🚩 {ترک گناه1} 🏴
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر #قسمت_هشتم فاطمه من عاشق توام، من... وقتی سکوت فاطمه رو دید، آهی کشید و سرش ر
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_نهم
-سهیل، من همه چیزو میدونم، و وقتی فهمیدم احساس کردم کمرم شکست، پشتم شکست، به من دروغ نگو، نگو
که آغوش تو بوی هزاران دختر رنگا وارنگ رو نمیده، نگو که به من خیانت نکردی، نگو...
سهیل چیزی نداشت بگه، میخواست انکار کنه، اما میدونست فایده ای نداره توی تمام این پنج سال زندگی هیچ وقت
فاطمه به خاطر یک حرف و شایعه با سهیل بحث نکرده بود، همیشه تا از چیزی مطمئن نمیشد بحثش رو پیش
نمیکشد و این بار سهیل خوب میدونست که فاطمه مطمئنا همه چیزو میدونه. پس تنها چیزی که میتونست بگه این
بود:
-شرمنده ام
-کافیه؟
....-
-سهیل کافیه؟
-نه
-خوب؟
- تو بگو
-طلاقم بده
-نه، به هیچ وجه
فاطمه از روی سینه سهیل کنار اومد و پشت به سهیل کرد، ملافه روی تخت رو کشید روی سرش و چشمهاش رو
بست و با وجود اون همه درگیری فکری، غمگین و پژمرده به خواب رفت...
علی و ریحانه در حال جیغ زدن بودند، فضای سیاهی همه خونه رو فراگرفته بود، همه جا بهم ریخته و نامرتب بود،
خبری از سهیل نبود، بیگانه هایی که نمیدونست چی هستند اما بسیار ترسناک و رعب آور بودند سعی میکردند در
خونه رو باز کنند، فاطمه پشت در ایستاده بود و مدام خدا و ائمه رو صدا میزد، ضرباتی که به در میزدند فاطمه رو به
شدت تکون میداد و چند لحظه بعد در شکسته شد، فاطمه به سرعت به سمت بچه هاش حرکت کرد و با یک حرکت
اونها رو در آغوش گرفت و به سمت اتاق خواب فرار کرد، کسی رو نمیدید اما صداهای ترسناکی رو میشنید که
دارند تعقیبش می کنند، راه در خونه تا اتاق خواب انگار هزار برابر شده بود و فاطمه هرچقدر میدوید بهش
نمیرسید، صداها هر لحظه نزدیک تر میشدند، تا اینکه بالاخره به اتاق رسید، دستگیره در رو چرخوند و خودش و
علی و ریحانه باهم به داخل اتاق پرت شدند، ضربه سنگینی که خورده بود باعث شد از خواب بیدار بشه.
ادامه دارد...
#طرح_اختصاصی_کانال
هرروز ساعت #10باماهمراه باشید
🌹✨🌹✨🌹
@tarkgonah1
🌹✨🌹✨🌹
🚩 {ترک گناه1} 🏴
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ #سعید_بن_جبیر 🕊✨بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم ✨🕊 🥀🥀🥀 #قسمت_هشتم
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
#سعید_بن_جبیر
🕊✨بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم ✨🕊
🥀🥀🥀
#قسمت_نهم:🌹
🏴🕊آرامگاه وی در منطقه واسط، حوالی شهر حیّ بغداد (محلّ شهادت او به دست حجّاج) است. قاضی نوراللّه شوشتری می نویسد: قبر او در واسط معروف است. عمارت سابق آستانه سعید به عصر صفویه باز می گردد که در قرن یازده هجری احداث شد. این مکان در سال 1378 ق. به تشویق مرحوم آیة اللّه حکیم و به همّت شیخ عبدالامیر نجفی آل منام و اهالی تجدید بنا گردید.
🏴🕊این آستانه دارای یک صحن وسیع با چهار دروازه ورودی است. حرم، در وسط صحن قرار گرفته و اطراف حرم، ایوان سرپوشیده و در وسط، آرامگاه قرار دارد. بر بالای مقبره، گنبد زیبایی بنا شده است.21
🕊✨سخنان حکمت آمیز
🥀🥀🥀
🏴🕊سعید دارای سخنان گرانمایه ای است که ذکر برخی از آنها خالی از لطف نیست؛ لذا در این نوشتار به برخی از آنها اشاره می کنیم:
🏴🕊هلال بن جناب گوید:
🥀🥀🥀
🏴🕊سعید بن جبیر را در مکه ملاقات کردم، پرسیدم: مردم از چه طریق گمراه می گردند؟
🥀🥀🥀
فرمود: «مِن قِبَلِ علمائهم؛ از ناحیه دانشمندان شان».
🥀🥀🥀
🏴🕊راستی چنین است که در روایات هم می خوانیم: «اذا فَسَدالعالِم فسَد العالَم؛ هرگاه دانشمندی فاسد شد، جهانی را به فساد می کشاند.»
🏴🕊برعکس: «اذا صلح العالِم صلح العالَم».
🏴🕊نیز شخصی از سعید پرسید: خضاب بر روی مرد چطور است؟
🥀🥀🥀
🏴🕊سعید گفت: خداوند بنده اش را با سفیدی مو، نورانی می گرداند و تو نور خدا را خاموش می کنی.
🏴🚩🏴🚩🏴
@tarkgonah1
🚩 {ترک گناه1} 🏴
🌸🌸🌸🌸🌸 🔥 #مزد_خون 🔥 #بر_اساس_واقعیت #قسمت_هشتم دیدن هر چیزی چشم میخواد آقا منصور.... کار سختی هم ن
🌸🌸🌸🌸🌸
🔥 #مزد_خون 🔥
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_نهم
با خودم داشتم می گفتم: خدایا حالا ما یه چیزی گفتیم کتک خوردن برامون توی این راه چیزی نیست ولی بابا خوش انصاف از دیروز که قرار شده بیام حوزه کتک کاری شروع شده!
اون از زد و خورد دیروزمون با یه مشت اراذل و اوباش!
اینم از کتک کاری امروزمون با اینها...
وسط حرف زدن با خدا بودم و مشت و لگد خوردن که یکدفعه ورق برگشت!
همه جا ساکت شد و دیگه خبری از ضربات سنگین نبود!
توی دلم گفتم هنوز پام به حوزه نرسیده مستجاب الدعوه شدم...
سید هادی پتویی که انداخته بودن رومون رو کنار زد...
تا به حالت عادی برگشتیم هیچ کس داخل حجره نبود! بدون اینکه لحظه ای تامل کنه از در حجره رفت بیرون و بلند گفت: بچه ها مهمون همراهم بود! مگه اینکه دستم بهتون نرسه منتظر حوادث پیش بینی نشده باشید...
من و شیخ مهدی که به معنی واقعی کلمه متلاشی بودیم، مشغول جمع و جور کردن خودمون شدیم...
سید که دستش به هیچ کدوم از بچه هاشون نرسیده بود اومد داخل و با خنده گفت: شرمنده رفقا حقیقتا این جشن پتو جبران کار دیشب من بود...
دیگه ببخشید پاتکش شما رو هم هدف گرفت...
مفهوم جشن!!!! با اون همه کتک و ضربه برام تناقض داشت و بیشتر من رو یاد دعواهامون با دوستان می انداخت!
اما وقتی سید هادی تعریف کرد که شب گذشته چه بلای عظیمی سر بچه هاشون آورده تازه متوجه عمق ضربات وارده شدم!!!
برای من این شروع طوفانی همیشه یادم موند...
و حقیقتا از این همه کتک که خورده بودم احساس ناراحتی نکردم خصوصا اینکه ده دقیقه ای از این ماجرا گذشته بود که همون چهار و پنج نفر هر کدوم با یه نوع خوراکی وارد حجره شدن و گویا فهمیده بودند همراه سید هادی ما هم بودیم و برای جبران، هر کسی سوغات شهر خودش رو آورده بود و تعارف میکرد همه چی آروم بود تا اینکه یکیشون پسته و بادام و فندق آورد و به چشم بر هم زدنی شرایط تغییر کرد!
خدا نصیب نکنه چنان با ذکر وسابقون سابقون اولئک المقربون! شیرجه زدن روی سرش که فکر کنم جمجمه ی سرش مثل پسته ی خندان باز شد! وقتی جمع صمیمی و شوخطبع طلبه ها رو از نزدیک میدیدم، درون من رو به وجد آورده بود و احساس رضایت شدیدی بخاطر انتخاب این مسیر از خودم داشتم....
با این اتفاق به صورت خودکار من با اون جمع رفیق شدم که شروع رفاقتی بود که سالها دنبالش بودم ...
بالاخره اون روز هم با کلی خاطرات خوب برای من گذشت....
با راهنمایی ها و کمک شیخ مهدی و سید هادی با قبولی من در مصاحبه، رسما وارد حوزه شدم...
روز اولی که داخل حجره ی خودمون شدم با دیدن ایمان چنان جا خوردم که انگار وسط بیابون رعد و برق گرفته باشدم!
ایمان هم کمی جا خورد اما نه به شدت من!
اینکه قرار بود باهاش هم حجره ای باشم حقیقتا هم ذوق کردم هم به یاد مشت و لگد هایی که خورده بودم کمی ترسیدم اما با روحیه طنز و شادش که روز اول به اون شکل خاص از ما پذیرایی کرد مطمئنا حال بهتری به فضا و جو سنگین طلبه های پایه ی یک، مثل من میداد...
ترم اول شروع شده بود و من با کلی آرزو و هدف های بزرگ تا رسیدن به جایگاه مرجعیت خودم رو میدیم(خواننده عزیز آرزو بر جوانان عیب نیست!)
حجم درس ها زیاد و خیلی سخت بود و همین باعث شده بود ما حسابی فکر و ذهنمون درگیر باشه...
نمیدونم برای من اینجوری بود یا بقیه هم حس و حال من رو داشتن! کلا سال اول ورود به حوزه یه جور خاص میگذره!
اینقدر انگیزه و هدف داری و احساس مفید بودن می کنی که دلت میخواد تک تک ثانیه هاش رو درست استفاده کنی...
طی این مدت بعضی بچه ها خیلی زرنگ میزدن از خوندن نمازشب گرفته تا بیداری بین الطلوعین و خلاصه هر چی مستحب و مکروه بود رو رعایت میکردن...
بعضی های دیگه هم خیلی راحت بودن خیلی خودشون رو درگیر این مسائل نمیکردن و حتی صبحها باید به زور برای کلاس درس بیدارشون میکردیم!
همیشه برام سوال بود اینا برای چی اومدن حوزه!
اینقدر بی هدف و بی انگیزه!
هر چند تعدادشون کم بود، ولی به نظر من کمش هم زیاد بود!
یه دسته ی سومی هم وجود داشت که من شیفته و شیداشون بودم ...
🍁نویسنده: سیده زهرا بهادر🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🚩 {ترک گناه1} 🏴
#من_میترا_نیستم #قسمت_هشتم مادرم بین بچهها فرق نمی گذاشت ولی به مهران و زینب وابسته تر بود. مهر
#من_میترا_نیستم
#قسمت_نهم
شهرام چهارماهه بود که باباش رفته و یک تلویزیون قسطی خرید!
به او گفتم: "مرد ما بیشتر از تلویزیون به کولر احتیاج داریم تلویزیون که واجب نبود"
بابای مهران هم رفت و یک کولر گازی کوچک قسطی آورد
با اینکه به خاطر خوابیدن زیر کولر گازی در هوای شرجی آبادان آسم گرفتم ولی بچههایم از شر گرما و شرجی تابستان راحت شدند.
عصر که میشد کوچهها غوغای بچههای قد و نیم قد بود هر خانواده هفت، هشت تا بچه داشت. کوچه و خیابان محل بازی آنها بود
ولی من به دخترها اجازه نمیدادم برای بازی به کوچه بروند
میگفتم خودتون چهارتا هستید بشینید و با هم بازی کنید آنها هم داخل حیاط کنار باغچه مینشستند و خاله بازی میکردند
مهری از همه بزرگتر و برای ایشان مثل مادر بود دمپخت گوجه درست می کرد و با هم می خوردند ریگ بازی میکردند و صدایشان در نمیآمد. بچهها عروسک و اسباب بازی نداشتند.
بودجه ما نمی رسید که وسایل گران بخریم دختر ها روی کاغذ، شکل عروسک را میکشیدند و رنگش می کردند
خیلی از همسایه ها نمی دانستند که من ۴ تا دختر دارم
بعضی وقتها در رفت و آمدها زینب و شهلا را دیده بودند اما مینا و مهری غیر از مدرسه هیچ جا نمی رفتند
هر روز از ایستگاه 6 به ایستگاه ۷ میرفتم
بازار ایستگاه ۷ بازار پررونقی بود
حقوق مان کارگری بود و زندگی سادهای داشتیم اما سعی می کردم به بچهها غذای خوب بدهم
هر روز بازار میرفتم و زنبیل را پر میکردم از جنسهای تقریباً ارزانتر.
چیزهایی می خریدم که در توانم بود زنبیل سنگین را روی دوشم می گذاشتم و به خانه برمی گشتم
زمستان و تابستان این بارِ سنگین را هر روز کول میکردم
سیر کردن شکم هفت بچه که شوخی نیست!
هر روز جنس تازه می خریدم اما تا شب هرچه بود و نبود را میخوردند و شب بی قرار و گرسنه دنبال غذا یا هر چیزی برای خوردن بودند
از صبح تا شب هفت نفرشان سرپا بودند و بازی می کردند آنها آرام نمی گرفتند و تند و تند گرسنه می شدند
زینب بین بچههایم از همه سازگارتر بود از هیچ چیز ایراد نمیگرفت، هر غذایی را می خورد، کمتر پیش میآمد که از من چیزی بخواهد.
کلاس اول دبستان سرخک خیلی سختی گرفت...
ادامه دارد...
🚩 {ترک گناه1} 🏴
🌹👈#قسمت_هشتم #طهورا سه روز بعد با زینب به سمت پایگاه رفتیم در مسیر چند وسیله تزیین گرفتم تا پ
🌹👈#قسمت_نهم
#طهورا
وارد سالن شدم
پرتوی خورشید نور خوبی به فضا داده بود
پرده های را جمع کردم
به سمت آشپزخانه رفتم
از لوله کنار سینک آب پر کردم و به سمت گلدان ها رفتم،
آب دادن به شمعدانی ها عطر تازه ای در فضا ایجاد کرد
زینب چادرش را کنار زد،
به سمت وسایل خریده شده رفت اول پرچم یا صاحب الزمان را برداشت
حورا به نظرت این جا چطوره نصبش کنیم؟
آره خوبه عزیزم فقط دو تا ریسه روبهم بچسبون خیلی زیبا میشه
کارمون حدود یک ساعت طول کشید
هر چه بیشتر تزئین می کردیم فضای زیباتری درست می شد
زینب لبخندی زد حورا حورا عالی شد نظرت چیه؟؟
لبخندی زدم آره خیلی فقط نمی دانم چرا وسایل نرسید
گوشی را برداشتم نگاهی به ساعت کردم
نزدیک اذان ظهر بود
شماره ی طاها روگرفتم
تماس برقرار شد
سلام عزیزم
سلام خانم چطوری
خوبم می گیم طاها میزها نرسید
به نظرت این معطلی بی دلیل نیست
طاها مکثی کرد
بعد گفت: تماس می گیرم ببینم دلیل تاخیر چیه؟؟
راستی چه کردید ؟
کارهای چطور پیش رفت
خدا را شکر تزیینات انجام شده
فقط هماهنگی با حاج آقا مونده است
وچیدن میز و صندلی ها
امیدوارم زود برسن در حین صحبت کردن
تماس اشغال شد
نگاهی به صفحه ی گوشی کردم
شماره ی ناشناس روی صفحه ی نمایش می داد
طاها یک تماس دارم بعد زنگ می زنم
باشه خانم
گوشی رو پاسخ دادم
سلام بفرمایید
خانم منتظر القائم
بله بفرمایید
سفارش تون اومده کجا تحویل می گیرید
لبخندی زدم به همان نشانی که در سایت نوشتم
باشه ده دقیقه دیگه می رسم شما بیاین پایین
تماس را قطع کردم
نگاهی به زینب کردم
من میرم پائین سفارش وسایل رسیده
کمک می خواهی عزیزم ؟
نه می گویم خودش بیارن بالا
از پله ها پایین رفتم و به سمت در رفتم
نگاه کردم با مردی میانسال روبرو شدم
سلام دخترم بفرمایید سفارشات رسید
بی زحمت بالا میارین خانم من کمرم درد می کنه
بفرمایید آقاتون بیان
مکث کردم خوب حداقل صندلی ها را بیارین
تا برای میز کمک بگیرم
گوشی را برداشتم و تماس گرفتم
به طاها ماجرا رو که گفتم
گفت چارهای نیست من دو ساعت مرخصی می گیرم
برای جابجایی میز و صندلی ها
باشه عزیزم من درب ساختمان هستم
مرد میانسال صندلی ها و میز را از ماشین پیاده کرد
و من منتظر شدم طاها بیاد
نویسنده :تمنا ❤️🍃🎈
🚩 {ترک گناه1} 🏴
🌹👈#سالهای_نوجوانی #قسمت_هشتم احساس سوزش شدید در دستانم احساس می کردم بعد از چند دقیقه معلم وارد
🌷👈#قسمت_نهم
#سالهای_نوجوانی
قرار دوستانه در یک روز سرد زمستانی☃️☔️
ساعت هفت صبح هوا خیلی سرد بود داشتم در خانه راه می رفتم
منتظر بودم هوا کمی گرم شود تا با زهرا برف بازی کنیم
ساعت نه قرار گذاشته بودیم
دو ساعتی گذشت تا صدای در آمد از نوع در زدنش متوجه شدم زهرا هست
فوری رفتم در باز کردم ،
حدس من درست بود.
مادرم تاکید کرد که برای برف بازی شال گردن بپوشم
از کوچه های پر از برف گذشتیم و به دشتی رسیدیم
که در تابستان پر از سبزه بود و اکنون پر از برف شده بود .
تیوپ پلاستیکی را روی بلندی قرار دادیم
و از بالا به سمت پایین سر خوردیم
سرسره خیلی هیجانی بود
من و زهرا در حال سر خوردن فریاد بلندی می کشیدیم
به طوری که صدایمان دشت🌱 را پر کرده بود .
چند ساعتی بازی کردیم
خورشید که درست در وسط آسمان قرار گرفته بود
هوا کمی گرم تر شده بود
پس به خانه برگشتیم تا کمی در کار های خانه به مادرهایمان کمک کنیم.
به خانه که رسیدم
مادرم غذا🥣 را آماده کرده بود
من هم سفره را پهن کردم
و با مادرم مشغول غذا خوردن شدیم ،
غذای گرم جانی تازه در بدن یخ🥶 کرده من ایجاد کرد.
بعد از ناهار به کمک مادرم آمدم
تا چند رج از قالی راببافم
کلی با هم صحبت کردیم
و از آرزوهایی که داشتیم می گفتیم.
مادرم می گفت دوست دارد یک سفر کربلا برود
چون تا به حال نرفته است من هم گفتم دوست دارم معلم شوم.
نزدیک غروب 🌅از اتاق بیرون رفتم
و لحظه ی غروب آفتاب را تماشا کردم
چقدر دل انگیز است پاره های خورشید کم کم در حال خاموش شدن است
بعد از نماز مغرب و عشا زیر کرسی رفتم
و به امروز فکر می کردم
از سرسره برفی تا نردبان آرزو های من و مادرم.......
روز های سخت اسفند...❄️
روز های اسفند ماه به سرعت می گذشت
انگار عجله داشت زودتر خودش را به بهار🌸 برساند
مردم روستا در تکاپوی سال نو🧡 بودند
هر کسی در حد توان خانه را تمیز می کرد
و بعد از یکسال حسابی غبار روبی می کردند
اسفند از نیمه گذشته بود که من و مادرم شروع به خانه تکانی کردیم
من بعد ظهر ها به آغل حیوانات می رفتم و آنجا را تمیز می کردم
چند روزی زمان برد تا آغل کامل تمیز شود
بعد از تمیز کردن آغل داخل اتاق رفتم
مادرم را دیدم که مشغول سفید کردن اتاق تنور بود
مادرم دو روزی بود
که مشغول این کار بود چون باید تمام دیوار ها را تمیز می کرد
کمی زمان می برد.
بعد از سفید کردن دیوار ها قالی های اتاق را جمع کردیم
و در حیاط به میله ای که دو طرفش بسته بود آویزان کردیم
هر دو با چوب خاک هایشان را تکان دادیم.
خیلی خسته شدیم
داخل اتاق رفتم
کف اتاق خالی بود
برای این که روی زمین نشینم
پارچه ها رو پهن کردم و با مادرم مشغول خوردن چای شدیم.
روزها به همین روال می گذشت
یک روز کمد پر از ظرف را خالی کردم
و ظرف هایش را پاک کردم
روزی دیگر وسایل اتاق را جابجا کردم
هر طوری بود وسایل اضافه را از خانه بیرون ریختم
اتاق آشپزخانه بیشتر از همه جا کار داشت
چون باید وسایل را بیرون می آوردیم و مرتب در زیر اپن می چیدم .
تمام این کار ها را بعد ظهر ها بعد از مدرسه و درس خواندن انجام می دادم
چون نمی خواستم از درس های📚 مدرسه عقب بیفتم
یک هفته ای به عید مانده بود
تکاپوی مردم روستا بیشتر شد،
پدر و برادرم از شهر برگشته بودند
و کمی از بازار نخودچی ، کشمش و آجیل های مرسوم روستا و میوه شیرینی تهیه کرده بودند
وقت سال تحویل روز شنبه ساعت شش صبح بود
فقط دو روز دیگر وقت باقی مانده بود
تا کارها راتمام کنیم
بیشتر از قبل هر چهار نفر مشغول بودیم
نویسنده :تمنا🌱☔️