eitaa logo
🚩 {ترک گناه1} 🏴
2.5هزار دنبال‌کننده
9.2هزار عکس
9هزار ویدیو
124 فایل
🌸وتوکّل علےالحیّ الذےلایموت🌸 وبرآن زنده اےکه هرگز نمےمیردتوکل کن. شرایط تبادل: https://eitaa.com/sharayete_tab خادم↙️ @shahide_Ayandeh313 #تبادل⬇️ @YAMAHDIADREKNI_12 حرفای‌ناشناسمون↙ https://daigo.ir/secret/2149512844
مشاهده در ایتا
دانلود
🚩 {ترک گناه1} 🏴
🌸🌸🌸🌸🌸 🔥#مزد_خون 🔥 #بر_اساس_واقعیت #قسمت_سی_و_سوم سوالی گفتم؛ اینجا فقط بخاطر نگفتن لعن مملکت اسلام
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🔥 _خون 🔥 بعد هم ساکت شد.... سکوتی سنگین... در همون حال کمکش دیگ غذا رو جابه جا کردم و بدون اینکه حرفی بزنیم مشغول به ظرف کردن غذا شدیم... کاملا مشخص بود با حرفهایی که بینمون رد و بدل شده بود ذهن و فکر هر دوتامون حسابی درگیر شده! احساس میکردم دیگه واقعا برام موندن در چنین مکانی غیر قابل تحمله و طاقتم طاق شد، به بهانه ی دیر وقت شدن به منصور گفتم باید برم. مشخص بود اون هم توقع شنیدن چنین حرفهایی رو از من نداشت و شاید با خودش فکر میکرد هنوز برای پذیرفتن حرفهاش نه با منطق که با اجبار محبت هاش زود بود و باید کمی بیشتر صبر کرده بود که من درست اسیر محبت و مدیون مرامش بشم تا جایی که برام مهم نباشه و بی چون و چرا حرفاش را بپذیرم درست مثل همون کاری که به سر این جوونهای معصوم میدادن! هنوز ناراحتی توی چهره‌اش هویدا بود اما بدون اینکه ممانعتی کنه، چند پرس غذا به طرفم داد تا بگیرم و همراه خودم ببرم برای خانواده، بعد هم دستش رو آورد بالا و گفت: یاعلی برادر... ناچار غذاها رو میگیرم و راه می افتم میام بیرون، چون تازه فهمیده بودم تبرکی چه تفکری رو تا حالا میخوردم! دوست نداشتم غذا رو ببرم خونه، با خودم درگیر بودم که با این غذا ها چکار کنم؟ هنوز از کوچه ی هیئت‌ خارج نشد بودم که پیرزنی جلوم رو گرفت و گفت: حاج آقا کجا غذای نذری میدن؟ ظرفهای غذا رو دادم به سمتش و گفتم بفرمایید حاج خانم ، دعا کنید عاقبت بخیر بشیم و دیگه منتظر حرفی نموندم و راه افتادم... تا رسیدن به خونه چندین بار حرفهای منصور رو مرور کردم و با خودم فکر میکردم واقعا چقدر صبر کرد تا توی یه موقعیت خاص و با یه پیشنهاد وسوسه برانگیز، این حرفها رو به من بزنه که من راحت بپذیرم! حالا خوب مفهوم حرفهای سیدهادی رو می فهمم که گفت: ذبح تفکر! مثل ذبح سر انسان نیست! که درد و سر و صداش بلند شه! کم کم و با روش های خاص انجام میشه! دستی به محاسنم کشیدم و با ناراحتی به خودم نهیب زدم و گفتم: یعنی خاک عالم تو سر یزید، آخه مرتضی چرا اینقدر دیر اصل مطلب رو گرفتی! سید به من گفت: هر محبتی نشانه ی دوستی نیست ولی من توجه نکردم! همه چیز رو که آدم نباید تجربه کنه! یکم دیگه پیش رفته بودم خیلی احتمال داشت منم تفکراتم چپ کنه! نفس عمیقی کشیدم و خداروشکر کردم که از چاله به چاه نیفتادم! درست بود که خیلی بهم ریختم و باورش برام سخت بود که شیخ منصور اینقدر راحت به قدرت عقلش پشت پا بزنه! اما یه انگیزه ی قوی درونم بوجود اومده بود برای اینکه مصمم تر برای اهدافی که اومدم قم تلاش کنم... حقیقتا فکر میکردم با جوابهایی منطقی که به منصور دادم که کاملا مشهود بود ناراحت شد چون اصلا به ذائقه اش خوش نیومد، کلا بی خیالم بشه، اما در کمال تعجب دیدم فردا صبح باهام تماس گرفت! دو دل بودم جوابش رو بدم یا نه! پیش خودم می گفتم : ما دیگه حرفی نداریم که با هم بزنیم چرا با من تماس گرفته؟! از یه طرف هم، چون خودش گفت سر یه فرصت مناسب بشینیم با هم صحبت کنیم، فکر کردم شاید بخواد بشینه و منطقی حرف بزنه! در نهایت تصمیم گرفتم جوابش رو برای آخرین بار بدم ببینم چی میگه! در کمال تحیر و تعجب دیدم برگشت بهم گفت:.... 🍁نویسنده:سیده زهرا بهادر 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸
🚩 {ترک گناه1} 🏴
#من_میترا_نیستم 🎊 #قسمت_سی_و_سوم وقتی سوار لنج شدم تازه جای خالی مینا و مهری پیدا شد سفر قبل همه
🎊 خانواده حمید مثل ما جنگ زده بودند و حال ما را می‌فهمیدند آنها خیلی به ما محبت می کردند وما خیلی خجالت میکشیدم دلم نمی خواست سر سیاه زمستان و سرما مزاحم دیگران بشوم. مزاحم کسانی که مثل خود ما امکانات کمی داشتند که فقط برای خودشان بس بود. اما چاره‌ای نداشتیم بیشتر از یک هفته مهمان مادر حمید بودیم با اینکه ما هیچ نسبت فامیلی نداشتیم ولی واقعا به ما احترام می گذاشتند و محبت کردند. شهلا و زینب در خانه حمید یوسفیان رویِ غذا خوردن نداشتند ما در خانه خودمان سَر سفره با نامحرم نمی نشستیم. زینب و شهلا سر سفره خودشان را جمع می کردند و رودرواسی داشتند مدتی بعد به خانه جدید مان رفتیم و بعد از چند سال دوباره گرفتار مستاجری شدیم. در اصفهان مثل سال های اول زندگی دوباره باید کنار صاحب‌خانه زندگی می‌کردیم در زمین های اطراف محله دستگرد خیار و گوجه و بادمجان کاشته بودند و دور تا دور زمین ها درخت های بلند توت بود. حیاط خانه اجاره‌ای ما پوشیده از سنگ و ریگ بود فقط یک شیر آب داخل حوض کوچکی در وسط حیاط قرار داشت که ما در همان حوض ظرفهایمان رامی شستیم. خانه، آشپزخانه و حمام نداشت داخل پارکینگ آشپزی می‌کردم و بچه‌ها را هفته ای یکی دو بار به حمام عمومی شهر می بردم. چند روز به آخر سال و عید نوروز مانده بود زینب می‌گفت: ما عید نداریم شهرمان در محاصره عراقی ها است این همه شهید دادیم خیلی از مردم عزادارند حتی خواهر و برادرمان هم در جبهه اند. بعد از جاگیر شدن در خانه جدید زینب و شهلا شهرام را در مدرسه ثبت نام کردم دوست نداشتم بچه‌ها از درس و مشق عقب بمانند. البته شش ماه از سال گذشته بود ولی نمی توانستیم دست روی دست بگذاریم و سه ماه آخر سال را از دست بدهیم بچه ها باید همه تلاش خودشان را می کردند که در چندماه، کارِ یک سال را انجام دهند و قبول شوند. از طرفی می دانستم که با رفتن آنها به مدرسه شرایط جدید برایشان عادی می شود و کم کم به زندگی جدید عادت می کنند