگویم؟ فرمود: 🖊انّک تملکها باللّه الّذی یملکها من دونک. فان یملّکها ایاک کان ذلک من عطائه، و ان یسلبکها کان ذلک من بلائه، هو المالک لما ملکک و القادر علی ما علیه اقدرک. 👈تو به مشیت و اراده حقّ صاحب استطاعت می‌باشی، در حالی که در همین حال خداوند صاحب مستقلّ این استطاعت است. (استاد مطهری ادامه دارد✨)
🌸🌸🌸🌸🌸 🔥 🔥 یه خورده گلوم رو صاف کردم و گفتم: باشه بابا!!! شیخ مهدی تو که بی جنبه تر از من هستی! مگه چی گفتم!!! بعد هم برای اینکه اقتدارم رو نشون بدم در رو باز کردم و پیاده شدم... مهدی هم نامردی نکرد گاز ماشین رو گرفت و رفت!!! دیدم جدی جدی رفتا!!! با حالت دستم بلند اشاره کردم به سمت ماشین و داد زدم خیلی نامردی ... چند کیلومتری رفت... منم مطمئن شدم که قصد برگشت نداره! همینطور توی دلم فحش ریز و درشت به هر چی آخوند و رفیق و خودم و دنیا میدادم که دنده عقب گرفت...! رسید بهم گردنش رو گج کرد و از پنجره ی ماشین گفت: آقا مرتضی چقدر پاک کردی!! عصبی گفتم: چیوووو ! لبخندی زد و گفت: گناه های من رو و با تموم آخوندا !!! بی اعتنا نگاهش کردم هیچی نگفتم... و مثل انسانهای تازه به دوران رسیده با اینکه توی دلم خوشحال شدم برگشت اما با ابروهای بهم گره خورده به راهم ادامه دادم... گفت: یعنی نمیخوای سوار شی! برم! برم رفتمااااا.... بعد با همون جذبه اش گفت: ناز نکن بیا بالا... من که منتظر همین لحظه بودم اما مثلا با حالت بی رغبت سوار شدم... آرومتر از دفعه ی قبل زد به شونه ام و گفت: رفیق خوبم جمع نبند! نه اینجا، نه هیچ جای دیگه! بالاخره توی هر قشری خوب و بد هست وقتی میگی شیخ مهدی تو فلانی قبول! اما وقتی میگی همه ی شیخا فلانن این دیگه از اون حرفهاست که نشون میده نه تنها دین مدار نیستی که ببخشیدا عقل مدار هم نیستی!!! یه بدی از من می بینی نچسبون به همه برادرم! تعمیم نده به کل جامعه! آخه خودتم یکی از همین اعضای جامعه ای! گفتم: نگاه مهدی غلط کردم خوبه!!!! نصایح تموم شد! حالا بگو کاری از دستت بر میاد برای من بکنی! دستش رو انداخت توی فرمون خیلی جدی گفت: نچ داداش! تو بیای تو حوزه، جامعه ی طلاب یکجا به فنا میره! گفتم: جمع نبند برادرم جمع نبند! زد زیر خنده و گفت: ای آدم زرنگ! بعد هم ادامه داد من حرفی ندارم با بابات صحبت کنم! اما واقعاااا برام سوال شده برای چی میخوای بیای حوزه؟! تو تا دیروز از کنار عبای ما رد میشدی یه متلک نثارمون میکردی! حالا خورشید از کدوم طرف طلوع کرده!!!! کلافه گفتم: مهدی تو نمیدونی! نه! واقعا نمیدونی!! خوب معلومه میخوام آدم بشم! میخوام به درد اسلام بخورم! چندین بار دستش رو کشید روی محاسن صورتش... نفس عمیقی کشید و گفت: اگه واقعا برات آدم شدن مهمه و به درد اسلام خوردن! تو الان دانشگاه قبول شدی و توی این جایگاه خیلی می تونی موثر باشی و به درد اسلام بخوری غیر از اینه!!! عصبی گفتم: نخخخخخخخیر شما ظاهرا توی تیم بابامی! من بدبخت رو بگو روی کی حساب باز کردم! خوبه می‌خوام برم حوزه باید اینقد التماس کنم نمیخوام برم خارج از کشور! جدی نگاهم کرد و گفت: ببین آقا مرتضی تو از حوزه یه آرمانی تو ذهنته که اگر هدف نداشته باشی صرف یه تنوع روحی بیای داخلش اونوقت نه تنها خودت ضربه میخوری که به چهار نفر دیگه هم ضربه میزنی! تا شرایط فعلیت! اخم هام رو کشیدم توی هم و گفتم: دست درد نکنه مهدی! همین الان گفتی خوب و بد توی همه قشری هست! درسته هنوز شاید خیلی پخته نباشم ولی باور کن اینقدر هالو هم نیستم که تمام حوزوی ها رو داری عصمت حساب کنم!!! با نیش خندی گفت: یعنی منظورت اینه مرغ یه پا داره دیگه!!! بعد دوباره جدی شد با اشاره به عمامه اش گفت: میدونی که این لباس پیغمبر صلوات الله علیه! یعنی خاکسترم بریزن روی سرت باید پای آرمانهات وایستی ! بیای و خوب باشی بالاخره از یه عده فحش میخوری! اما اونور حساب و کتابت با رحمن و رحیمه! همراه و همرنگ بدا باشی! اینجا خُوش میخوری لقمه لقمه و درشت درشت! اما اون ور کارت با کرام الکاتبین! اینا رو که گفتم برای اینکه حساب کار بیاد دستت! من حرفی ندارم بیای حوزه اما رضایت پدر و مادرت شرطه! باید هر جوری هست راضیشون کنی، اونم به خوبی! نه به زور و اخم و ناراحتی! لبخند نشئت روی صورتم و گفتم: میخوامت شیخ مهدی... خاک عباتم... بعد بی مهابا ادامه دادم: الان بریم با بابام صحبت کنی؟! 🍁نویسنده: سیده زهرا بهادر 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸
21.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 : عوامل تحکیم خانواده ۲ داستان دلنشین منبر ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
🚩 {ترک گناه1} 🏴
🌹👈#طهورا #قسمت_اول حورا خانم عجله کن دیر شد ؟ باشه الان ؟ به سمت کشو رفتم کمی آن را جلو کشیدم ،
🌹👈 ماشین جلوی پتیزا فروشی توقف کرد ، طاها پیاده شد من هم از درب سمت چپ پیاده شدم چادرم را مرتب کردم به سمت پیتزا فروشی رفتیم نیم ساعت قبل از نماز دتو مسجد جامع شهر نماز خواندیم بعد هم برای سرو غذا به این مکان آمدیم وارو محوطه شدیم مکانی بزرگ با تعداد زیادی میز صندلی های قرمز رنگ در کنار میز های چوبی چیده شده بودند مرد جوان مشغول تمیز کردن یکی از میز ها بود چند خانواده دیگر هم مشغول خوردن پیتزا بودند آقا طاها به من نگاه کرد خوب خانمی چه می خوردید ؟ فرقی نداره هر چه شما بخوری نه دیگه هر چه شما بگویید خوب من پپرونی می خورم عالیه دو تا پیتزا پپرونی پیشخدمت نزدیک آمد چه میل دارید ؟ دو تا پیتزای پپرونی همراه با نوشابه ی لیمویی نگاهی به من کرد چطوره ؟ سری به نشانه ی تایید تکان دادم بعد از رفتن پیشخدمت به آقا طاها گفتم لازم نبود این قدر هزینه کنید ! طاها وسط حرفم پرید نه عزیزم امروز یک روز فوق العاده هست این روزها خاطره می شه ده دقیقه بعد پیتزا سر میز بود هر دو مشغول خوردن شدیم خوردن پیتزا همراه با عاشقانه ی دو نفره لذت آن را دو برابر کرد بعد از خوردن پتیزا از آن جا بیرون آمدیم در حالی که آقا طاها دستش را دور من حلقه کرده بود شروع به پیاده روی کردیم طاها نگاهی به من کرد فاصله زیادی زیادی تا پایگاه نداریم، دوست داری پیاده روی کنیم ؟ عالیه بعد از یک ربع پیاده روی جلوی ساختمان سه طبقه ایستادیم حورا خانم این هم پایگاه شما لبخندی زدم ممنون عزیزم از پله ها بالا رفتم ، فضایی کوچک با پله های سفید رنگ دو طبقه بالا رفتیم جلوی واحد در طبقه ی سوم ایستادیم و بعد از مکثی کوتاه وارد شدیم . نویسنده : تمنا 🥰🌱🌹
🚩 {ترک گناه1} 🏴
بسم الله الرحمن الرحیم🌱 تقدیم به مردم عزیز سرزمینم (رمان نوشته شده بر اساس واقعی😍) 🌹👈#قسمت_اول ❤️
🐣☘ در فکر فرو رفته بودم که مادرم گفت:غذایت سرد شد کجایی دختر؟! من هم با لبخندی گفتم: هیچی! بعد از ناهار به سراغ کتاب هایم رفتم تا درس های فردا را مرور کنم معمولا یک ساعت تا دو ساعت وقت خودم را برای مطالعه📚 می گذاشتم عصر دوستانم به دنبالم آمدند گفتند بیا در هوای پائیز به دشت برویم تا تفریح کنیم از مادرم اجازه گرفتم و با دوستانم حرکت کردیم. هوای پائیز🍂 خنک و دلپذیر شده بود دم غروب کمی باد می وزید که احساس سرما کردم کشاورزان گندم ها🌾 را درو کرده بودند با دوستانم به آرامی قدم در دشت گذاشتیم صدای پارس سگ ها از دور و نزدیک شنیده می شد گله گوسفند ها🐑 همراه با چوپان به طرف روستا می آمدند من و دوستانم از غروب🌤 دل انگیز خورشید لذت میبردیم خورشید رنگ سرخش را در دشت پهن کرده بود با غروب خودش اعلام می کرد که شب به زودی فرا می رسد! وقتی به خانه برگشتم بوی نان تازه خانه را پر کرده بود، مادرم معمولا عصر ها نان میپخت تا صبح ها بیشتر به کار هایش برسد. داخل اتاق رفتم بعد وضو گرفتم سجاده ام را پهن کردم چادر نمازی که مادربزرگم از مشهد آورده بود سر کردم و مشغول خواندن نماز شدم در حال خواندن نماز بودم که صدای برادرم را شنیدم که همراه پدرم و دام ها از دشت به خانه باز گشتند نمازم که تمام شد دویدم تا به آن ها خسته نباشید بگویم خوشحال بودم که برادرم را بعد یک روز تلاش می دیدم پدر و برادم لباس هایشان خاکی شده بود لباس هایشان را عوض کردند و دستانشان را شستند. وقتی به اتاق آمدند سفره شام را پهن کردیم دورهمی غذا خوردیم ، گفتیم ، خندیدیم بعد از شام دورهم نشتیم کلی خاطره تعریف کردیم از روزی که گذشت ، تفریحی که با دوستانم در دشت رفتم و... برادرم می گفت امروز طبیعت دشت خیلی زیبا بود ، برگ درختان زرد و نارنجی خیلی منظره ی قشنگی بود. کم کم چشمانم خواب را به ماندن در کنار خانواده ترجیح می داد بلند شدم رخت خواب را پهن کردم و در فکر آرزو های فردا به خواب رفتم تا صبحی تازه با خاطراتی زیبا را آغاز کنم. نویسنده :تمنا ❤️