🚩 {ترک گناه1} 🏴
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر #قسمت_پنجم به فاطمه حق میداد، به خودش هم حق میداد، شاید روابط نامشروعی با د
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_ششم
اما وقتی رسید به هال دید تلویزیون روشنه و سهیل با نگاهی سرد و یخ زده داره نگاه میکنه، تعجب کرد، فکر
نمیکرد سهیل تا الان نخوابیده باشه، به سمتش رفت و با این که دلش نمیخواست باهاش حرف بزنه، دلش سوخت و
گفت:از دیشب تا حاال نخوابیدی؟
سهیل جوابی نداد و فقط به صفحه تلویزبون نگاه میکرد، فاطمه دوباره
گفت:-نمی خوای بخوابی؟
وقتی جوابی نشنید شونه ای بالا انداخت و رفت.
وضو که گرفت، سجاده صورتی رنگی که توش تسبیح سر عقدشون، خاک فکه و مقداری گلبرگ گل محمدی داشت
رو باز کرد، چادر سفید عبادتش رو پوشید و با االله اکبر گفتن مشغول بندگی شد. در تمام این مدت سهیل به
تلویزیون چشم دوخته بود اما فکرش به شدت مشغول بود، متعجب بود از این که فاطمه این طور بی محابا ازش
خواسته که طلاقش بده، میدونست سر عقد بهش قول داده بود هیچ وقت بهش خیانت نکنه.
اما خیانت.... خیانت کلمه سنگینیه برای او و کارهاش.... نه نه ... نمیتونست قبول کنه که فاطمه به اون به چشم یک خائن نگاه میکنه... اون هیچ وقت روح و احساسش رو به کس دیگه ای نداده بود، فقط جسمش بود ....
روی راه حلهای ممکن فکر کرد، میتونست به فاطمه قول بده که دیگه از اینکارها نمی کنه، یا می تونست ازش عذرخواهی کنه و از دلش در بیاره، اگه میتونست
کسی رو این وسط واسطه قرار بده خیلی بهتر بود ... اصلا می تونست همچین قولی بده؟ خودش رو که میشناخت، و این میل سرکش رو که سالهای ساله باهاشه... گیج و کالفه بود ...
ادامه دارد...
#طرح_اختصاصی_کانال
هرروز ساعت #10باماهمراه باشید
🌹✨🌹✨🌹
@tarkgonah1
🌹✨🌹✨🌹
🚩 {ترک گناه1} 🏴
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ #سعید_بن_جبیر 🕊✨بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم ✨🕊 🥀🥀🥀 #قسمت_پنجم
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
#سعید_بن_جبیر
🕊✨بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم ✨🕊
🥀🥀🥀
#قسمت_ششم:🌹
🕊✨مناظره سعید با حجّاج✨🕊
حجّاج: اسمت چیست؟
سعید: سعید بن جبیر.
نه، تو شقی بن کثیر هستی.
مادرم نام مرا بهتر از تو می دانست.
تو و مادرت هر دو شقی هستید!
تو عالم به غیب نیستی!
دنیای تو را به جهنّم سوزان مبدّل می کنم!
🏴🕊اگر می دانستم این کار به دست تو است، تو را به خدایی می پذیرفتم.
🏴🕊عقیده ات درباره محمد چیست؟
او پیامبر رحمت و پیشوای امت است.
🥀🥀🥀
🏴🕊عقیده تو درباره علی چیست؟ او در بهشت است یا در جهنّم (العیاذباللّه)!
🏴🕊اگر در بهشت و جهنّم رفتم، آنگاه جواب تو را خواهم داد.
🏴🕊عقیده ات در باره خلفا چیست؟
من وکیل مدافع آنان نیستم.
کدام یک را بیشتر دوست می داری؟
آنکه خدا از او خشنود و راضی باشد.
کدام یک از آنان رضایت خدا را بهتر به دست آورده است؟
🏴🕊العلم عنداللّه؛ او آگاه به اسرار است.
🥀🥀🥀
نمی خواهی مرا تصدیق کنی؟
دوست ندارم تو را تکذیب کنم.
🏴🕊چرا نمی خندی؟
🥀🥀🥀
🏴🕊چگونه خندیدن برای مخلوقی که از خاک آفریده شده است و آتش او را می خورد رواست؟
🏴🕊وای بر تو ای سعید!
🏴🕊برکسی که از جهنّم بیزار است و وارد بهشت می گردد، باکی نیست.13
🥀🥀🥀
🏴🕊بالاخره حجّاج دستور داد او را پای دار بردند. سعید در چنین اوضاع و احوالی دست نیاز برداشته، با خدای خود چنین نجوا می کرد: «اللّهمّ لا تسلّطه علی احد...؛ خدایا این جانی را پس از من بر احدی مسلّط مگردان.»14
🏴🕊دعای سعید در حقّ او مستجاب شد و حجّاج پس از قتل سعید، آب خوش نخورد و در بدترین وضع به درک واصل شد.
http://eitaa.com/joinchat/1770192901Ce11a98fb87
🚩 {ترک گناه1} 🏴
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ #هند_جگرخوار ✨🕊 بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌹 ✨🕊 #قسمت_پنجم: ای
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
#هند_جگرخوار
✨🕊 بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌹
✨🕊 #قسمت_ششم:
در این موقع که جمعیت دور او را گرفته بودند و جریان را از وی می پرسیدند ، هند خود را به ابوسفیان رسانید و ریش او را گرفت و چند سیلی محکم و پیاپی به گوش او نواخت و گفت :
🥀🥀🥀
🏴🕊 ای مردم ! این مرد نگون بخت احمق را بکشید تا از این سخنان نگوید ! ولی دیگر دیر شده بود ، زیرا همانموقع سپاه اسلام از چند نقطه وارد شهر شدند و اهل مکه را در مقابل عمل انجام یافته قرار دادند . مردم مکه در برابر پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم به زانو درآمدند و بدون هیچگونه مقاومتی تسلیم گردیدند و از پیغمبر تقاضای عفو کردند .
🥀🥀🥀
🏴🕊پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم از مشاهده وضع رقت بار آنها که سخت مرعوب شده و دست و پای خود را گم کرده بودند متاءثر شد ، و روی همان شفقت و راءفت ذاتی ، سوابق سوء آنها را نادیده گرفت و همه را مورد عفو قرار داد ، و فرمود: شما همه آزاد هستید ! اسلحه خود را زمین بگذارید و به هر جا که می خواهید بروید ! که در امان می باشید .
🥀🥀🥀
🏴🕊سپس پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم با همراهی داماد و پسر عموی رشید خود علی علیه السلام بتهائی را که مشرکین در خانه خدا و پشت بام آن قرار داده بودند؛ درهم شکست ، و فرو ریخت . آنگاه در محلی نشست تا از مردم مکه برای پذیرش دین حنیف اسلام بیعت بگیرد .
🥀🥀🥀
🏴🕊مردان دسته دسته آمدند و به پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم دست دادند و ایمان آوردند ، و انصراف خود را از اعمال جاهلیت اعلام داشتند . به دستور پیغمبر ظرف آبی گذاشتند ، تا هر زنی که می خواهد ایمان بیاورد ، دست خود را در آن فرو برد و بدین گونه با پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم بیعت کند !
🥀🥀🥀
🏴🕊هند زن ابوسفیان هم که روزی در شهر مکه نخود هر آشی بود ، با همه دشمنی که با پیغمبر اسلام داشت ، در این هنگام که جز تسلیم و اظهار مسلمانی چاره ای نبود؛ ولی بعد از کشتن حمزه ، از طرف پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم خون او و شوهرش مباح شده بود
🏴🚩🏴🚩🏴🚩
@tarkgonah1
🌸🌸🌸🌸🌸
🔥 #مزد_خون 🔥
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_ششم
با همون حال خراب گفتم: چرااااااا بدهکاریم!
مگه مال باباشون رو خوردیم!
یا از دیوار خونشون رفتیم بالا!!!
ببین اخوی من زیر بار ظلم نمیرم!!!
مهدی گفت: حرفت درست مرتضی، آدم نباید زیر بار ظلم بره اما جاش درست نیست!
این حرف مال اینجا نیست!
صدام رو کلفت تر کردم و گفتم: جاش اگه اینجا نیست! پس دقیقا کجاست؟
خودشون رو دیدی چقدر شیک و پیک نشسته بودن و معلوم نبود پول چند تا بدبخت و بیچاره رو بالا کشیدن و داشتن لقمه لقمه نوش جان میکردن!
این جماعت مرفه همشون از همین قشرن!
بیشتر از همه میخورن! بیشتر از همه هم طلبکارن!
یکی نیست بگه بابا تو که داری دو لپی حق این و اون رو می خوری دیگه دهنت رو ببند!
چکار داری کی میاد، کی میره!
مهدی اومد حرفی بزنه که مجال ندادم و ادامه دادم: نه آخه من میخوام بدونم این کار درستیه که حالا یه طلبه اومده توی یه رستوران، همه ی عالم و آدم تمام طلب زندگیشون رو همون لحظه بخوان از اون وصول کنن!!!
والا هیچی بهشون نگفتیم پر رو شدن هرچی هیچی نمیگیم این ملت لااله الالله ....
مهدی نگاهی بهم کرد و سری تکون داد و در حالی که میزد به شونم و گفت: تو هم که دقیقا داری مثل همونا حرف میزنی پس فرق تو با اونها چیه!
ببین درست بخوایم نگاه کنیم باید برگردیم به خودمون!
پوشیدن این لباس مسئولیت آدم رو چند برابر میکنه!
سطح توقع دیگران رو بالا میبره!
نمیشه که لباس پیغمبر رو پوشید ولی همون آدم کم صبر و بی طاقت قبل بود و مثل خیلی ها زود قضاوت کرد!
قبول کن مرتضی جان یه عده با برنامه، یه عده هم بی برنامه با پوشیدن این لباس ضربه هایی زدن که یه آدم معمولی نمی تونه بزنه!
مگه کم دیدی که ما هر جا ضربه خوردیم از دزد ها و منافق ها و حرام خورهایی بوده که با پوشیدن این لباس ازش سو استفاده کردن !!!!
میخوای بیای حوزه باید خیلی چیزها رو رعایت کنی! حواست به خیلی چیزها باشه!
اینی که امروز دیدی یه گوشه اش بود!
بعد آرومتر ادامه داد: هر چند این اتفاقات کمه اما باید بدونی این راهی که میخوای بری از این حرفها هم داره اگر نمی تونی برای اسلام یه فحش خوردن رو تحمل کنی به نظر من...
نذاشتم حرفش تموم بشه گفتم: به نظرتون چی! منصرف بشم بهتره!!!
نخیررررر حاجی از این خبرا نیست!!!!
فحش و کتک که سهله!
من پای حرفم ایستادم تا پای جون!
نفس عمیقی کشید و گفت: خوبه آقا مرتضی که اینقدر مسری برای رفتن!
اما یادت باشه تنها رفتن مهم نیست!
با کنایه گفتم: مهم به مقصد رسیدنه آقا مهدی!
مهدی در حالی که ماشین را روشن میکرد گفت: نچ داداش! اشتباه مطلب رو گرفتی!
یه نگاه بنداز همین الان ما مقصدمون کجا بود؟! رستوران! خوب بهش رسیدیم!
مقصودمون چی بود؟! غذا خوردن!
فکر کنم واضحه به مقصد رسیدیم اما به مقصودمون نرسیدیم!
حرف به اینجا که رسید دیگه ساکت شد و تا در خونه هیچ صحبتی نکرد...
حرفش ذهنم رو درگیر کرد: به مقصد رسیدیم اما به مقصود نه....!
منم دیگه ساکت شدم تا بیشتر خرابکاری نکنم!
در خونه که رسیدیم، خواستم پیاده شم که گفت: مدارکت را آماده کن، فردا خودم میام دنبالت با هم بریم برای ثبت نام...
بعد ادامه داد: چند تا از دوستانم هستن می تونن کمکت کنن...
خدایش خیلی خجالت کشیدم...
گفتم: حلالم کن شیخ مهدی!
بیام حوزه درست میشم...
لبخندی زد و بدون اینکه به روی خودش چیزی رو بیاره دستش رو گرفت بالا و گفت: انشاالله فردا می بینمت یا علی...
🍁نویسنده سیده زهرا بهادر 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸
🚩 {ترک گناه1} 🏴
🌹👈#قسمت_پنجم #طهورا دو روز بعد حال دوست طاها بهتر شد اوضاع کمی سر سامان گرفت آقا طاها امروز د
#طهورا
🌹👈#قسمت_ششم
از دفتر دبیرستان بیرون آمدم
صدای گوشی موبایل جهت فکرم را تغییر داد
گوشی را از کیف بیرون آوردم
سلام عزیزم
سلام خانم کجایی شما ؟
من آمدم مدرسه نزدیک پایگاه
شما کجایی ؟
من پایگاه هستم بیاین اینجا چون بعد میخوام برم اداره
تلفن رو قطع کردم
و بعد با ناراحتی نگاهی به حیاط مدرسه کردم
و زیر لب زمزمه کردم
حیف شد ...
اگر مدرسه اجازه می داد
بجای چسباندن پوستر از دانش آموزان دعوت می کردیم برای جشن
از مدرسه بیرون آمدم و به سمت پایگاه رفتم
جلوی درب ورودی که رسیدم زنگ طبقه سوم رو زدم
آقا طاها با لحنی شاد
بفرمایید خانم
از پله ها بالا رفتم آقا طاها در ورودی را باز کرد
نفسی تازه کردم
سلام چی شده
سلام عزیزم هیچ
به نظر ناراحت میای ؟!
رفتم مدرسه با مدیر صحبت کنم
تا بتونم از دانش آموزان دعوت کنم برای جلسات هفتگی پایگاه
اما متاسفانه اجازه نداد
طاها گفت بی خیال خدا بزرگ هست
بعد به من لبخندی زد
نگران پوستر ها نباش توی این چند روز به کمک یکی از دوستان درست کردیم
ان شالله امروز شروع به پخش اونها می کنیم
بخصوص به مامان های نزدیک پایگاه بدیم
هر دو بلند شدیم
بعد طاها کیفش را برداشت
من دارم میرم اداره
منم حصیر آبی رنگ پلاستکی رو لوله کردم وگوشه ی سالن قرار دادم
فقط امروز حتما میز و صندلی ها را سفارش بدیه
چون هفته ی دیگر روز ولادت امام زمان برنامه جشن داریم
نویسنده :تمنا 🎈🐣
🚩 {ترک گناه1} 🏴
🌹👈#قسمت_پنجم #سالهای_نوجوانی بعد از نشستن عروس داماد در کنار هم یکی از بزرگتر ها جلو آمد و کمی حن
🌹👈#سالهای_نوجوانی
#قسمت_ششم
شبی به یاد ماندی...🌱☃️
تازه از مدرسه به خانه آمده بودم
هنوز زمان زیادی نگذشته بود تا فرصت کنم
لباس هایم را عوض کنم
با هیجان داشتم به مراسم فردا شب فکر می کردم ،
مراسم فقط سالی یکبار اتفاق می افتد
و بایدسعی کنم همه چیز را آماده بگذارم
داخل اتاق رفتم وسایل را کمی جابجا کردم.
کرسی را به سمت وسط اتاق بردم
تا جایش تغییر کند چند پارچه ی رنگی از داخل کمد برداشتم
و روی کرسی انداختم ،
داخل انباری رفتم چراغ نفتی قدیمی🕯 را از روی طاقچه برداشتم
و دورنش را پر از نفت کردم
و روی کرسی قرار دادم
از داخل ویترین شیشه ای ظرف بزرگی را برای میوه برداشتم
تقریبا همان اندازه ی ظرف کناری بود
فقط کمی بزرگتر تا عصر مشغول کارهای خانه بودم
نزدیک غروب☀️ رفتم مغازه پایین
چند کیلو تخمه آفتاب گردان خریدم و به سمت خانه برگشتم
نزدیک خانه که رسیدم دوستم زهرا رو دیدم
سلام کردم و از مراسم شب برایش گفتم
زهرا هم گفت ظرف های آجیل رو آماده کرده و فقط روشن کردن آتش زیر کرسی مانده است،
بعد خدا حافظی از زهرا داخل اتاق رفتم و لباس هایم را عوض کردم
تا آماده بشم می دونستم بعد از نماز مغرب و عشا فامیل هایمان می آین
مادربزرگم که زودتر از همه میاد بعد از نیم ساعت در خونه به صدا آمد
در را که باز کردم پدر و برادرم داخل خانه اومدن بعد از شستن سر صورتشان لباس هایشان 👚راعوض کردن
به مادرم کمک کردن تا باقی مانده ی کار ها را انجام بدن.
بعد از اینکه همه ی فامیل ها به خانه ی ما اومدن همگی دور کرسی نشستیم ،
مادر بزرگم بالای اتاق نشست.
همه با هم صحبت می کردند
و احوال پرسی می کردن
نگاهم به میوه های داخل ظرف افتاد انار های قرمز درشت
در کنارش نارنگی ،🍊 سیب🍎 چقدر ساده و دل انگیز است.
در کاسه های گل دار پر از نخودچی و کشمش بود
یه مشت برداشتم و با اشتها خوردم مزه شور و شیرین آن را دوست داشتم.😍
مادربزگم شروع به صحبت کرد
او از قصه ی ننه سرما و ورود او زمستان به می گفت
که با کوله باری از برف می آید در حالی که صورتش از برف پوشیده شده
و لباس پشمی بزرگی به تن کرده و در پشت سرش هوهوی باد سرد💨 شنیده می شود...
مادربزرگم همین طور ادامه می داد
ما هم با دقت به قصه گوش میکردیم این داستان ها برای آماده شدنومن در سرمای زمستان شدید است.
ساعت از نیم شب گذشت
خواب به چشم همه اومد خاله ها و دایی هایم خداحافظی کردن
و من مادرم رختخواب پهن کردیم
و من غرق در قصه ننه سرما آماده ی خواب شدم
چون فردا صبح باید به مدرسه می رفتم.
🌹نویسنده :تمنا ☔️