🚩 {ترک گناه1} 🏴
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر #قسمت_شانزدهم -راستش، راستش اومدم اینجا فاتحه بخونم.... بعد مستقیم زل زد توی
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_هفدهم
گرچه توی دلش غوغا بود، یادش نرفته بود که محسن خواستگار سرسخت خودش بود، اما خانوادش که از ازدواج
ساجده ومهران دل خوشی نداشتند، بهش جواب رد دادند، فردای اون روزی که مادرش تلفنی جواب منفی شونو
اعلام کرده بود ساجده با تنی کبود و خرد و خمیر اومد خونه، مهران تا جایی که می خورد کتکش زده بود فقط به
خاطر اینکه خواهرش به محسن جواب رد داده بود! با یاد آوری این صحنه اخماش رفت توی هم، محسن که متوجه
اخم فاطمه شد فوری گفت:
-هیچ وقت فرصت نشد بهتون بگم، احساس میکنم الان وقتشه، یعنی شاید ما دیگه همدیگه رو هیچ وقت نبینیم، کار خدا بود که امروز هم من و هم شما اینجا همدیگه رو دیدیم، پس بهتره حرفی رو که این همه ساله توی دلم نگه
داشتم بهتون بگم... من.... من برای مرگ خواهرتون متاسفم.... اون دختر خوبی بود و برادر من لیاقت زندگی با اون
رو نداشت... متاسفم که همه چیز این طوری خراب شد ...
فاطمه چیزی نگفت، تنها سری تکون داد و رفت
و نگاه حسرت بار محسن به سیاهی چادری دوخته شد که هر لحظه دور تر و دورتر میشد، محسن از همون زمانی که
ساجده با برادرش ازدواج کرد از فاطمه خوشش اومده بود، اما با کارایی که برادرش میکرد مطمئن بود که رسیدن به
فاطمه براش یک آرزو باقی میمونه، گرچه تلاشش رو کرد و حتی به خواستگاریش هم رفت، اما نشد... محسن به
فاطمه نگقت که مهران یک ماه از مرگ ساجده نگذشته با دختر عموش ازدواج کرد، دختر عمویی که دودمان اونو و
خوانوادش رو به باد داده بود و بیچارشون کرده بود، اینم نگفت که مادرش هر روز میگه آه ساجده ما رو گرفت که این دختر سلیطه گیرمون اومد... نگفت چون گفتنش چیزی رو عوض نمیکرد،نه آدمی زنده میشد و نه آرزویی برآورده...
فاطمه توی تاکسی نشسته بود و با خودش فکر میکرد، به خاطر وجود محسن فرصت نکرده بود سر قبر ساجده بشینه و با خواهرش درد و دل کنه، از حرفهای محسن عصبانی بود، همش با خودش میگفت: متاسفی؟!!! اون زمانی
که از دستت بر میومد کاری کنی متاسف نبودی، حالا متاسفی؟!!!
چشماشو بست و خاطرات گذشته رو مرور کرد...
***
روز عروسی ساجده قشنگترین روز دنیا بود، هم برای فاطمه که ۱۴ سال بیشتر سن نداشت و از اون همه زرق و برق
عروسی و مهمونها به وجد اومده بود، هم برای خواهرش که به طرز بسیار زیبایی توی لباس عروسی میدرخشید و
بعد از مدتها تلاش به عشقش رسیده بود.
ساجده دو سالی بود که با مهران دوست بود اما خانوادش اجازه نمیدادند این دوتا با هم ازدواج کنند، پدرش با
شناختی که از خانواده مهران داشت راضی نمیشد دختر دسته گلش رو بسپاره به اون خانواده پول دار اما بی فرهنگ،
بالاخره اونقدر ساجده و مادرش اصرار کردند که پدر راضی شد.
ادامه دارد....
#طرح_اختصاصی_کانال
هرروز ساعت #10باماهمراه باشید
🌹✨🌹✨🌹
@tarkgonah1
🌹✨🌹✨🌹
🚩 {ترک گناه1} 🏴
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🔥#مزد_خون 🔥 #بر_اساس_واقعیت #قسمت_شانزدهم شیخ مهدی لبخند تلخی زد و در حالی که لیوان شربت
🌸🌸🌸🌸🌸
🔥 #مزد_خون 🔥
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_هفدهم
لبخندی زدم و گفتم: بیا حاجی اینم قیافه ی خوب ! ولی خدایش کاری ندارم، من فکر کنم کلا توی زندگیم با چالش مشکلات عقد اخوت خوندم !!!
نشد من نیت یه کاری رو بکنم یه سنگی جلوی راهم نباشه!!!
مهدی سفره رو داد دستم و گفت: زحمت پهن کردنش رو بکش تا من بقیه وسایل رو بیارم ضمنا داداش یعنی نمیدونی اگر چالش تموم بشه زندگی تموم میشه...
انسان تا وقتی زنده است نبض قلبش مرتب بالا و پایین میره...
وقتی هم میمیره که، قلبش به ثبات برسه!
خوب زندگیم همینه...
برو خوشحال باش نبض زندگیت می زنه!
اگه یه روز احساس کردی توی زندگیت چالشی نداری، همه چی جوره و به ثبات رسیدی بدون دیگه تموم شدی....
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: بعععععله شیخنا...
ما موجیم که آسودگی ما در عدم ماست...
مهدی پارچ دوغ رو داد دستم و گفت: به به، راه افتادی شیخ مرتضی...
سری تکون دادم و با نیش خند گفتم: راه افتادیم ولی مثل شما که نه حاجی! هنوز داریم تاتی تاتی می کنیم...
مهدی گفت: بیا بشین غذا بخوریم، قم که بری راه هم می افتی اخوی...
تمام مدتی که خونه ی مهدی بودیم ذهنم درگیر قم شده بود...
دنبال یه راهی می گشتم بتونم سریعتر کارهام رو بکنم و بار سفر رو ببندم...
یکدفعه نگاهم افتاد به مهدی که از حالت نگاهم متوجه شد چه درخواستی الان میخوام مطرح کنم!
نگاه جدی تری بهم کرد و گفت: فکرشم نکن!
این یکی رو دیگه من نمی تونم!
توقع نداری که برم با خانوادت صحبت کنم بگم راضی باشید بذارید مرتضی و خانومش برن یه شهر دیگه!!!
گفتم: حاجی نمیشه...راهی نداره...
گفت: راهش خودتی...
هیچی دیگه! با این حرف مهدی که بیراه هم نمی گفت خودم باید فکری میکردم...
از خونه ی مهدی که اومدیم دنبال یه فرصت مناسب بودم موضوع قم را با فاطمه در جریان بذارم...
تصمیم گرفتم یه سفر با هم بریم قم هم زیارت بی بی، هم اینکه اونجا موقعیت راحتری بود برای طرح این موضوع...
فاطمه از پیشنهاد مسافرت خیلی استقبال کرد...
به یک هفته نکشید بار سفر رو بستیم و از خانوادهامون خدا حافظی کردیم و راه افتادیم سمت شهر مقدس قم...
قم که رسیدیم مدام دنبال یه فرصت بودم قضیه رو مطرح کنم...
دست به دامن بی بی شدم و گفتم: خانم جان خودت یه شرایطی فراهم کن...
دو سه روزی از اومدنمون گذشته بود و هنوز من حرفی نزده بودم، یه بار که توی صحنه آیینه ی بی بی( امام رضا) نشسته بودیم فاطمه گفت: خوش به حال آدم هایی که هم جوار بی بی حضرت معصومه(س) هستن!
انگار خود بی بی(س) عنایت کرده بود...
دیدم بهترین موقعیته...
گفتم: دوست داری تو هم مجاور بی بی(س) باشی؟!
گفت: خوب معلومه! کیه که دوست نداشته باشه!
شروع کردم باهاش صحبت کردن...
از سیر تا پیازحرفهایی که بین من و شیخ مهدی رد و بدل شده بود رو گفتم و منتظر واکنشش موندم...
انتظار نداشتم همون موقع پاسخ مثبت بده، چون خیلی وقتها ما آدم ها یه آرزوهایی می کنیم که اگه همون موقع بهمون بدن شاید انتظارش رو نداشته باشیم!!!
و طبیعی بود که فاطمه هم مثل همه ی آدمها از پیشنهاد من جا بخوره...
🍁نویسنده: سیده زهرا بهادر 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🚩 {ترک گناه1} 🏴
#من_میترا_نیستم #قسمت_شانزدهم زینب بعد از انقلاب بنا به سفارش حضرت امام به جوان ها، دوشنبه ها و
#من_میترا_نیستم
#قسمت_هفدهم
شهلا هم در همان مدرسه بود او بک روز برای ما تعریف می کرد که معلم علوم زینب، وقتی میخواست ستون فقرات را درس بدهد دست روی کمر زینب گذاشت و توضیح داد.
زینب آنقدر لاغر بود که بچههای کلاس میگفتند از زینب میشه تو کلاس علوم استفاده کرد.
زینب بعد از انقلاب تصمیم گرفت به حوزه علمیه برود و طلبه بشود به رشته علوم انسانی و درسهای دینی، تاریخ و جغرافیا علاقه زیادی داشت و می گفت ما باید دینمون رو خوب بشناسیم تا بتونیم از اون دفاع کنیم.
در آن زمان زینب 12 سال داشت و نمی توانست حوزه برود قرار شد وقتی اول دبیرستان را تمام کرد به حوزه علمیه قم برود.
شاید یک علت این تصمیم زینب وجود کمونیستها در آبادان بود. بچه های مذهبی باید همیشه خودشان را آماده میکردند تا با آنها بحث کنند و کم نیاورند.
زینب به همه آدمهای اطرافش علاقه داشت یکی از غصه هایش کمک به آدم های گمراه بود.
خواهرهایش به او میگفتند تو خیلی خوش بینی به همه اعتماد می کنی فکر می کنی همه آدما رو میشه اصلاح کرد.
این حرفها روی زینب اثر نداشت و بیشتر از همه بچهها به من و مادربزرگش محبت میکرد دلش میخواست مادرم همیشه پیش ما بماند از تنهایی او احساس عذاب وجدان می کرد.
یک سال از انقلاب گذشته بود که بیماری آسم من شدت گرفت خیلی اذیت شدم نمی توانستم نفس بکشم تابستان که هوا گرم و شرجی میشد بیشتر به من فشار می آمد.
دکتر به بابای مهران تاکید کرد که حتماً چند روز من را از آبادان بیرون ببرد تا حالم بهتر شود. بعد از بیست و چند سال که با جعفر عروسی کرده بودم برای اولین بار پایم را از آبادان بیرون گذاشتم و به شهر مشهد رفتیم.
از بچه ها فقط زینب و شهرام را با خودمان بردیم در مدتی که سفر بودیم مادرم پیش بقیه بچهها بود.
از دوران بچگی آتش کربلا توی جانم رفته و هنوز خاموش نشده بود زیارت امام رضا را مثل رفتن به کربلا میدانستم.
بعد از عروسی با جعفر آرزو داشتم که ماه محرم و صفر در خانه خودم روضه حضرت عباس و امام حسین و علی اکبر بگذارم و خانه ام را سیاه پوش کنم.
سال های سال مستاجر بودیم و یک اتاق بیشتر دستمان نبود بعدش هم که خانه شرکتی به ما دادند بابای بچه ها راضی به این کارها نمیشد.
جعفر حتی از اینکه من تمام ماه محرم و صفر را سیاه میپوشیدم ناراحت بود من هرچه به او می گفتم که نذر کرده امام حسین هستم و تا آخر عمر در محرم و صفر باید سیاه پوش باشم او با نارضایتی می گفت مادرت نباید این نذر رو می کرد من دوست ندارم همیشه لباس سیاه تنت باشه.
ادامه دارد...