eitaa logo
🚩 {ترک گناه1} 🏴
2.5هزار دنبال‌کننده
9.2هزار عکس
9هزار ویدیو
124 فایل
🌸وتوکّل علےالحیّ الذےلایموت🌸 وبرآن زنده اےکه هرگز نمےمیردتوکل کن. شرایط تبادل: https://eitaa.com/sharayete_tab خادم↙️ @shahide_Ayandeh313 #تبادل⬇️ @YAMAHDIADREKNI_12 حرفای‌ناشناسمون↙ https://daigo.ir/secret/2149512844
مشاهده در ایتا
دانلود
🚩 {ترک گناه1} 🏴
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر #قسمت_سیزدهم بی قرار و عصبی گفت: اینو زدم که توی مخ کوچیکت فرو کنی که من هیچ
همزمان در طرف دیگه شهر سهیل بود که در آغوش حرام سوسن دنبال آرامش میگشت، بدون حرف، بدون حتی لذت، فقط برای به دست آوردن یک آرامش واحی زن خرابی رو سخت در آغوش میکشید... مادر فاطمه هر روز نگران تر میشد، وقتی به صورت دخترش نگاه میکرد غم عمیقی رو میدید اما نمی تونست ازش چیزی بپرسه، دخترش رو خوب میشناخت و میدونست پرسیدن، در صورتی که خودش نخواد بگه فایده ای نداره، از طرفی توی این مدتی که فاطمه و بچهاش اومده بودن به خونش سهیل هیچ زنگی نزده بود پس کاملا مطمئن بود که میون این دو تا شکرآب شده، زن بی تجربه ای نبود که با این اتفاق فکرهای ناجور بکنه، اما هول و ولایی توی دلش به پا شده بود، به عکس دخترش ساجده که با ربانی سیاه روی طاقچه اتاق خودنمایی میکرد نگاهی کرد، اون تجربه تلخ گذشته رو به خاطر آورد، میترسید از تکرار اون حوادث، خیلی با خودش یکی به دو کرد تا با فاطمه حرف بزنه اما فاطمه بدجور تو خودش بود، همیشه لبخند میزد اما از پس لبخندش میشد فهمید که فکرش درحال کنکاش و کلنجاره، مادر طاقت نیاورد و یک روز صبح که علی و ریحانه توی حیاط پر درخت خونه مشغول بازی بودند، دو تا چایی قند پهلو ریخت و اومد نشست کنار دخترش. فاطمه که داشت کتاب می خوند با دیدن مادرش کتابش رو بست و لبخند مهربونی زد و گفت: -دست شما درد نکنه مامان، من باید برای شما چایی بریزم، شما چرا زحمت کشیدی؟ -خواهش میکنم دختر گلم، این چایی رو ریختم که بشینیم یک کم با هم حرف بزنم فاطمه لبخند زیبایی زد و گفت: اوهوم، عاشق حرف زدن با شمام -پس چرا هیچی نمیگی؟ -چشم میگم، چه خبر؟ چیکارا میکنین؟ -منظورم این حرفها نبود، منظورم اون حرفهایی بود که توی دلت داری تلمبار میکنی. فاطمه سکوتی کرد، استکان چایی رو برداشت و گفت: حقا که هیچ چیزو نمیشه از مادر جماعت پنهون کرد... درسته من و سهیل یک کم با هم دعوامون شده، ان شاءالله رفع میشه شما نگران نباشید -تا حالا سابقه نداشته که وقتی مشکل داشتید یا با هم دعواتون میشد، تو پاشی دست بچه هاتو بگیری و بیای اینجا -میدونم، اما این دفعه شد دیگه، همه دعواها که نباید شبیه هم باشه بعدم خیلی مصنوعی خندید که با صورت جدی مادرش رو به رو شد، خندش رو خورد و گفت: -مادر جون، من از پس مشکلم بر میام، نگران نباشید ادامه دارد... # هرروز باشید 🌹✨🌹✨🌹 @tarkgonah1 🌹✨🌹✨🌹
🌸🌸🌸🌸🌸 🔥 🔥 یا که اخوی دنبال یه دختر خانم به تکامل رسیده هستی !!! اینطوری که دیگه چنین خانمی بهش میگن حوری!!! شما یه نگاه به خودت و ویژگی هات بنداز بعد ملاک و معیارهات رو بچین برادرم... اولش کمی بهم برخورد ولی بعد از کلی صحبت با سید به یه جمع بندی دقیق رسیدیم که نتیجه اش یه اتفاق خوب بود... آقا سید که دید من منطقی برخورد کردم و حقیقتا دیدم ملاک هام خیلی سخت گیرانه است و از مواضعم کوتاه اومدم و نکات اصلی که مهم بود برام رو ملاک قرار دادم، یه مورد خیلی خوب بهم پیشنهاد داد... حالا فقط مونده بود راضی کردن خانواده که میدونستم کار خودم نیست و باید دست به دامن شیخ مهدی بشم.... زنگ زدم شیخ مهدی... بعد از سلام و حال و احوال پرسی و چه خبر از درسها و اینجور حرفها گفتم: حاجی دستم به پر عبات... خندش گرفت گفت: بگو آقا مرتضی در خدمتیم خدا کنه کاری از دستمون بر بیاد دریغ نمی کنیم... گفتم: مهدی جان باید حضوری ببینمت برات توضیح بدم، حقیقتا برای امر خیره... تا گفتم امر خیر، صدای خنده ی مهدی از پشت گوشی بلند شد و گفت: به به بسلامتی یه شیرینی افتادیم دیگه! گفتم: والا اینکه به شیرینی برسیم دست شماست! گفت: یاااا خدا!!!!! تو میخوای داماد بشی، بعد راه رسیدنش منم اخوی!!! گفتم: حالا اگه ببینمتون براتون توضیح میدم... قرار گذاشتیم همه دیگه رو ببینیم ... دیدن شیخ مهدی بعد از دوریه تقریبا سه چهار ماه، حسابی روحیه ام رو عوض کرد... بعد از کلی مِن مِن کردم ازش خواستم که با بابام صحبت کنه تا شاید بتونه برای بحث ازدواج راضیشون کنه... شیخ مهدی بنده خدا گفت: تا اونجایی که بدونن بحث ازدواج چقدر مهمه و راضی کردنشون با من، اما انتخاب فرد و این حرفها دیگه دلشون رو بدست بیاری با خودته! گفتم: قبول حاجی بالاخره برای گذر از هفت خوان رستم خانوادم، شش تاش برای من اینه که میگن فعلا زوده و راضی نمیشن.... مثل همیشه شیخ مهدی کارش رو خوب بلد بود و با دوساعت صحبت کردن با خانوادم راضی شدن به ازدواج من! و حالا پروژه ی جدیدم انتخاب دختری بود که از نظر خانوادم خوب بود و مورد مناسبی برای من تشخیص دادن !!!! از هر طریقی که فکر میکردم میشه مخ مامانم رو بزنم که بی خیال این دختر خانم بشه و همون مورد مدنظر خودم رو قبول کنه به در بسته می خوردم!!! آخر کار هم با اعلام انزجار بالاخره راضی که نه! ولی همراهیم کردن تا برای خواستگاری فاطمه خانم که همون دختری بود سیدهادی معرفی ‌کرده بود خدمتشون رسیدیم البته به سختی... اما در همون مرحله ی اول از نوع سوال کردن پدر فاطمه خانم انگار تازه هفت خوان رستم دیگه ای شروع شده بود!!! اینکه وضعیت مالی ام چطور ؟ وضعیت مسکن؟ و از این وضعیت هایی که طرف با داشتن سه تا بچه هم هنوز وضعیت این مسائلش براش مشخص نیست رو ، به طور واضح میخواست من پاسخگو باشم!!! که البته در نقش پدر حرفش به جا هم بود، حالا منِ مفلوک کل دارایی داشته ام فوق فوقش چند ده تا کتاب میشد و تمام!!! از اونجایی که در کنار این چیزی های نداشتم ذره ای شعور و عقل پنهانم رو بکار بردم و گفتم: من تمام تلاشم رو می کنم که برای دختر شما کم نگذارم و این مسئولیتیه که خود خدا به ما محول کرده و ضمن اینکه ما که طلبه ایم و درس دین میخونیم و میدونیم دین تمام ابعاد زندگی رو در برمی‌گیره سعی می کنیم که چیزی که در حد توانمان هست رو دریغ نکنیم و کلی از این دست حرفها.... باباشون هم از بیانات نغز و دلکش و امیدوارکننده ی من خوشش اومد و در این حقیر جَنَم زندگی رو دید البته با کلی تحقیق و بالاخره راضی شدن اما پروژه ی جدیدی شروع شد که.... 🍁نویسنده: سیده زهرا بهادر 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸
🚩 {ترک گناه1} 🏴
#من_میترا_نیستم #قسمت_سیزدهم زینب بعضی از روزهای گرم تابستان پیش مادر بزرگش می‌رفت و خانه او می
من در آن سال به خاطر هوای شرجی آبادان دچار آسم شده بودم. مدتی که مرتب مریض میشدم زینب خیلی غصه مرا می‌خورد. آرزویش این بود که برایم تخت بخرد و پرستار بگیرد. به من می‌گفت: بزرگ بشم نمیزارم تو زحمت بکشی یه نفر رو میارم تا کارا رو انجام بده. مهرداد مدتی با رادیو نفت آبادان کار می‌کرد و مرتب در خانه تمرین نمایش داشت نقش اول یکی از نمایش ها پهلوان اکبر بود. زینب نقش مادر پهلوان اکبر را بازی می‌کرد در نمایش سربداران هم او نقش مورخ را داشت. آنها در خانه لباس نمایش می پوشیدند و با هم تمرین می کردند. من هم می نشستم و نمایش آنها را با عشق نگاه می‌کردم. مهرداد و زینب به شعر هم علاقه داشتند مهرداد شعر می گفت و زینب گوش می کرد. مهرداد از زنهای لااُبالی و سبک بدش می‌آمد و همیشه به دخترها برای رفتارشان تذکر می‌داد. اگر دخترها با دامن یا پیراهن بیرون می‌رفتند حتماً جوراب ضخیم پایشان می کردند وگرنه مهران آنها را بیرون نمی برد. زینب به برادرها و خواهرهایش واقعا علاقه داشت گاهی با آن دست های لاغر و کوچکش لباس های مهران و جوراب های مهرداد را می شست. دلش می خواست به شکلی محبت خودش را به همه نشان بدهد. شروع دوباره ... روزها آرام می گذشت. سرم به خانه و زندگی هم گرم بود همین که بچه‌ها در کنارم بودند احساس خوشبختی میکردم چیز دیگری از زندگی نمی خواستم. بابای مهران و کارگرهای شرکت نفت از شاه بدشان می‌آمد آبادان در دست انگلیسی ها و خارجی ها بود آنها در بهترین محله ها و خانه ها زندگی می کردند و برای خودشان آقایی می‌کردند. بعد از انقلاب من و بچه ها طرفدار انقلاب و امام شدیم وقتی آدم پَستی مثل شاه که خیلی از جوان‌های مخالفش را شکنجه کرده بود از کشور رفت و یک سید نورانی مثل امام رهبر ما شد چرا ما از او حمایت نکنیم. من مرتب می نشستم و به سخنرانی های امام گوش می کردم انگار از زبان ما حرف می زد و درد دل ما را می‌گفت. وقتی شنیدم چه بلاهایی سر خانواده رضایی آوردن و ساواک چگونه مخالفان شاه را شکنجه کرده بود تمام وجودم نفرت شد. از بچگی که کربلا رفتم و گودال قتلگاه را دیدم همیشه پیش خودم می گفتم اگر من زمان امام حسین زنده بودم حتما امام حسین و حضرت زینب را یاری می کردم. ولی هیچ وقت پیش یزید که طلا و جواهر داشت و مردم را با پول می خرید نمی‌رفتم. با شروع انقلاب فرصتی پیش آمد که من و بچه هایم به سفر امام حسین به پیوندیم و من از این بابت خدا را شکر می کردم. مهران در همه راهپیمایی‌ها شرکت می‌کرد ولی شرط کرد که اگر دخترها می‌خواهند راهپیمایی بیایند باید چادر بپوشند زینب دو سال قبل از انقلاب با حجاب شده بود اما مینا و مهری و شهلا هنوز حجاب نداشتند. من دوتا از چادرهای خودم را برای مینا و کوتاه کردم همه ما با هم به تظاهرات می رفتیم شهرام را هم با خودمان می بردیم خانه ما نزدیک مسجد قدس بود مردم آنجا جمع می‌شدند و راهپیمایی از آنجا شروع می شد. مینا و زینب در راهپیمایی مراقب شهرام بودند زینب دختر بی تفاوتی نبود با اینکه از همه دخترها کوچک تر بود در هر کاری کمک می‌کرد. ما در همه راهپیمایی‌ های زمان انقلاب شرکت می‌کردیم زندگی ما شکل دیگری شده بود تا انقلاب نبود سرمان در زندگی خودمان بود ولی بعد از انقلاب نسبت به همه چیز احساس مسئولیت داشتیم. مسجد قدس پایگاه فعالیت بچه‌ها شده بود دخترها نماز های شان را در مسجد می خواندند مخصوصاً در ماه رمضان آنها نماز مغرب و عشا را به جماعت میخواندند و بعد به خانه می آمدند من در ماه رمضان سفره افطار را آماده می‌کردم و منتظر می نشستم تا بچه‌ها برای افطار از راه برسند مهران شب و روز در مسجد بود و در همان جا زندگی می کرد. به بچه هایم افتخار می کردم. ادامه دارد...