🚩 {ترک گناه1} 🏴
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر #قسمت_هفتم بوی گل محمدی که از جانماز فاطمه بلند شده بود بی اختیار سهیل رو از
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_هشتم
فاطمه من عاشق توام، من...
وقتی سکوت فاطمه رو دید، آهی کشید و سرش رو گذاشت روی بالشت و رو به سقف اتاق دراز کشید، به لامپ
بالای سرش نگاه کرد. گفت:
-نمیخوای چیزی بگی؟..... من از دیشب تاحالا خیلی فکرکردم، بهت حق میدم، یعنی من خیلی توی روابطم ازادم و
تو اینو دوست نداری، شاید خنده و شوخی من با دخترا اذیتت کنه اما تو میدونی که اینها همش از روی یک عادته که به خاطر تو ترک میکنم، تو قبل از ازدواج هم میدونستی من هم عقیده تو نیستم، اما قبول کردی که باهام ازدواج
کنی ...
نمی فهمم الان چرا یکهو داری میگی طلاقم بده، الاقل می تونستی اول ازم بخوای که خودم رو جمع و جور
کنم...
توی این مدت ازدواجمون این اولین بار بود که این قدر سخت حرف زدی، حتی توی بدترین شرایط تو باز
هم راضی بودی و صبر میکردی و مشکلات رو با آرامشت حل میکردی ،چی شد که یکهو اینقدر رک و صریح میزنی
توی دهن من؟ ...
- نمی خوام بهم دروغ بگی، مخصوصا الان که همه چیزو میدونم و تو هم میدونی که من میدونم
-میدونم. اما قول میدم تکرار نشه
-چی تکرار نشه؟
-همون چیزی که آزارت میده،
-چرا قولی میدی که نتونی عمل کنی؟
-میتونم، حالا ببین اگه دیگه دیدی من با دختری گل انداختم بیا و همون آن بزن تو دهنم
-اگر دختری رو در آغوش گرفتی چی؟
سهیل خشکش زد، امیدوار بود که فاطمه حداقل درین حد ندونه، به من و من افتاد و گفت:
-چی؟ ... در آغوش بگیرم؟... چی داری میگی؟
روش نمیشد به صورت فاطمه نگاه کنه، همچنان به لامپ بالای سرش نگاه میکرد، کل امیدش ناامید شد، آره ...
مفهوم کلمه خیانت رو الان میتونست توی ذهن فاطمه تصور کنه...
چیزی نداشت بگه فاطمه نیم خیز شد و روی سینش قرار گرفت، چشماش رو دوخت به چشمای سهیل، رنگ قهوه ای چشمهای فاطمه
شرم رو مهمون نگاه سهیل کرد، سعی کرد به جای دیگه ای خیره بشه، اما نمیشد، فاطمه دقیقا روی سینش بود و
هیچ چیزی جز صورت فاطمه نمیدید، سعی کرد لبخند بزنه، اما با نگاه جدی فاطمه خیلی زود لبخندش خشکید....
ادامه دارد....
#طرح_اختصاصی_کانال
هرروز ساعت #10باماهمراه باماهمراه باشید
🌹✨🌹✨🌹
@tarkgonah1
🌹✨🌹✨🌹
🚩 {ترک گناه1} 🏴
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ #سعید_بن_جبیر 🕊✨بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم ✨🕊 🥀🥀🥀 #قسمت_هفتم
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
#سعید_بن_جبیر
🕊✨بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم ✨🕊
🥀🥀🥀
#قسمت_هشتم:🌹
🏴🕊هرچه زودتر گردن او را از بدنش جدا
کنید.
🥀🥀🥀
🏴🕊سعید رو به قبله نمود و این آیه مبارکه را زیر لب زمزمه کرد: «وجّهتُ وجهی للذی فطرالسموات و الارض حنیفاً و ما انا من المشرکین»16؛ من روی خود را به سوی کسی کردم که آسمان ها و زمین را آفریده؛ من در ایمان خود خالصم و از مشرکان نیستم.
🥀🥀🥀
🏴🕊حجّاج گفت: او را در جهت مخالف قبله قرار دهید.
🥀🥀🥀
🏴🕊وقتی صورتش را از قبله برگرداندند، این آیه را تلاوت کرد: «فاینما تولّوا فثمّ وجه اللّه»17؛ و به هرسو رو کنید، خدا آنجاست.
🥀🥀🥀
🏴🕊حجّاج گفت: صورتش را بر زمین بگذارید. چنین کردند. او نیز این آیه را قرائت کرد: «منها خلقناکم و فیها نعیدکم ومنها نخرجکم تارةً اخری»18؛ شما را از آن (زمین) آفریدیم و در آن باز می گردانیم؛ و بار دیگر (در قیامت) شما را از آن بیرون می آوریم.
🥀🥀🥀
🏴🕊حجّاج دستور ذبح او را داد. سعید گفت: بعد از شهادتین، جانم را بگیر تا روز قیامت در حالی که دست هایت به خون من آغشته است، مرا ملاقات کنی.19
🥀🥀🥀
🏴🕊سرانجام سر سعید را از بدنش جدا کردند. در حالی که سر روی زمین آغشته به خون غلطیده بود، کلمه مبارکه «لا اله الاّ اللّه» را تکرار می کرد. سر ساکت نشد، تا اینکه حجّاج پای روی دهان غرقه به خون سعید نهاد، آنگاه سر سعید از ذکر بازماند!20
آرامگاه
🥀🥀🥀
🏴🕊در تاریخ شهادت سعید اختلاف است؛ برخی شهادت وی را دهم ماه رمضان یا شعبان سال 94 یا 95 ق. در 57 سالگی و یا 49 سالگی دانسته اند.
🏴🚩🏴
@tarkgonah1
🌸🌸🌸🌸🌸
🔥 #مزد_خون 🔥
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_هشتم
دیدن هر چیزی چشم میخواد آقا منصور....
کار سختی هم نیست به شرط اینکه چشمهامون رو نبندیم شیخ!
رفتار سید هادی به نظرم یه جوری بود!!!
ولی آقا منصور خیلی شوخ طبعانه گفت: نه دیگه!
دیدن امثال شیخ مهدی علاوه بر چشم، توفیق هم میخواد!
سید هادی ادامه داد: پس بپا نماز شبت قضا نشه دچار سلب توفیق نشی برادر!
احساس کردم داره بهش طعنه میزنه!
نمیدونم شاید به قول مهدی من زود قضاوت می کنم و باید در همین ابتدای ورودم به حوزه روی خودم با افکارم حسابی کار کنم!
ولی جالب بود که مهدی هم با یه نیمچه لبخند تنها به همین جمله اکتفا کرد و گفت: مشغول فعالیت اما نه به شدت و پشتکار شما!
با این حرف مهدی، حاج آقا منصور در حالی که کم کم قدم هاش از ما فاصله میگرفت گفت: خلاصه حاجی ما ارادتمندیم و از ما دور شد....
سید هادی که حالا فرصت بیشتری برای حرف زدن پیدا کرده بود نگاهی به مهدی کرد و گفت: خوب آقا مهدی چکار داری؟
کمکی از دستم بر میاد؟
مهدی لبخندی زد و با اشاره به من گفت: حقیقتا اومدم دست آقا مرتضی را بند کنم...
سید هادی دستش رو زد به شونم و گفت: به به بسلامتی!
چشممون منور به جمال رفقای شما شده چه سعادتی!
بعد هم همراهمون شد تا اتمام کارهای ثبت نام...
هر کسی مهدی رو میدید کلی تحویلمون می گرفتن و حسابی حال و احوال گرم...
شیخ مهدی هیچ وقت درست نمی گفت چکاره است!؟
ولی من از رفتار افراد باهاش کاملا احساس میکردم شخص مهمیه! توی دلم کلی خوشحال بودم و احساس خوبی داشتم که با حاج آقا مهدی اومدم ثبت نام...
تا لحظه ی آخر که می خواستیم بیایم بیرون که تاریخ مصاحبه رو گفتن، یکدفعه دلهره و استرس گرفتم نکنه توی مصاحبه خراب کنم!
اینقدر نگرانیم مشهود بود که سید هادی با لبخند گفت: نترس اخوی بخدا کاری بهت ندارن!
چند تا سوال تخصصی می پرسن دیگه حله!
بعد هم رفتن توی فاز خاطرات زمان ثبت نام خودشون و مصاحبه هاشون!
من که از حرفهاشون چیزی سر در نیاوردم ولی دو تایی حسابی خندیدن!
این حالتشون باعث شد منم کمی از نگرانیم کاسته بشه!
به پیشنهاد سید هادی قرار شد بریم داخل حجره ها سری بزنیم تا من هم بیشتر با فضا آشنا بشم...
داخل حجره ی سید هادی که شدیم چند تا دمپایی جلوی در ورودی بود...
سید کلی یا الله یا الله گفت و بعد رفتیم داخل...
برام جالب بود کاملا مشخص بود داخل حجره همه آقا هستن پس برای چی این همه سید هادی یا الله یاالله می گفت!
متعجب از رفتارهای سید هادی ، هنوز چند قدم بیشتر داخل حجره برنداشته بودیم که چشمتون روز بد نبینه با صحنه ای رو به رو شدیم که خارج از انتظار من بود!
کمتر از چند ثانیه جلوی چشمهام تاریک شد و مثل گلوله و فشنگ از هر طرف مشت و لگد بود که نثارمون میشد!
نه میدونستم قضیه چیه!
نه می تونستم از خودم دفاع کنم!
از سرعت و شدت ضرباتی که می خوردیم معلوم بود چهار و پنج نفری هستن که ریختن سرمون!
اما واقعا برای چی!؟ ما که کاری نکرده بودیم؟!
🍁نویسنده: سیده زهرا بهادر 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸
🚩 {ترک گناه1} 🏴
#من_میترا_نیستم #قسمت_هفتم چند سال بعد از تولد زینب، خدا یک پسر به ما داد. پدر مهران اسمش را شه
#من_میترا_نیستم
#قسمت_هشتم
مادرم بین بچهها فرق نمی گذاشت ولی به مهران و زینب وابسته تر بود.
مهران نوه اولش بود و عزیزتر. زینب هم که مثل من عاشق خدا و پیغمبر بود همیشه کنار مادرم می نشست و قصههای قرآنی و امامی را با دقت گوش میکرد و لذت میبرد.
مادرم قصه و حکایت های زیادی بلد بود هر وقت به خانه ما می آمد زینب دور و برش می چرخید و با دقت به حرفهایش گوش میکرد.
مادرم زینب را شبیه ترین نوه اش به من می دید برای همین به او علاقه زیادی داشت.
بابای بچه ها ساعت ۵ صبح از خانه بیرون می رفت، بعد از ظهر برمیگشت
روزهای پنجشنبه نیمروز بود ظهر از سرکار میآمد.
در باغچه خانه گوجه و بامیه و سبزی می کاشت.
زمستان و تابستان باغچه سبز بود و سبزی خوردن و خورشتی را از باغچه خانه برداشت می کردیم.
حیاط خانه های شرکتی سیمانی بود با تابش آفتاب در طول روز آتش می شد روی زمین که راه میرفتیم کف پای ما حسابی می سوخت.
تا بعد از به دنیا آمدن شهرام کولر نداشتیم، شبها در حیاط میخوابیدم
جعفر بعد از ظهرها آب را توی حیاط باز میکرد و زیرِ در را میگرفت
حیاط خانه تا نیم متر از دیوار پر از آب میشد این آب تا شب توی حیاط بود شب زیر در را برمی داشتیم و آب با فشار زیاد به کوچه سرازیر میشد با این کار حیاط سیمانی خانه خنک می شد و ما روی زمین زیر انداز می انداختیم و رختخواب پهن می کردیم
هوا را نمیتوانستیم خنک کنیم و مجبور بودیم با گرمای ۵۰ درجه در هوای آزاد بخوابیم اما زمین را میتوانستیم برای خوابیدن قابل تحمل کنیم.
خانه های شرکتی دوتا شیر آب داشت شیر آب شهری که برای خوردن و پخت و پز بود و شیر آب شرکتی که مخصوص شستوشوی حیاط و آبیاری باغچه و شمشادها بود
گاهی که شیر آب شط را در حیاط باز میکردیم همراه آب یک عالمه گوشماهی میآمد
دخترها با ذوق و شوق گوش ماهی ها را جمع می کردند.
بعد از ظهرها هر کاری میکردم بچه ها بخوابند خوابشان نمیبرد و تا چشم من گرم میشد میرفتند و توی آب حیاط بازی می کردند...
•┈┈••✾•🌿💕🌿•✾••┈┈•
🚩 {ترک گناه1} 🏴
🌹👈#قسمت_هفتم #طهورا تا سر خیابان پیاده رفتم بعد تاکسی گرفتم و به خانه برگشتم نزدیک خونه صدای
🌹👈#قسمت_هشتم
#طهورا
سه روز بعد با زینب به سمت پایگاه رفتیم
در مسیر چند وسیله تزیین گرفتم تا پایگاه از آن چه هست زیبا تر بشه
امروز هم احتمال زیاد سفارش ها برسه
نگاهی به زینب کردم
اگر امروز اجناس برسه میتونیم با هم بچنیم و پوستر ها را پخش کنیم فرصت کمی داریم
زینب نگاهی به من کرد
فکر بدی نیست البته اگر شلوغی خیابان فرصت زود رسیدن به ما بده
لبخندی زدم گوشی را برداشتم از صبح خبری از آقا طاها نداشتم
صفحه ی پیامک را باز کردم
سلام عشقم
چطوری
بعد برنامه امروز را توضیح دادم و گفتم
تا عصر نیستم ناهار روز گاز هست خودت بخور
چند دقیقه
بعد دینگ گوشی به صدا در آمد پیامک را باز کردم
سلام خانم
باشه پسندم هر چه را جانان پسندد
لبخندی زدم و گوشی را کنار گذاشتم
زینب دنده را عوض کردم بعد نگاهی به من کرد چی شده ؟
چیزی نگفتم فاصله ی خونه تا پایگاه حدود بیست و پنج دقیقه طول کشید
به پایگاه که رسیدیم وسایل را خالی کردم و به سمت پله ها رفتم
جلوی واحد با همسایه طبقه ی بالا برخورد کردم
سلام
سلام قرار هست در این واحد چه برنامه باشه؛
رفت و آمد های زیادی هست؟
من عذر خواهی می کنم بابت سر صدا و صدا های این چند هفته اما ...
اما چی ؟
شما با سر و صدا ها باعث شدید ما تونستیم به کارمان برسیم
ببخشید آقا اما رفت و آمد ما این قدر سروصدا نداشت که باعث آزار شما بشه
مرد نگاهی به من کرد این جا یک ساختمان تجاری هست نه فرهنگی
وسط حرفش پریدم ما هم
کار تجاری نمیکنیم ما مبلغ هستیم
مرد پوزخندی زد
زینب خودش را به ما رساند چی شده حورا جان
هیچ عزیزم این آقا مدعی هستند رفت و آمد های ما مزاحمشون هست
زینب نگاهی جدی به آقا کرد آن وقت کلاس موسیقی شما برای ما مزاحمت ایجاد نمی کنه
هر سه سکونت کردیم بعد من و زینب وارد واحد شدیم
نویسنده :تمنا ❤️🎈
🚩 {ترک گناه1} 🏴
🌹👈#قسمت_هفتم #سالهای_نوجوانی ماجرای یک روز برفی☃️ چشمانم را باز کردم ، نگاهم به شیشه ی مه گرفته
🌹👈#سالهای_نوجوانی
#قسمت_هشتم
احساس سوزش شدید در دستانم احساس می کردم
بعد از چند دقیقه معلم وارد کلاس شد
همه ی بچه ها به احترام ایشان از جا بلند شدند ،
کلاس غرق سکوت شد.
خانم معلم گفت:
برف خیلی زیادی باریده تا ظهر مجبورید در کلاس بمانید
اما به دلیل یکنواخت نشدن کلاس ده دقیقه آخر زنگ را بازی می کنیم
بچه ها خیلی خوش حال شدند
خب این اولین باری بود که خانم معلم این پیشنهاد را داده بود
بعد از صحبتش گفت:
کتاب های فارسی📗 را باز کنید
درس رنج هایی کشید ام که مپرس را بیاورید...
زینب از روی درس شروع به خواندن کرد
زینب دختر لاغر و ریز اندامی بود که خیلی صدای آرامی داشت
اما خانم معلم علاقه زیادی به او داشت
چون بسیار پر تلاش و درس خوان بود
زینب شروع به خواندن کرد
به نام خدا ،
درس نهم،
«رنج هایی کشیده ام که مپرس»
همه کلاس گوش جان سپرده بودند به روخوانی زینب
نیم ساعتی گذشت تا روان خوانی درس تمام شد
و بعد از حل تمرین های درس خانم گفت:
برای امروز کافی است.
بازی به این صورت بود که هر کسی یک اسم بگوید و فرد بعدی یک اسم دیگر همراه با کلمه ی قبلی را تکرار کند
بازی خیلی جذابی بود تا زنگ تفریح ادامه پیدا کرد.
وقتی زنگ خورد معلم از کلاس بیرون رفت
بچه ها در نیمکت های رنگ رو رفته کلاس نشسته بودند
و شروع به خوردن تغذیه هایشان کردند
بعد از اتمام زنگ تفریح معلم دوباره به کلاس بازگشت
نوبت زنگ ریاضی رسید خب این درس نیازمند تمرکز فروان هست
همه با دقت به درس گوش دادیم و تمرین حل کردیم.
تا ظهر کلاس ها یکی پس از دیگری گذشت
نور خورشید بی حال بر حیاط مدرسه تابیده بود
انگار خورشید هیچ رمقی برای تابیدن نداشت
زنگ خانه که زده شد
هوا کمی گرم شده بود و کوچه ها نیز شلوغ شده بود.
از مدرسه بیرون آمدم
و به سمت خانه حرکت کردم
هنوز چند قدمی از مدرسه دور نشده بودم
که دوستم صدایم کرد برگشتم
به سمت صدا دیدم زهرا دختر اعظم خانم همسایه دیوار به دیوار مان بود
با هم به راه افتادیم
از ماجرای صبح برایش تعریف کردم و گفتم :
صبح به زمین خوردم فکر کنم پایم زخمی شده باشد!
به خانه که رسیدم
از زهرا خداحافظی کردم به حیاط نگاهی کردم
برف های صبح کمی آب شده بود
وارد اتاق شدم مادر مشغول بافتن قالی بود
در این چند ماه نصف قالی را بافته بود
تا زودتر آماده شود و به مش رحمت بدهد تا خیالش کمی راحت شود
بعد از ناهار درس هایم را خواندم
درس فارسی چند کلمه سخت بود
که قرار شد با آن جمله بنویسم
و بر متن مروری کنم تا نزدیک غروب همه ی درس ها📚 را خواندم .
فصل زمستان❄️ هوا خیلی زود تاریک می شود
و فرصتی برای بازی در کوچه نیست
به خصوص زمانی که برف هم ببارد دیگر نمی شود از خانه بیرون رفت
باید کنار کرسی نشست ومشغول خواندن کتاب شد
نوشیدن چای در این هوای سرد بسیار لذت بخش است .
شب پرده ی سیاه خودش را بر آ سمان کشید
پدر و برادرم برای کار به شهر رفته بودند
در روستا. پاییز🍂 ، زمستان❄️ کشاورزان گندم ها را. درو می کنند
و سیب زمینی ها را برداشت میکنند
چون کار کشاورزی ندارند و در سرما ی زیاد نمی توانند محصول بکارند
به شهر می روند تا با دامداری در گاوداری ها معشیت خود وخانواده را بچرخاند.
شب هوا تاریک بود
چراغ های💡 روستا چندان نمی توانست روستا را روشن کند
صدای زوزه شغال ها از نزدیک شنیده میشد
شغال ها برای گرفتن مرغ ها وخروس ها🐔 اطراف روستا می چرخیدند
و در فرصت مناسب اقدام میکنند
چند روز پیش شغال به خانه یکی از همسایه ها آمد
و چند تا از مرغ و خروس هایش را شکار کرده بود
مامان هم برای در امان نگه داشتن مرغ و خروس ها آنها را در انبار خانه می گذاشت
تا هم مکان گرم داشته باشند و هم شغال به آنها حمله نکند
از روزی که گذشت و در میان برف ها به مدرسه رفته بودم
خیلی خسته بودم و بعد از جمع کردن
سفره همان جا خوابم برد.
✍نویسنده :تمنا☘️